تو مدام در "دوستت دارم" تکرار می شوی
ولی من هنوز در اولین سر مشق آن مانده ام!
نه ایراد از من است
و نه از قلم های بی گناه
تو را می نویسم
اما نمی بینی
لای هیچ سطری هم پنهان نمی شوی
حتی میان هیچ خشمی هم مچاله نمی شوی!
این کاغذ ها هستند
که تو را نمی پذیرند
مبادا نامت
عاشقشان کند!
شعر از: وفا
---------------------------------------------------------
دفتر عشق:
چه
دیــر به دیــر به خواب زندگی ام می آیی !
نمی دانی
که من دلواپســی هایم را
با رویـــــاهای تــــو رنگ می زنم ؟!
سادگی را
من از نهانِ یک ستاره آموختم
پیش از طلوعِ شکوفه بود شاید
با یادِ یک بعداز ظهرِ قدیمی
آن قدر ترانه خواندم
تا تمامِ کبوترانِ جهان
شاعر شدند.
سادگی را
من از خوابِ یک پرنده
در سایهی پرندهیی دیگر آموختم.
باد بوی خاصِ زیارت میداد
و من گذشتهی پیش از تولدِ خویش را میدیدم.
ملایکی شگفت
مرا به آسمان میبُردند،
یک سلولِ سبز
در حلقهی تقدیرش میگریست،
و از آنجا
آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد.
دشوار است ... ریرا
هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی
گهوارهی جهان
کوچکتر از آن میشود که نمیدانم چه ...!
راهِ گریزی نیست
تنها دلواپسِ غَریزهی لبخندم،
سادگی را
من از همین غَرایزِ عادی آموختهام.
از: سید علی صالحی
مجموعه: آخرین عاشقانه های ریرا / نامه اول
تو مرا معنا کن
من که در خلوت ترد تو مجسم شده ام
من که در هر نفست شیفته
در تو تکرار مکرر شده ام
تو مرا معنا کن
بگذرانم ز گل صورتی ی حوصله ها
بگذرانم ز پل همهمه ی تنهایی
بنشانم به سکوت سرخ تجربه ها
نفسم می گیرد
تو مرا معنا کن.
بال خوشحالی من وا شده است
چشمه ی شادی من راهی عالم شده است
همچنان مغشوشم
بوی باران
تپش نبض سلام
دلخوشم ساخته است
تو مرا معنا کن
مگذارم که چنین بر جسد شادی خود خیره شوم
خسته و لخته و فرسوده شوم
من که بی تاب و پریشان همه شب
به تن شعر شبیخون زده ام
و چه گستاخ برایت غزلی ساخته ام
که ز عطر خوش آن مست شوی
لولی سرمست شوی
بنگر ای دلک منتظرم
قاصدک ها گویی
که ز پشت پلک پنجره ها
خبری یا که پیامی دارند
چشم های نگرانم متلاشی شده است
و صدای لیز آمدنت
باورم گشته کنون
مکشانم به پس پرده ی تاریک جنون
از شگفتی های چشم تو در باغ وجود
چشمه ای کاشته ام
چه روان بر همه رگهای خیالم جاری
و به آن می بالم
انقلابی گویی
در تنم می روید
و هوای هوس پیروزی
منقلب کرده مرا
ای که در هر نفسم
قصه ای خوب و مکرر شده ای
ای که از اوج همه خواهش ها
باز تو برتر شده ای
بگذرانم ز حریر عشقت
و مرا معنا کن....
از: خانم پوران کاوه
پیاده آمده ام
بی چارپا و
چراغ
بی آب و آینه
بی نان و
نوازشی حتی
تنها کوله یی
کهنه و کتابی کال
دلی که سوختن
شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه
های فروغ است
پر از دشتهای
بی آهو
پر از صدای
سرایدار همسایه
که سرفه های
سرخ سل
از گلوگاه هر
ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه
کودکانی
که شمردن
تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به
خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام
سنگین و دلم غمگین است
اما تو
دلواپس نباش ! بهار بانو
نیامدم که
بمانم
تنها به
اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده
های جهان را
به جستجوی
نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی
کنی؟
س این تو و
این پینه های پای پیاده ی
من
حالا بگو
در این تراکم
تنهایی
مهمان بی
چراغ نمی خواهی؟
از:
یغما گلرویی / مجموعه شعر: گفتم بمان! نماند...
گفته بودم
دست بر دیوار
دور آن ور دریا می زنم
و تا هزاره ی
شمردن چشم می گذارم
گفته بودم
غبار قدیمی
تقویم را
ازش یشه های
شعر وخاطره پاک نمی کنم
گفته بودم
صدای سرد
سکوت این سالها را
با سرود و
سماع ستاره بر هم نمی زنم
اما دوباره
دل دل این دل درمانده
تو را میهمان
سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد
هی
همیشه همسفر
حدود تنهایی
بگذار که
دفتر دریا هم
گزینه یی از
گریه های گاه به گاه من باشد
از: یغما گلرویی / مجموعه شعر: گفتم بمان! نماند...
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو
در عمق لحظهها جاری است
چگونه عکس تو
در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو
در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره
باز است
تو از بلندی
ایوان به باغ مینگری
درختها و
چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم
شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه
پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که درنبودن
تو
مرا به باد
ملامت گرفتهاند
ترا به نام
صدا میکنند
هنوز نقش ترا
از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها
لب حوض
درون آینهی
پاک آب مینگرند
تو نیستی که
ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو
نگاه تو در ترانهی من
تو نیستی که
ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو
در باغ بیجوانهی من
چه نیمه شبها
کز پارههای ابر سپید
به روی لوح
سپهر
ترا چنانکه
دلم خواسته است ساختهام
چه نیمه شبها
وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به
هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه
صورت ترا شناختهام
به خواب میماند
تنها به خواب
میماند
چراغ، آینه،
دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که
ببینی
چگونه با
دیوار
به مهربانی
یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که
ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که
ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه
دراین خانه ست
غبار سربی
اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که
ببینی دل رمیدهی من
بهجز تو یاد
همه چیز را رها کرده است
غروبهای
غریب
در این رواق
نیاز
پرندهی ساکت
و غمگین
ستارهی
بیمار است
دو چشم خستهی
من
در این امید
عبث
دو شمع سوخته
جان همیشه بیدار است
تو نیستی که
ببینی
...
شعر از: زنده
یاد فریدون مشیری
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ !
نه در عصر دیسکو ،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زن ستم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گل عشق را جستجو میکنیم ،
در عصری که با عشق بیگانه است !
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
بانوی من !
رسواییِ قشنگ !
با تو خوشبو میشوم !
تو آن شعر باشکوهی که آرزو میکنم
امضای من پای تو باشد !
تو معجزهی زرّینُ لاجوردی کلامی !
مگر میتوانم در میدان شعر فریاد نزنم :
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم ،
دوستت میدارم...
مگر میتوانم خورشید را در صندوقچهای پنهان کنم ؟
مگر میتوانم با تو در پارکی قدم بزنم
بی آن که ماهوارهها بفهمند
تو دلدار منی ؟
نمیتوانم شاپرکی که در خونم شناور است را
سانسور کنم !
نمیتوانَم یاسمنها را
از آویختن به شانههایم باز دارم !
نمیتوانم غزل را در پیراهنم پنهان کنم
چرا که منفجر خواهم شد !
بانو جان !
شعر آبروی مرا برده است و واژگان رسوایمان ساختهاند !
من آن مردم که جز قبای عشق نمیپوشد
و تو آن زن
که جز قبای لطافت !
پس کجا برویم ؟ عشق من !
مدال دلدادگی را چگونه به سینه بیاویزیم
و چگونه روز والنتین را جشن بگیریم
به عصری که با عشق بیگانه است ؟
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
نه معماری بلند آوازه ام،
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس،
نه آشنای دیرینه مرمر!
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی!
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف!
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام!
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است،
نه شایسته دل دارم!
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام،
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام،
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام،
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام!
کاری این چنین نه شایسته غرور من است،
نه قداست تو!
"نزار قبانی"
از کتاب: "تمام کودکان جهان شاعرند" / ترجمه: یغما گلرویی
قدم که میزنی
شعر از سر و کول شهر بالا میرود
شهر را چه به شعر؟
قالیچهها را هم بیخیال
خطوط دستهای مرا قدم بزن...
از: مهدیه لطیفی
---------------------------------------------------
+ "راز عشق در این است که حس تملک را از خود دور کنی.
در حقیقت هیچکس نمی تواند مال کسی شود.
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند.
گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب استفاده کند..."
"جی . دونالد والترز"
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم
بر پشت سمندی
گوئی
نوزین
و فاصله تجربهای بیهوده است.
بوی پیراهنت اینجا و اکنون.
کوهها در فاصله سردند.
دست در کوچه و بستر
حضور مأنوس دست تو را میجوید
و به راه اندیشیدن
یأس را
رج میزند.
بی نجوای انگشتانت
فقط.
و جهان از هر سلامی خالی است.
"احمد شاملو"
1)
آن دم
که دریا و آسمان
گم میشود
پرواز خواهم آموخت
پیش از آن که چشمان تو
دوباره باز شود
2)
از غروبی که سایه ام را
کاشته ام
هیچ شکوفه ای
طعم بوسه خورشید را
نچشیده است.
3)
زمستان آمده است
خسته ام
میخوابم
بهار که آمد
پیله ام را میشکافم
تا با پرهای
خیس
دوباره
عاشقت شوم.
از: کیکاووس یاکیده
برگرفته از کتاب: "بانو و آخرین کولی سایه فروش"
بیا ای شب دیرینه...
بیا، مثل موج
بیا، سبک
بیا کاملن تنها، با تشریفات، با دستهای آویخته
بیا و کوهستانهای دوردست را زیر پای درختان
به هم فشرده جا بگذار
مغشوش در سرزمینی، که هر زمینی میبینم از
آن توست
از کوهستان حجم واحدی بساز با بدنت
تمام ناجوریهایی که از دور به چشمم
میﺁیند را پاک کن
همهی راههایی که آنجا بالا میروند
همهی تنوع درختانی که در دوردست یک سبز
ژرف تاریک میشوند
همهی خانههای سفید با غبار دودکشهایشان
درمیان درختان
و فقط یک روشنی باقی بگذار، یک روشنی
دیگر، و باز یکی دیگر
در پهنهای مهﺁلود و از هم گسیختهای
مغشوش
در پهنهای که مخفی کردنش در آنی غیر ممکن
است.
"فرناندو پسوا"
(ترجمه: نفیسه نواب پور)
متن کامل این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید
--------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
یک مترسک خریده ام
عطر همیشگیات
را به تنش زده ام؛
گوشه اطاقم
ایستاده!
درست مثل
توست؛
فقط اینکه
روزی هزار بار مرا از رفتنش نمی ترساند...!
(منبع: نت)
--------------------------------------------------------------
پ.ن 1: چند روزی بخاطر مشکلات کاری و دسترسی محدود به نت، نبوده و نیستم. از همه دوستان خوبم که در این مدت برام کامنت گذاشته و ابراز لطف کردن سپاسگذارم. کامنتها رو تائید نمیکنم تا سر فرصت به همه سر بزنم و پاسخ بدم.
پ.ن 2: اینجا و در کوچه باغ شعر خیلی دوست ندارم که شعرها و نوشته هام رنگ غم داشته باشه. اما خب گاهی نمیشه و دستت جز این به نوشتن نمیره.
ادامه مطلب ...
یک روز سطری از این شعر
مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند
واژه ها برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند
و فکر می کنی
چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟
- نگاهم می کنی
و چشم هایت چقدر خسته اند !
انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند -
نگاه می کنی به من
برفی که بر موهایم باریده
راه تمام آشنایی ها را بسته است
انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند
که نوازشی را یادت بیاورند
و تمام این سال ها
آنقدر میان خطوط موازی دفترم
دست به عصا راه رفته ام
که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست
نگاه می کنی به خودت
که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای
و لرزش لب هایش را انکار می کنی
میان سطرهایش راه می روی
و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی
واژه ها
دوباره برایت دست تکان می دهند
خاطره ها
مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند
و این شعر
برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد .
"لیلا کردبچه / حرفی بزرگتر از دهان پنجره / انتشارات فصل پنجم / چاپ اول: 1390"
---------------------------------------------------
دفتر عشق:
در تو صیادیست با آب و دانه
و هزار چاقوی تیز
و در من
حماقتی است گنجشک وار که
آسوده ام میکشاند بر بام تو...
نمیدانی چقدر پاهایم تاول زده اند.... وقتی راه رسیدن به -تو- طولانی است! نه اینکه فکر کنی رویای دیدنت مرا گم کرده است نه! راه رسیدن به تو در خواب هایم هم طولانیست تو دوری .... به اندازه خدا و دستم نزدیک.... به اندازه یک نفس. حالا من چگونه برسم به تو؟! و آری راه رسیدن به تو کوتاه هم باشد من آمدن نتوانم. نه اینکه جرات نداشته باشم، من با دوری ات زنده ام! و تو هر روز دورتر میشوی! و دورتر شده ای... قسم به فاصله ها هنوز هم دوستت دارم ....
(منبع: نت)
------------------------------------------------------
دفتر عشق:
جـــایــی
بـایـــد باشــــد
غــیــر از ایــــن کـــنــج تـــنــهـــایـــی !
تــــا آدمــــ گــــاهـــی آنــــجـــا جــــان بــــدهــــــد !
مــثــــلا" آغـــــوش تـــــــو !
جـــــان مـــیـــدهد برای جـــــــان دادن.
(منبع: نت)