کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

تو را دوست داشتم - غاده السمان

تو را دوست داشتم،

چنان که گویی تو

آخرین عزیزان من

بر روی زمینی...


و تو رنجم دادی،

چنان که گویی من

آخرین دشمنان تو 

بر روی زمینم...!


"غاده السمان"

برایم بنویس - غاده السمان

برایم بنویس
زیرا همه‌ی گل‌های سرخی
که به من هدیه کردی
در گلدان بلورین خود پژمرده‌اند
و تنها گل‌های سرخ اشعارت
که برایم سرودی
هنوز سر زنده‌اند
از همه‌ی گل‌های جهان
و همه‌ی زمان‌ها
تنها بوی عطر
 در اشعار باقی می‌ماند.

"غاده السمان"

داستان عشق من با شَبحِ تو

بامدادان بر جایگاهی سنگی می نشینم

و برایت نامه های عاشقانه می نویسم

با قلمی از پَر جغد

که آن را در دواتی

در دوردست فرو می برم

دواتی ملقب به دریا

دستم را برای دست دادن با تو دراز می کنم

اما تو ساحل دیگر دریایی، در آفریقا،

گرمای دستت را احساس می کنم

در حالی که انگشتان مرا در خود گرفته است...

آه! چه زیباست داستان عشق من با شَبحِ تو!

 

"غاده السمان"

بهار 1998


ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد

از کتاب: ابدیت، لحظه ی عشق

------------------------------------

پ.ن:

"که آن را در دواتی

در دوردست فرو می برم"

این مصرع در کتاب اینچنین آمده است:

که آن را در دواتی

در دوردست در برابر فرو می برم.

که به نظر می رسد (در برابر) اضافه است، بنابراین حذف شد.

 

عشق تازه

با تو کشف کردم که بهار
برای گرامی داشت تنها یک پرستو می‌آید...
پیش از تو، می‌پنداشتم که پرستو
سازنده‌ی بهار نیست...
با تو دریافتم که خاکستر، اخگر می‌شود
و آب برکه ها‌ی گل‌آلودِ باران در گذرگاه‌ها
دوباره، به ابر بدل می‌شوند،
و جویباران، در نزدیکی مصب خویش
پالوده می‌شوند و به سرچشمه‌های خویش باز می‌گردند،
و قطره‌ی عطر، خانه‌ی مینایی‌اش را رها می‌کند،
تا به گل سرخش، بازگردد،
و گل‌های پژمرده در تالارهای ظروف سیمین،
به غنچه‌های کوچک در کشتزاران ِ خویش باز می‌گردند.
و جغدهای لطیف می‌آموزند، چونان مرغ عشق
ترانه‌های غمگین سر دهند...


با تو به ریگ‌های کبود در ساعت شنی‌ام خیره شدم،
که از پایین به بالا فرو می‌افتاد،
و عقربه‌های ساعت به عقب می‌شتافت...
با تو کشف کردم که چگونه قلب،
باغچه‌ی شیشه‌ای گیاهان زندگی را،
رها می‌کند تا به باغ بدل شود...
و با تو این حقیقت ناخوش را دریافتم
که عشق، تنها برای آخرین معشوق است...

آیا می پنداری بر تو عاشقم؟

"غاده السمان"

 

از کتاب: ابدیت، لحظه‌ی عشق

عشق کهنم

از آن روز که تو را در آن شناختم

و ماهیان در آسمان پرواز می کنند

و گنجشکان در زیر آب، به شناوری مشغول اند

و خروس در نیمه شب، بانگ می دهد

و غنچه ها شاخه های تابستانی را غافلگیر می کنند

و لاک‌پشتان همچون خرگوشان در جهش و پرش اند

و گرگ با لیلی در بیشه بحبور می رقصد

و مرگ انتحار می کند و دیگر نمی میرد

از آن روز که تو را شناختم

و من در لحظه، می خندم و می گریم

پس نیمی از عشقت نور است و باقی سیاهی

تابستان و زمستان هم‌سنگ‌اند

چه بسا بدین جهت است

که همواره دوستت می دارم

 

"غاده السمان"

 

از کتاب: ابدیت، لحظه‌ی عشق


آن‏گاه که خورشید پنهان می ‏شود

آن‏گاه که خورشید پنهان می ‏شود،

روز حقیقی من آغاز می ‏گردد...

در آن لحظه که خورشید با تمامی نورش،

در دریا فرو می ‏رود،

من بیدار می ‏شوم،

با سایه‏ ها

با اشباح و شاعران

و با زبان‏ های رنج ‏آورِ آمیخته با اسرار...

تنها عشق تو مرا از روزمره گی شبانه،

با شب ‏زنده‏ داری، بیرون می ‏کشد،

آن ‏گاه که تن در نور مهتاب می ‏شویم

و بر جاروی جادوگران به پروازِ اساطیری می ‏روم...

از آن روز که تو را شناختم،

و در نور سیمین و درخشان حضورت،

خویشتن شست‏شو دادم،

دریافتم که شب ‏زنده‏ داری شاعرانه‏ ی جغدها،

تن شستن در نور مهتاب است،

و همسفری با جادوگران بر جاروهای پرنده،

به سوی اسرار...

زیباترین نکته در بهار این است،

که عشق هرگز تحقق نمی ‏یابد،

و شکوفه‏ ها هرگز به میوه بدل نمی ‏شوند...

پس آیا به ‏راستی،

وعده ‏ی آینده،

شیرین ‏تر از نومیدی تحقق ‏یافته نیست؟

 

"غاده السمان"

 

از کتاب: رقص با جغد



جدایی

اینکه با تو باشم

و با من باشی

و با هم نباشیم؛

جدایی همین است.

اینکه یک خانه ما را در بر بگیرد،

اما یک ستاره ما را در خود جای ندهد،

جدایی همین است.

اینکه قلبم اتاقی باشد خاموش کننده صداها

با دیوارهای مضاعف

و تو آن را به چشم نبینی،

جدایی همین است.

اینکه در درون جسمت تو را جستجو کنم.

جدایی از صمیم دل

و آوایت را در درون سخنانت جستجو کنم

و ضربان نبضت را در میان دستت جستجو کنم

جدایی همین است.

 

"غاده السمان"


هر آنگاه نام تو را می طلبم

هر آنگاه نام تو را می طلبم
و درباره ی تو می‌نویسم
قلم در دستم
به گلی سرخ بدل می‌شود...
هر آنگاه نام تو را می‌نویسم
کاغدهایم در زیر دستانم غافلگیرم می‌کنند
و آب دریا در آنها جاری می‌شود
و مرغان سپید نوروزی
بر فراز آن به پرواز در می آیند
هر آنگاه که درباره ی تو می‌نویسم
آتش در مداد پاک کن شعله ور می‌شود
و از بساط نوشتنم
باران سیل آسا فرود می آید
و شکوفه های بهاری
در سبد کاغذ پاره ها می‌شکفند
و در میان آنها، پروانه های رنگارنگ و گنجشک ها
و هنگامی که نوشته هایم را پاره می‌کنم
تکه پاره ها
چون شکسته های آینه ی نقره می‌شوند
چنانکه گویی ماه
بر بساط نوشتن من شکسته است...
مرا بیاموز !
چگونه درباره ات بنویسم !
یا چگونه از یادت ببرم !...

 

"غاده السمان"


خاطره نام های درخشان

مادام که نام تو را بر کاغذ می نویسم،
به درختی بدل می‌شوی
و دفتر من باغی می‌گردد.
مادام که نام تو را می‌نویسم،
سپیدی‌اش به رنگین‌کمانی بدل می‌شود
فروزان با رنگ‌های زنده.
و چون شامگاهان فرومی‌نشیند،
چراغ اتاقم را نمی‌افروزم
تا بتوانم ستارگانی را ببینم،
که از نقاط نامت،
برق می‌زنند!

 

"غاده السمان"

 

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق


و من چه تابانم با دیدار تو

...

و من چه تابانم با دیدار تو

بعد از قرن ها که در میان اعصار و زنان

گم شده بودی ...

نخستین دیدار ما، در روزگاران گذشته بود

ما در آن روزگاران، ساده بودیم

و دامن‌کشان عزت،

و بر دروازه قاره های دشمنی

گذرنامه سفر گدایی نمی کردیم

هان اینک ما دوباره یکدیگر را دیدار می کنیم

بیرون زمان و مکان.

در تو خیره می شوم،

چشمانت چون مرکب چینی سیاه است

الفبایم را در آن ها فرو می برم،

و برای تو این کارت پستال غرناطه ای را می نویسم

و شب فریاد می زند: "به او بگو".

 

"غاده السمان"

ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد

 

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق

بخشی از شعر بلند: عشق در غرناطه

-----------------------------------------------

 پاورقی: غرناطه نام شهری در اندلس قدیم (اسپانیای کنونی) بوده است.


غاده السمان، شاعرو نویسنده معاصر عرب، متولد 1942 دمشق، سوریه

 

نامۀ وفاداری

هنگامی که با تو روبهرو شدم،

سنگپشتی بودم،
که خزیدن در لاکِ خود را خوب میداند،
و در هنرِ پنهانشدن،
بدعتگر است.
آنگاه که تو را بدرود گفتم،

پرستویی شده بودم،
که بالهایش تو را همواره
به یادش میآورد...

 

"غاده السمان"

ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد

 

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق / نشر چشمه / چاپ چهارم ، تابستان 1393

 

عشق تو را من اختراع کردم

عشق تو را من اختراع کردم

تا در زیر باران بدون چتر نباشم

پیام های دروغین

از عشق تو برای خودم فرستادم!

عشق تو را اختراع کردم

چونان کسی که در تاریکی

تنها می خواند، تا نترسد!

...

 

"غاده السمان"

ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد


گزیده ای از شعر "عشقی دیگر"

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق

آغازگر ستمگرتر است!

آن‌گاه که با من چون شبح رفتار می‌کنی

شبح می‌شوم

و غم‌های تو از من عبور می‌کنند

همچون اتومبیلی که از سایه می‌گذرد

آن را می‌درد و ترکش می‌کند

بی‌آنکه ردّی بر جای بگذارد

یا خاطره‌ای..

پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند

در قصه‌های عشق من

 

دل من میخی بر دیوار نیست

که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی

و چون دلت خواست آن را جدا کنی

ای دوست! خاطره در برابر خاطره

نسیان در برابر نسیان

و آغازگر ستمگرترست

این است حکمت جغد.

 

"غادة السمان"

رقص با جغد / از تعالیم جغد

من با تو باشم

من‌ با تو باشم‌ُ تو با من‌

امّا با هم‌ نباشیم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

خانه‌یی،‌ من‌ُ تو را در برگیرد
وَ در کهکشانی‌ جای‌ نگیریم‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

قلب‌ِ من‌ اتاقی‌ با دیوارهای‌ عایق‌ِ صدا باشد
وَ تو آن‌ را به‌ چشم‌ ندیده‌ باشی‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

جست‌ُ جو کردن‌ِ تو در تنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ صدای‌ تو در سخنت‌،
جست‌ُ جو کردن‌ِ نبض‌ تو در دستانت‌،
جدایی‌ این‌ است‌!

"غاده السمان"

جغد دهشت

بر دیوار اتاق خوابت میخ می‌کوبی

به جای آویختن عکسم، خودم را بر دیوار می‌آویزی

آیا این همان چیزی است

که انسان با عشق ما را بدان فرا می‌خوانَد؟

چگونه از پرواز شب آزادی

و اسرار آویخته در بال‌هایم

 شانه خالی کنم

در حالی که بال‌هایم به غبار سایه‌ها آغشته است

تا به صورت مومیایی درآیم؟

آیا این همان چیزی است که

زنان عاشق

مدعی وفاداری به آن هستند؟

 

"غاده السمان"

زنی عاشق در میان دوات

می خواهم با مورچگان دوستی کنم

تا بیاموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بیایم
و رازهایم را به تو بیاموزم
بی هیچ هراسی...
من از سلاله ی عربی هستم
متجدد و نو آیین
ماهران را از برنشستن بر طوفان
هراسی نیست
ماهران را از تندر گفتارها
باکی نیست
و از صاعقه های بهتان ها...
می خواهم با نبضت دوستی کنم
و ایقاع درونی ام را با تو بر ملا سازم...
می خواهم با باد دوستی کنم
تا مرا مشتاقانه با خود ببرد...
می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پیش از شهوت
بیاموزم محبت را
و بخشیدن را
و نه آموخته کردن را...


از: غادة السمان

برگرفته از کتاب: زنی عاشق در میان دوات / مترجم: عبدالحسین فرزاد / ن‍ش‍ر چ‍ش‍م‍ه‌‏ / 1380


(شعر کامل در ادامه مطلب)

 

ادامه مطلب ...

آن گاه که در گذشتم

جانانم
آن گاه که در گذشتم ، از من شمش طلا مساز
تا در خزانه ی بانک ها که همچون گورستان است
احساس وحشت نکنم
و نیز از من مترسکی برای پرندگان در مزرعه تعبیه مکن
تا یخ بندان مرا منجمد نکند
و جغدها مرا دشمن نپندارند

شاعر من
آن گاه که در گذشتم ، از من مرکب بساز
و با من سطر به سطر آفرینش هایت را بنویس
تا طعم جاودانگی را در درون حروفت دریابم
و این بار از نو
تا ابد زنده بمانم.

"غاده السمان"

جهان پیشینم را انکار می‌کنم

جهان پیشینم را انکار می‌کنم،
جهان تازه‌ام را دوست نمی‌دارم،
پس گریزگاه کجاست
اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟

"غاده السمان"

(ترجمه ی عبدالحسین فرزاد)


از کتاب: ابدیت، لحظه عشق / نشر چشمه


خیره شدن در چشمان تو

هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از
شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم
چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم


"
غاده السمان"

بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو

شهادت می‌دهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد می‌آورم
و از تو می‌نویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ می‌شود

نامت را که می‌نویسم
ورق‌های زیر دستم غافل‌گیرم می‌کنند
آب دریا از آن می‌جوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز می‌کنند


هنگامی ‌که از تو می‌نویسم مداد پاک کن‌ا‌م آتش می‌گیرد
پیاپی باران بر میزم می‌بارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریخته‌ام
گل‌های بهاری می‌رویند
و از آن پروانه‌های رنگارنگ و گنجشگکان پر می‌گیرند


وقتی آن‌چه نوشته‌ام را پاره می‌کنم،
کاغذ پاره‌هایم
قطعه‌هایی از آینه‌ی نقره می‌شوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند.

بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم.

"غاده السمان"
مترجم: فاطمه ابوترابیان