مرا نمی توان شناخت
بهتر از آنکه تو شناخته ای
چشمان تو
که ما هردو در آن به خواب فرو می رویم
به روشنایی های انسانی من
سرنوشتی زیباتر از شب های جهان می بخشند
چشمان تو
که در آن ها به سیر و سفر می پردازم
به جان جاده ها
احساسی بیگانه از زمین می بخشند.
چشمانت
که تنهایی بی پایان ما را می نمایانند
آن نیستند که خود می پنداشتند
تو را نمی توان شناخت
بهتر از آنکه من شناخته ام.
"پل الوار"
ترجمه: جواد فرید
از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار) / انتشارات نگاه / چاپ اول 1393
وبلاگ پرتقال خونی
می دانی
سهم من از زندگی
همیشه واژه های خط خورده است ... وبلاگ پرتقال خونی
همیشه که نباید
من باشم و
اتفاق چشمان تو
به جان خواب های من بیافتد!
گاهی هم باید
فاجعه ی لبان من
به جان هوست بیافتد... !
"امیر معصومی" / آمونیاک
از که برای چه بنویسم وقتی دور دست های خیال من از رویای تو خالی است. این روزها دانستم که نجوم را دوست دارم، علم اسطرلاب را، دور قمری و مدار شمسی را، ستاره و سیاره و سیاه چال را ...
اینجا زمین در قلب تو می تپد و تو خورشید سر به هوای کهکشان راه شیری هستی، این می شود که "زهره"، چشم دیدن "ناهید" را ندارد و من اسیر "ستاره ی سهیل" می شوم! تمام سیاه چال های ذهن من در محاصره ی مردمک توست که انفجارهای نوری را، در شب های تنهایی ام باعث شد و حالا ویرانه ای است که بوف شومِ وسوسه، ندای جدایی بر آن می خواند! از اینجای مسیر تمام شاهراه ها، دو راهه می شوند و من بر سر هر انتخاب پاره های دلم را جستم که به زیر قدم های تو مانده بود. این راه به تو می رسد اما بی من، بی دل! چه غم؟! ... که هنوز خیال خیس جاده عاشقی، تو را دارد!
دلگیرم از این نیمه ی تاریکِ جان، که دست بر هر کجای خاطره می کشم، جای پیراهن خالیِ تو بر چوب لباسی تو، می رقصد! دلگیرم از بودن هایی که تو را با خود ندارند! دلگیرم از "شمیم" و "شبنم" و "باران"، که در لباس من، به شکوفه ی خاطراتم در سبزینه ی اندام تو تجاوز کرده اند!
دلگیرم از تو ....
"امیر معصومی" / آمونیاک
زخم های این خانه را چه چیز التیام خواهد بخشید!؟
جز بوسه های تو!؟
بال های قاصدک را که به زیر اتش خاکستر کشیدی
بافه های سرخ، رنگ باختند ،
پروانه در آتش شد و پّرِ مذابش به زیر ریخت.
از ناودان دل که سرریز می شد
می خراشید و زخم می زد!
زخم های این خانه را چه چیز التیام خواهد بخشید!؟
جز بوسه های تو !؟
"امیر معصومی" / آمونیاک
بوسیدنت زلزله بود و
عشقت رگبار بهاری است ..
برای إمداد رسانی بیا
ورنه
آوار خواهم شد
بعد از این سیل دلتنگی..
دوری ت حادثه ای غیر مترقبه بود
دلتنگی ام یک بلای طبیعی...
طوفان شد و کُشت
هرکه پیراهنش شبیه به تو بود !
"امیر معصومی" / آمونیاک
داشتم کف دستهایم را روی تخت می کشیدم
گفت چکار می کنی؟!
گفتم یک بوسه ی داغ دیشب همین ساعتها از رو لب هایمان سر خورد و افتاد همین جاها!
دنبالش می گردم
با مهربانی و شیطنت نگاهم کرد و گفت صبح پیدایش کردم، اینجاست، بیا برش دار!
چشم هایش را بست، عطر موهایش را
به اتاق پاشید و یک نرگس کوچک روی لبهایش کاشت!
چشمهایم از شیطنت برق زد وقتی دیدم همه جای
صورتش پر است از بوسه...
با لبخند گفت باااااز چکار می کنی؟
گفتم خب دنبال همان دیشبی می گردم
مجبورم همه را بچشم تا همان پیدا شود!
او که خندید
دنیا خندید
عشق خندید
خدا هم خندید و من...
مثل باران یک ریز بوسیدمش!
"حامد نیازی"
چقدر زیبایی وقتی مرا متهم می کنی
که دوستت ندارم!
چقدر این وقت ها عاشقت هستم!
وای که چقدر عزیز می شوی در دلم،
وقتی می گویی:
اگر دوستت دارم ثابت کنم!
خب...
تنها یک راه بلدم؛
بوسه!
می شود همین حالا بخواهی ثابت کنم!؟
"حامد نیازی"
تو را خواستن
چشم می خواهد، دارم
لب می خواهد، دارم
دست می خواهد، دارم
پا هم می خواهد، که دارم!
تو را خواستن
بوسیدن می خواهد، بلدم!
آغوش گرفتن می خواهد، بلدم!
عاشقی هم می خواهد، که بلدم!
خودت نگاهم کن
که نخواستنت
شجاعت خواست، نداشتم
منطق خواست، نداشتم
عقل هم خواست، که نداشتم!
دارو ندارم به هم ریخته
چه دارم؟ چه ندارم؟
کاش از خواب بیدار شوی
بیایی و ببینی میان این برگه ها
وسط حساب کتاب ها درحال گم شدنم؛
بی هوا ببوسی ام و بگویی دار و ندارت منم!
بگو...
حساب و کتاب فقط حساب کتاب بوسه هایمان!
باقی اش را شعر کن!
"حامد نیازی"
بیا،
بمان؛
دوستم نداشتی هم خیالی نیست!
من به اندازه ی جفتمان دوستت دارم
من به اندازه ای که
ابر باران را
دریا موج را
موهات انگشتانم را
پیراهنت تنم را دوست دارد، دوستت دارم!
من تو را قدر همان لحظه که نباید، دوست دارم!!
ممنوعه ترینم؛
باش و حظ کن که،
خدا هر روز معجزه هایش را روی من تمرین می کند!
برای چشمهایت خلقم می کند و برای نفس هایت می میراند!
راستی ممنوعه ترینم...
دوستت دارم!
"حامد نیازی"
(نامه های سوخته)
از من چه خبر؟
آن من که مدتهاست در تو گم است
آن من که نفس می کشی، هوا برش می دارد
پلک می زنی، ذوق می کند
و می خندی، عاشقت می شود!
چه خبر از من؟
آن من که از تو دل نمی کند
آن من که با دنیا می جنگد
یک تار مو از تو کم نشود!
آن من که آنقدر عاشق است،
از آغوشت بیرون نمی آید!
دوست داشتنی جانم...
اگر دیر کردم برای من شعر بخوان،
دوستش داشته باش،
ببوس و نوازشش کن،
دلخوشی من تویی!
من تو را خیلی دوست دارد
که ماند و ...
با من نیامد!
"حامد نیازی"
به من توجه کن
من که دلم در عطر موهایت گم شده
من که به هزار بهانه صدایت زدم و
همه را "تو" دیدم؛
به من توجه کن
من که نشانی ات را از باران و
سراغت را از مهتاب گرفتم!
من که رویایت را در چشم نسیم دیدم...
به من توجه کن
من که گیج عطر و
مست حضور توام!
من که بی تو کمی خرابتر از خرابم!
به من بیش از این ها توجه کن
ساده است...
یعنی دوستم داشته باش!
با شما بودم،
به من توجه کن!
"حامد نیازی"
(نامه های سوخته)
تو که نمی دانی؛
از آن دهان
با آن لب ها
هر چه بگویی زیباست
هر چه بگویی شنیدنی ست
حتی در سکوت!
تو که نمی دانی؛
از این دهان
با این لب ها
هر چه بگویم دوستت دارم است
هر چه بگویم با من بمان است
حتی میان بوسه!
چشم هایت را ببند و...
با لبخند به آغوشم بیا،
تو که نمی دانی؛
دلم چقدر گفتگوی عاشقانه می خواهد!
"حامد نیازی"
احساسم به تو را چه بنامم؟
دوست داشتن؟
عشق؟
نیاز؟
یا...
نمیدانم!
نمیدانم!
وقتی مجال معنا نمی دهد عطر تنت،
با چشمهایت به لبهام بیاموز کلمات را!
بگو حسی که دارم نامش چیست؟
بگذار چیزی بگویم
که هیچ زنی نشنیده باشد!
گونه ای ابراز کنم که
در کلام هیچ مردی نگنجد!
پس...
چشم هایت را ببند تا پلک هایت را ببوسم و آرام بگویم...
به تو حس یک شعر را دارم به شاعرش!
حالا مرا با انگشتانت بنویس،
با لبهات بخوان و با چشمانت از بر کن!
من شعر توام!
"حامد نیازی"
چطور آن همه شب بین موهایت جا دادی؟
چگونه یک سبد بهار در چشم هایت کاشتی؟
چطور این همه عشق روی لبهایت جا شد؟
آه...
چگونه بغل بغل رویا در آغوش داری؟
چطور رنگین کمان به گردنت آویخته ای؟
چطور دریا دریا دوستت دارم پشت پلک هایت هست و
خروار خروار بوسه در دهانت!
چگونه است که اینگونه است حسم به تو؟
مگر اینکه...
تو عشق نباشی!
"حامد نیازی"
بپرس چند تا دوستم داری تا مثل بچه ها
انگشت هایم را نگاه کنم،
یکی؟ دو تا؟
چشم هایت که برق زد
با ترس سه تا انگشت را نگاه می کنم!
لبخند که زدی
انگشت هایم را توی هم، هم می زنم و
می گویم چشم هایت را ببند
و از وسط این ها خودت بردار
هر چه برداشتی همانقدر دوستت دارم
دستت را که توی انگشتهایم فرو کردی
انگشتهایمان هم را در آغوش خواهند کشید!
و نوک بینی هایمان هم را می بوسند!
چشمهایت را باز می کنی و می گویم
دوستت دارم آنقدر که
گاهی یادم می رود اسم این حس چیست؟
با تعجب بگو خب، آن وقت چکار می کنی؟
می گویم هیچ؛ تو را زندگی میکنم!
به همین شیرینی، به همین سادگی!
"حامد نیازی"
(نامه های سوخته)