باز خو می کنم به شب که در آغوشِ من سوزِ بی خوابی و بر شانه هایم بارِ سنگینِ دوریِ توست
آنجا که باشی ، ستاره می روید بر آسمانش
باش تا باشم تکیه بر نفسهایت
هرکجا می روی ، هرکجا می بری ، من با تو باشم
شب ، بی تو طولانی ست
من ، بی تو بی طاقتم
نشانیِ پنجره ام را از ماه بگیر
جاده بیداری ام را نشانه برو ، شاید پلک هایم توانِ عبورِ دوباره انتظار را داشته باشند
تو نیایی ، تو را نیابم ، ناگه یک شب به دوش می برم رنجم را
خلوتِ اجباریِ امشب به هوای نگاهت نرسید
رؤیا هنوز خیابانِ شهر دودل است . کسی می آید ، کسی می رود
این نامه نیست ، بی خوابی های شبانه است که می بارد بر ابرهای سپیدِ دفترم
نامه هم بخوانی اش ، نامِ توست تا بی نهایت بر برگ هایش
نگاه ! من درخت می شوم ، تو رؤیای پروازم
می دانی ، ما به رفتن عادت کرده ایم
چرا کسی را نمی یابم دستی را اهلی کند و بماند
بگذریم ، بگذار باز ، بازگردیم به دلهای خودمان
در قلبِ ذره ذره ایمانم هزاران هزار وعده دیدارِ توست
زمزمه کنان ؛ او می آید ، می آید تا زمستان را دور بزند و دستهایت را بهاری دوباره ببخشد
تو می آیی ، می آیی تا دستهایم را بهاری دوباره ببخشی.
"سید محمد مرکبیان"
-----------------------------------------------------------------------
+ روز آخر کاریمون هست و مسافرت عید رو هم پیش رو داریم. مشخص نیست که روزهای آینده به نت دسترسی داشته باشم یا نه!
پیشاپیش سال نو رو تبریک میگم و بهترینها رو برای شما دوستان نازنینم آروز دارم.
مانا باشید و بیکران
+ و این هم هدیه نوروزی من به شما: یک بک گراند زیبای بهاری
دانلود این تصویر در سایز 1200x900 ، 330kb
خانه را از دوش عشق برداشتم ،
عکس را از قاب ،
یاد را از تخت
و قلبم را از کنار آینه ات .
دوستی ، چمدانی شد برای من
تا قشنگیِ زندگی برای تو بماند ...
"سید محمد مرکبیان"
نگاهت،
تکرار مکرر
بهار ست وُُ
خنده ات،
شکفتنِ غنچه
های محجّبه .
نه؛ مرا حرفی نیست .
هر چه می
خواهی بکن .
بگذار این
بار هم کارها باب میل تو باشد .
می خواهی
بروی
وُ مرا انیس
رنج دوریت
وُ همنشین
حسرت دیدارت گردانی ؟
باشد، برو،
خدانگهدار
سفر بخیر
برو و رمه ی نگاهت
وُ نسیم عطرت
را نیز با خود ببر .
و حتا آن
لبان لعلینت را
که من، هر
بار برای بوسیدنشان
مسیر پر از
اضطرابِ و التهابِ
گلو گاه و
چانه ات را
به آرامی و ُ وسواس می پیمودم
و ُ ناگاه بی
آنکه تو بدانی
به یورشی
به تسخیر
خویش در می آوردمشان .
می خواهی
بروی؟ برو، مرا حرفی نیست .
امّا بر سر
گذرت
بر بلندای
صعب العبور ترین قلّه ای که می شناسی
با سرخی
لبانت
لاله ای بکار
تا من هر روز
برای دیدنش
کوه ها، درّه
ها وُ سنگلاخ ها را بپیمایم
و تجربه ی
مکرر کنم
سختی دیدارت
را .
شاعر: ناشناس
ببین!
تو جاودانه شدی
این قلب برای تو می تپد
این دست ها تنت را
به حافظه ی جانش سپرده
این نگاه رد آمدنت را
از ته خیابان می گیرد هر روز
این قلم برای تو
می چرخد هنوز
در دلم شاعری
همچو شمع شعله می کشد
پروانه ی نارنجی من!
هر قطره که می چکم
یک شعر به دامنت می افتد
بزن به موهات
و راه بیفت
می خواهم آمدنت را
قاب کنم.
"عباس معروفی"
اینجا پشت علفزار شهر
آن سوی دودکش ها و پنجره ها
پشت آن تپه ماهور سبز
درون آن کارخانه ی عظیم
شعر چرخ می کنند
و نامت را به پیرهن من می دوزند
اینجا همه در کارند
اینجا همه در به در
دنبال تو می گردند
بانوی من!
پیرهنم را تنم کن و
دگمه ها را یکی یکی
روی لبهام ببوس.
"عباس معروفی"
شعر را با تو قسمت می کنم
همان سان که روزنامه ی بامدادی را
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
"نزار قبانی"
دوستم داشته باش… و نپرس چگونه
و در شرم درنگ نکن
و تن به ترس نده
بیشِکوه دوستم داشتهباش
نیام گلایه دارد که به پیشوازِ شمشیر میرود؟
دریا و بندرم باش
وطنم وَ تبعیدگاهم
آرامش و توفانم باش
نرمی و تُندیام…
دوستم داشتهباش… به هزاران هزار شیوه
و چون تابستان مکرر نشو
بیزارم از تابستان
دوستم داشته باش… و بگو
که نمیخواهم بیصدا دوستم داشته باشی
و آری به عشق را
در گوری از سکوت نمیخواهم
دوستم داشتهباش… دور از سرزمین ظلم و سرکوب
دور از شهرِ سرشار از مرگمان
دور از تعصبها
دور از قیدوبندهاش
دوستم داشتهباش… دور از شهرمان
که عشق به آن پا نمیگذارد
و خدا به آن نمیآید.
"نزار قبانی"
حالا که دیگر دستم به آغوشت نمی رسد
و بوسیدنت موکول شده
به تمامی روزهای نیامده..
حالا که هر چه دریا و اقیانوس را
از نقشه جهان پاک کردی
مبادا غرق شوم در رویایت
باید اسمم را
در کتاب گینس ثبت کنم
تا همه بدانند
- زنی
با سنگین ترین بار دلتنگی
روی شانه هایش -
تو را دوست میداشت
میبینی
عشق همیشه
جاودانگی می آورد
-------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
مثل گنجشکها دوست دارمت...
مثل گنجشک هایی
که میدانند پای کدام پنجره ای ،
نزدیک کدام درخت...
مثل گنجشک ها بغض میکنم وقتی پنجره را می بندی
میمانم پشت شیشه ، زیر برف و یخ میزنم از شب!
من گنجشکم!
مثل گنجشک ها دوست دارمت....
دانه بریزی
یا نریزی...
منبع: وبلاگ از شراب تا سراب
http://perkas.blogfa.com
بگو با بهار
باز می گردی
بگو دست مرا
در باد می گیری
و بوی عشق می
پیچد
بگو با هم
ترانه سر می دهیم
و جوانه می
زنیم
شکوفه می
دهیم
سبز می شویم
بگذار بهارنارنج
را من از کنج لبانت برچینم
بگذار هرم
نفسهایت ذوب کند تردید را
ترس هایم یخ
بسته اند
بتکان غبار
اندوه را از دل و جان
ایوان را
سراسر شمعدانی کاشته ام
بیا
بیا و ببر
مرا به سیاره خویش
آنجا که
زمستان ندارد
که می گوید
با یک گل بهار نمی شود؟
می خواهم گل
همیشه بهارت باشم
آه... چرا
فصل ما از راه نمی رسد؟
شعر از: پرستش
+ با تشکر از خانم نیوشا برای ارسال این شعر
تو را دوستتر میدارم از سرزمینِ خویش !
سرزمینی که خلاصهی بَند است
و پیراهن حبسیان را
به عریانیِ جانِ من بخشیده
هم از روز نخستِ میلادِ دیدهگانِ گریانم !
دوستترت میدارم از خورشید
که دیریست سرزدن در این دامنه را ـ به حیله ـ لاف میزند !
دوستترت میدارم از ماه
که جراحتِ پنجهی هزار پلنگ عاشق را بر چهره دارد !
دوستترت میدارم از پرندگان
که لال میگذرند !
از آبشار
که ذبح هزار عقابِ سرچشمه را خبر میدهد
با کفْخونِ سرخ موجهایش !
از درختان
که دستهی جانیِ تیغِ تبر میشوند
و برادران همریشه را درو میکنند !
دوستترت میدارم از تمامِ انسانها
که عصمت نام خود را برفروختهاند
به یکی بوسه بر دست بیترحمِ سلاخ!
تو را دوستتر میدارم از رؤیاهای خویش
چرا که تو به بار نشستنِ تمام رؤیاهایی !
برآوردِ تمام آرزوها !
مرا از رفاقتی بیمرز سرشار میکنی
تا دوست بدارم جهان پیرامون خود را ،
آبشارُ خورشیدُ درختان را ،
پرندگانُ ماهُ سرزمینم را ،
و تو را !
"یغما
گلرویی"
از دفتر: من وارث تمام بردهگان جهانم!
میآمیزم سیاهی شب را
با سفیدی روز
ـ که خود عصارهی رنگینکمان است! ـ
تا خاکستری را برگزینم
برای ترسیم آسمان سرزمین خویش!
بر حاشیهی سوریِ بوم
شنزاری تفته را نقاشی میکنم
با سرچشمهای که خوابگاه اژدهاست!
خورشیدی قراضه را پرچ میکنم بر آسمان
با عبور تاریک کلاغان در حاشیه وُ
خبرکشانِ مرده به تازیانهی باد...
اینجا ایران است
و من
تو را دوست میدارم!
"یغما گلرویی"
از دفتر: من وارث تمام بردهگان جهانم!
به گذشته می اندیشم
جایی که تو
میان شاخه ای نشسته ای و
آرام به میوه ای بدل می شوی
جایی که ریشه ات، شیره زمین را می نوشد
و سرود بوسه ات
هجاهای یک ترانه را بخش می کند
عطر تو
به تندیسی از یک بوسه بدل می شود و
آفتاب و زمین
سوگندهاشان را به جا می آورند در برابرت
"پابلو نرودا"
هر حرف نام تو را
با عطر گلی می آمیزم
هر خواب گندمزاری را
با نسیم نگاهم
بر تنت می نوازم
هر آوای پرنده ای را
از موهای تو می گذرانم
هر شراب نابی را
با مستی لبهای تو
مزه مزه می کنم
صدای تو
باد را برمی گرداند
گل قشنگم!
برمی گردم
پیش از آن که تو را بشناسم برمی گردم
و در ابتدا و انتهای ذهنت ورق می خورم
می خواهی قبل و بعد ذهنت را ببوسم؟
"عباس معروفی"
وقتی هستی
دست های من
مهریه ی تن
توست.
وقتی نیستی
دلم می خواهد
دست هام را
از زندگی ام
کنار بگذارم
وقتی هستی
دست های من
به اندامت چه
می آید
وقتی نیستی
این دست های
از تو بی خبر
گیاهی مرده
است
که خواب آن
را برده است
حالا
دست های تو
کجاست
که از آن
سراغ تنم را بگیرم ؟
"عباس معروفی"
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد"
"نامه چهارم، چهارده روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانهیی بیافرینم؛
باور کن!
من میخواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظهها را میخواستم.
آن لحظهیی که تو را به نام مینامیدم.
آن لحظهیی که خاکستری ِ گذرای ِ زمین در میان موج جوشان مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظهیی که در باطل ِ اباطیل دیگران نیز خرسندی کودکانهیی میچرخید.
لحظهی رنگین ِ زنان چای چین
لحظهی فروتن ِ چای خانههای گرم، در گذرگاه شب.
لحظهی دست باد بر گیسوان تو
لحظهی نظارت ِ سرسختانهی ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان میخواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظههای سکوت میخواستم.
من هرگز نمیخواستم از عشق برجی بیافرینم، مهآلود و غمناک با پنجرههای مسدود و تاریک.
دوست داشتن را چون سادهترین جامهی کامل عید کودکان میشناختم.
هلیا!
تو زیستن در لحظهها را بیاموز
و از جمیع فرداها پیکر کینهتوز بطالت را میافرین!
...
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
آدم را وسوسه
میکند
بیا از این
جهنم فرار کنیم
اندازهی
همین یکی دو سطر فاصله داریم
از تیررس
نگاه این فرشتهها که دور شویم
بهشت که نه
نیمکتی را
نشان تو خواهم داد
که مثل یک گناه
تازه
وسوسهانگیز
است
باید شتاب
کنیم
اما تو… باید
مواظب موهایت هم باشی
شاخههای این
درختهای کنار خیابان
گیره از موی
دختران میربایند
باد هم که
نباشد
برای پریشانی
این شهر
هزار بهانه
پیدا میشود
حیف است سیب
را نچیده بمیریم !
"حافظ موسوی"
------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
برای شبهایی که به یاد تو آرام میگیرد مینویسم
برای دستانی که به نوازش دستان تو میخرامند
برای قدم هایی که به رسیدن تو برداشته میشوند
برای چشمانی که به تمنای نگاه تو اشک میریزند
برای قلبی که به تپش قلب تو میتپد
من امروز با صدای تو میبینم و مینویسم...
"منبع: نت"
شعرهای من چشم دارند
حتا چشم های شعرم را
که می بندم
تو بر کلماتم راه می افتی
و می رقصی.
خواب هم که باشم
صدای تق تق کفش هات
در سرسرای خوابم می پیچد...
کور که نیستم
گل قشنگم!
آمدنت را تماشا می کنم
و این لبخند برای توست.
...
بیا
سراسیمه بیا.
"عباس معروفی"
دوباره به من دروغ بگو
بگو که
رویاهایت
میان مرگ و
من
پرسه نمیزند
تنات را چند
بار خلاصه کردهای
میان تن آب و
طناب؟
چند بار مرد
شدهای
به مرگ فکر
کردهای
چند بار به
من
به پیراهنام
که نباشد
دروغ بگو
قهرمان
مگر یک مرد
چقدر میتواند
راست بگوید؟
"ناهید عرجونی"
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد"
"نامه سوم، نه روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیای من!
آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟
آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟
آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند
و از آنکه ظرف های شسته را با دستمال زبر سپید خشک کنی شادمان می شوی؟
پس آن پرنده های جمله ها که هرگز بی سرآغازی به نام "ما" در اندیشه هایت
پر نمی گرفتند کجا رفتند؟
هلیا! مگر نمی گفتی که "ما" با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست ؟
که روزی افسانه وش خواهیم مرد، در کنار هم - و افسوس، بماند برای دیگران ؟
...
هلیا! من اینجا زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهم داشت .
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت .
ایمان من به تو ایمان من به خاک است .
ایمان من به رجعت هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده اقتدار دیگران نهفته است .
تو چون دست های من، چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون یادها از من جدا
نخواهی شد .
هلیا به من بازگرد!
و مرا در محبس بازوانت نگهدار
و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور
که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.
سپر باش میان من و دنیا
که دنیا در تو تجلی خواهد کرد .
بر من ببند چون سدی عظیم
که در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود.
هلیا! حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو که به صداقت صدای
باران بر سفال ها سخن می گوید.
و با این وجود، حالی روانه تحقیر کلام خواهم شد- که مرا نمی گوید .
و بس- که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدم های تو بر برگ های خشک پاییز
بنشینم.
هلیا... هلیا به من باز گرد.
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
برای هر کسی دست تکان دهی
دست بدهی به هر کس
که دوستت ندارد مثل من
به گنجشک ها بیشتر از من فکر کنی
به من دورتر از مرگ
گوشی ات پر از اسم هایی باشد که من نیستم
همیشه پس از صدایم عذر بیاوری
به جایم نیاوری هیچوقت
بخندی که روبرویت نیستم
خط بزنی لب هایم را
از روزهایی که بوسیده ای
از من کنار تر بکشی
خودت را
جمع کنی
پشت توری که عروس می شدم
پشت گوش بیاندازی حرف هایت را
موهایم را که توی صورتت بود
بالا بیاندازی قرص های فراموشی مرا
آب را
و دکمه های همآغوشی ام را
اصلا فراموش کنی نوشیدنم را
مثل شیر مادرت حرامم کنی
توی چهار خانه ای که پیراهن تو نیست
توی خانه ای که
هم خانه ام نیستی !
"ناهید عرجونی"