کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

آرام گرفته ماه در برکه ی آب

آرام گرفته ماه در

برکه ی آب

 

انگار در آغوش تو

شب رفته بخواب

 

گیسوی تو بازیچه ی

 انگشت نسیم

 

ای عشق فقط تو جای خورشید بتاب...

 

"میترا ملک محمدی"

ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑه دﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺑه دﻭﺷﯿﻢ ﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪ ی ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺎ ﺯﺍﺩﻩ ی ﺩﺭﺩﯾﻢ ﻭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﯾﯿﻢ
ﺩﺭ ﺩﯾﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﻪ ﮐﺲ ﺣﮑﻢ ﺑﻘﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺎ ﺭﻧﺪ ﻭ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﻭ ﺣﺮﯾﻔﯿﻢ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﺟﺰ ﺩﻭﺳﺖ، ﺑﻪ ﮐﺲ، ﺧﻮﻥ ﻧﻈﺮﺑﺎﺯ ﺭﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺯ ﻋﺸﻘﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﯿﻢ
اﻧﺪﺭ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺑه جز ﻋﺸﻖ ﺩﻭﺍ ﻧﯿﺴﺖ

ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻏﻢ ﻋﺎﻟﻢ
اﻣﺮﻭﺯ ﺑه جز "ﻋﺸﻖ" ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﻋﻤﺮﺵ ﺑﻪ ﻓﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﭼﻮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﺟﺰ ﺭﺍﻩ ﻧﻈﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﺸﻨﺎﺳﯿﻢ
ﺩﺭ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﺎ ﮐﻔﺮ ﺑه جز ﺟﻮﺭ ﻭ ﺟﻔﺎ ﻧﯿﺴﺖ

ﻣﺎ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﺩﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ
ﺍﺯ ﺣﻠﻘﻪ ﺟﺪﺍ ﮔﺸﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﯿﺎ ﻧﯿﺴﺖ

 

"ناشناس !؟"

میان من و تو

میان من و تنهایی ام
ابتدا
دستان تو بود
سپس درب ها تا به آخر
گشوده شدند
سپس صورت ات
چشم ها و لب هایت
و بعد تمام ِ تو
پشت سر هم آمدند

میان من و تو
حصاری از جسارت تنیده شد
تو
شرمساری ت را از تن ات
بیرون آورده و
به دیوار آویختی
من هم تمام قانون ها را
روی میز گذاشتم

آری..
همه چیز ابتدا این گونه آغاز شد.

 

"جمال ثریا"

(ترجمه سیامک تقی زاده)

 

منبع: وبسایت خانه شاعران جهان


نبودنت، درد مى کند

گاهى صبح

نبودنت، درد مى کند

و خورشید

آنقدر بى رحمانه در اتاق مى پاشد

که جاى خالى ات

برملا شود

روى تخت

من

موهاى آشفته ام را

از نوازش هاى دیشب

شانه مى کنم

و تو آنقدر عجولانه مى روى

که چایت

سرد مى شود.

 

"ارغوان جهانگیری"

سهم من از تو

جهان

خالی تر از آن است

که جای خالی تو را حس نکنم

و خیال کن

چه خالی شده ام

وقتی حتی خیالت هم

سهم دیگران شده باشد..!

 

"کامران رسول زاده"

سایه

اگر می خواهی احساس مرا بدانی

به سایه ات نگاه کن

نزدیک به تو ام

حال که هرگز نمی توانم لمس ات کنم!

 

"جمال ثریا"

(ترجمه سیامک تقی زاده)

دل افروزترین روز جهان

از دل افروزترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:

«... های !
بسُرای ای دل شیدا، بسرای
این دل افروزترین روز جهان را بنگر
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای
بسرای ...»

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ
شاخه گسترده به مهر
غنچه آورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز
باغ های گل سرخ
باغ های گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه شیرین شکفتن
خورشید
چه فروغی به جهان می بخشید
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست.

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ
سر فراگوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند:

ـ « ... یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش
با شکوفائی خورشید و
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام
«دوستت دارم» را.

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!
این گل سرخ من است
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم، به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید».

تو هم، ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو:
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.

"فریدون مشیری"

شهرزاد چشم های تو

لبخند که می زنی
توی دلم انگار اناری ترک بر می دارد
با نگاه تو
ناتمام می مانند تمام شعر های دنیا
می دانی!
همه ی این قصه ها
از شهرزاد چشم های تو شروع شد
و الا عاشق ها
عقل شان به این چیزها قد نمی دهد
حالا دیگر
تقصیر یلدای موهای توست
اگر این شب ها خوابشان نمی برد
آخر بهار را
به زمستان گره زده ای
راستی
یک امشب پشت پنجره بایست
بگذار حواس فردا پرت بشود
شاید به اندازه یک دقیقه
بیش تر خواب ببینمت...

"میلاد کاشانی"

مارتای بانی اثر خلیل جبران

نگاهی اجمالی بر داستان "مارُتای بانی" اثر خلیل جبران:

 

"مارُتای بانی" ماجرای زندگانی‌ و مرگ‌ زنی است که به واسطه شرایط دشوار زیـست و بـی‌رحمی مردمان و غفلت خود به ورطه‌ فساد‌ می‌افتد و بیمار می‌شود و می‌میرد. پدر و مادر‌ او‌، زمانی کـه‌ وی کـودکی‌ بیش نیست می‌میرند و همسایه‌ای‌ عیالوار و فقیر، سرپرستی او را به عهده می‌گیرد. او ناچار است هر روز در پی‌ گـاوهای‌ شـیرده به صحرا برود و غروب آنها‌ را‌ به‌ ده‌ بازگرداند‌ و تکه نانی بخورد‌ و بـر‌ بـستری از عـلف خشک بخوابد. کسی به او مهری نمی‌ورزد و کاری به کارش ندارد. نیمه گرسنه‌، مغموم‌، آشفته‌ و تـنهاست تـا ایـن که به سن شانزده‌ سالگی‌ می‌رسد‌ و دختر‌ زیبایی‌ از‌ آب درمی‌آید. وجودش مانند آیـنه‌ای اسـت که زیبایی دشت را بازمی‌تاباند. روزی مردی سوار بر اسب نزد او که کنار چشمه‌ای نشسته است می‌آید و بـا حـرف‌های فریبنده‌ او را می‌فریبد و به همراه خود می‌برد. این مرد نابکار ثروتمند است و مـشغله او کـامجویی است.

مارتا مدتی در قصر مرد می‌گذراند درحـالی کـه بـاز احساس تنهایی و ناایمنی با اوست‌. سپس‌ مـرد او را از خـانه‌اش بیرون می‌کند و او با تنها پسرش «فوءاد» آواره شهرها و خیابان‌ها می‌شود. زمانی که نویسنده (خلیل جبران) در سـال 1900 پس از گـذراندن تعطیلات تابستانی به بیروت‌ بـازمی‌گردد‌ پسـرکی ژنده‌پوش مـی‌بیند کـه گـل‌های پلاسیده می‌فروشد. نویسنده از کس و کار او مـی‌پرسد و کـاشف به عمل می‌آید که وی پسر «مارتا»ست و مادرش‌ در‌ خرابه‌ای در بستر بیماری افـتاده‌ اسـت‌. نویسنده حساس و نیکوکار- که راوی داستان نـیز هست- به قصد کـمک بـه زن بیمار به راهنمایی «فوءاد» بـه خـرابه مسکن آنها می‌رود زن بیمار‌ گمان‌ می‌برد که راوی داستان‌ برای‌ کامجویی به نزد او آمـده اسـت اما مرد می‌گوید

:

«مارتا! تـو گـلی هـستی که به زیـر گـام‌های حیوانی در لباس انسان پایـمال شـده‌ای. گام‌های او، بی‌رحمانه ترا لگدکوب کرده اما‌ رایحه‌ ترا که با ناله‌های بیوه‌زنان و فریاد یـتیمان و آه جـانسوز تهی‌دستان به سوی آسمان (جایگاه رحـمت و داد) فـرامی‌رود، هرگز نـکاسته اسـت. دل خـوش دار که تو گل پایمال شـده‌ای نه گام پایمال‌کننده‌.»

 

مارتا‌ در میان‌ گریه و هق‌وهق‌های بیمارانه ماجرای زندگانیش را برای راوی بازگو می‌کند. او احساس مـی‌کند اجـلش فرارسیده و معشوقه‌اش مرگ‌ پس از دوری طولانی آمده اسـت تـا او را بـه بـستری‌ گـرم‌ و نرم‌ رهنمون شـود. بـعد آمرزش گناهان خود را از خدا می‌خواهد و می‌میرد. صبح فردا پیکر او را در ‌‌تابوتی‌ چوبین می‌برند تا در بیابان بیرون شـهر بـه خـاک بسپارند چرا که راهبان‌ اجازه‌ نداده‌اند‌ بـر او نـماز خـوانند و او را در گـورستان عـمومی دفـن کنند. در این ماجرا، تنها‌ دو نفر پیکر بی‌جان او را تشییع می‌کنند. فرزندش و جوان راوی که مصیبت‌های‌ روزگار، او را دلسوزی‌ آموخته‌ است.

 

منبع: کیهان فرهنگی / 1385

http://www.noormags.ir/view/fa/articlepage/4508/34/text

------------------------------------------------------

+ دانلود کتاب "عروسان دشت" از جبران خلیل جبران  ترجمه حیدر شجاعی

که شامل چهار داستان ذیل است:

- خاکستر نسلها و آتش جاوید
- مرتا اهل بان (مارتای بانی)
- یوحنای دیوانه
- صلبان

مارتا،‌آرام بگیر

هنگامی که مارُتا در حال مرگ، میان اتاق تاریک بر زمین افتاده، جبران می گوید:

...

مارُتا آرام بگیر، چرا که تو گُل رنج دیده ای و نه پاهایی که گُل را لگدمال کرده اند!

(متن کامل در تصویر ذیل)

(برای مشاهده تصویر در سایز واقعی، بر روی آن کلیک نمایید)

 

"جبران خلیل جبران"

از کتاب: دلتنگی های پنهان / نشر جیحون

ترجمه و گردآوری: مهرداد انتظاری

تیری در قلب

در اول فوریه 1912، پس از یک دوره کار طاقت فرسا، جبران به ماری نوشت:

 به نظر می رسد که من با تیری در قلبم متولد شده ام!

تیری که تحمل فشار آن در قلب دردناک است

و خارج کردن آن تیر دردآور...

 

"جبران خلیل جبران"

 

از کتاب: دلتنگی های پنهان / نشر جیحون / قطع A5

ترجمه و گردآوری: مهرداد انتظاری

 


+ جبران خلیل جبران (۶ ژانویه ۱۸۸۳ - ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) زاده بشرّی لبنان از نویسندگان سرشناس لبنان و آمریکا و خالق اثر بسیار مهم و مشهور پیامبر است.

همه ذرات جان پیوسته با دوست

همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه ی اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا! این منم یا اوست اینجا؟

 

"فریدون مشیری"

بی نشان

در من انگار صدایی گم شده است
انگار لبخندی
دنیایی..
مثل یک کودک هفتاد ساله
که راه خانه اش را نمی داند
دست های تو
در خیابان رهایم کرد.
آنقدر شهر شبیه توست،
که پیدایت نمی کنم
و آنقدر حواست را دور انداختی
که تمام نشانی ها 
به نبودن ختم شد
حالا هر روز از کنارم رد می شوی
و من بیشتر از قبل
دستانم به زنگ نمی رسد!

 

"میلاد کاشانی"

--------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

درد دارد به خاطر کسی که با نسیمی می رود

خودت را به طوفان بزنی!

(ناشناس)

دستان تو

و دستان تو

بداهه ای گرم و به‌هنگام بود

که در ذهن گنجشکان زمستان دیده نمی‌گنجید

 

آمدی با سخاوت دستانت

و از کنار ناخن‌هایم، برگ‌های تازه جوانه زد

بر چند شاخگی موهایم

گنجشک‌های جوان لانه ساختند

و آوازهای تازه آموختم

 

به آینه گفتم فرصت کم است

وقتی برای شمردن بهارهای رفته نمانده است

دستی به موهایم بکش

هرطور شده باید این فصل

زیبا بمانم.

 

"لیلا کردبچه"

 

از مجموعه: غمزیستی

یک نفر بود که گفت

دلم می خواهد
یک نفر ماشه را توی آینه بچکاند
بعد هزار بار
صندلی را از زیر پای چشم هایم بکشد
یک نفر باید باشد
که من را توی راه دست هات 
ترور کند
وگرنه
پایان این فیلم هیچ وقت رنگی نمی شود
حالا سرخی لب های تو باشد
یا خون پیراهن من
ما به اتفاق محکومیم
یک نفر باید
مغز تو را

به قلب من پیوند بزند.

 

"میلاد کاشانی"

 

برگرفته از وبلاگ شاعر:

http://www.bahman14.blogfa.com/


-----------------------------------------


پیشنهاد موزیک:

دانلود آهنگ "آروم آروم" از مهدی جهانی (+ الیشمس)



چگونه رود می رود به سمت بیکرانه ها

چگونه رود می رود به سمت بیکرانه ها
که ابر گریه می کند برای رودخانه ها

پرنده غافل است از اینکه تندباد می رسد
وگرنه باز هم بنا نمی شد آشیانه ها

و اینچنین که اینهمه زِ عشق رنج می برند
مرا غمِ تو می کِشد در آتش بهانه ها

چراغ و چشمِ آسمان! ستاره ها تو، ماه تو
پس از تو تار می شود شب ِ تمامِ خانه ها

اگرچه زخم می زنی ولی ترا نوشته اند
به روی صفحه ی دلم خطوطِ تازیانه ها

خلاصه بر درخت ِ دل تو باید آشیان کنی
وگرنه می سپارمش به دست موریانه ها.

 

"زنده یاد نجمه زارع"


 

موی سرم چو برف زمستان سفید شد

مــوی ســرم چـــو برف زمستان سپیــد شــد
نامــد بهــار و قامت مــن خــم چــو بید شد


گفتــم کــه ســر زنم به زمیـن دلـت ولی
ایـن دانــه از جوانــه زدن نـا امیـد شــد


از عمر رفته، در طلب وصل یک شبی
صدهـا هـــزار خاطره ام ناپدید شـد


بار غمی کـه گشت نصیبم به شهر تو
هــر روز  از گذشتـــه ای دیگــر مزید شــد


آنکــس کـــه در حــریم تــو سرباز عشق بود
بــا تیغ خشــم  و غضبـت  امشب شهیـد شــد

 

رمـز وجود غم‌کش میخانه  را مگوی
عطــار بــود، مــولوی و بایـــزید شــد


"نعمت الله ترکانی"

----------------------------------------------


درباره شاعر:

نعمت الله ترکانی ،متولد سال 1330 (ه ش) مطابق 1951 میلادی،  هرات / افغانستان

گفته بودی که چرا محو تماشای منی
و آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

"فریدون مشیری"


از من کارهای سخت بخواه!

از من کارهای سخت بخواه!

مثلا هوس توت فرنگی کن در چله ی زمستان!

برایم بهانه ای در قله ی قاف بتراش!

یا من را

به جنگ اژدها بفرست

اما هرگز نخواه

که دوستت نداشته باشم.

 

"محسن حسینخانی"


از کتاب: باران، بعد رفتنت بند نمی آید / نشر فحوا 1394