کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

پست ثابت 2

توجه: وبلاگ "کوچه باغ شعر" هیچ صفحه ای در شبکه های اجتماعی از جمله تلگرام و اینستا ندارد.

---------------------------------------------

وبسایت دیگر من: "کوهنوردی، نشاط زندگی" (نیما اسماعیلی)

معرفی مسیرهای کوهنوردی و گردشگری تهران و ایران

فقط دعوتم کن - زهره طلوع حسینی

آدم ها
در کوچه و خیابان
طوری که مثلا پیدا نیست
به هم نگاه می کنند
لعنت به چشم های منتظر!
تو را باید همیشه
با لب های پر رنگ
در خیابان دنبال کرد!

من زنی را دوست داشتم
که در تقویم چشم هایش
روزی وجود نداشت
و سیاه بخت بود!
و عاشق مردانی می شد
که نامشان روی خیابان های شهر است
و از هر کدام
کودکی به دنیا می آورد

حالا می دانم جز باد، کسی
مسئول پریشانی موهایم نیست
و تو را تنها باید نوشت
و اگر چشم هایم را روی هم می گذاشتم
دیگر منتظر نبودند
و لبهایم را اگر...

هر خبری که می نویسم
هر جریده ای که منتشر می شود
مطابق است با تاریخ روزهای نبودنت
این روزها کجایی
که گردن باد را بفشاری
مبادا پریشانم کند!

اصلا برایم خبر آورده اند
که شیخ تان با مریدان فراوان می آید
اینها چه می دانند
که مریدان شیخ ما
بادهای هرزه جهان اند
و زنی را که دوست داشتم
در هر بهار بارور می کنند

فقط دعوتم کن
و نیا!
قول می دهم
آنقدر خوب بمیرم
که بادها به احترامم بایستند
مریدان به احترامم فراموشت کنند
آدم ها به احترامم نگاه به هم نیاندازند
و تو
سنگ های کفشت را خالی کنی
و بوسه ای برایم بفرستی...

"زهره طلوع حسینی"

---------

منبع: http://nimage.blogfa.com

اسارت دستانت - مریم میر ابراهیمی

آزادی برایم
چونان آب برای دریا است
پس چگونه است که اسارت دستانت را
تحمل که نه، عاشقانه دوست می دارم
چگونه است که رهایی بال هایم
تنها در حصار چشمان تو اوج می گیرد
چگونه است هزاران کلمه ای که به تاخت
بر دروازه های جانم هجوم می آورند
تا سرزمین های درونم را فتح کنند
اما اجازه عبور نمی یابند
جز سلامی که از لبهای تو آویخته
چگونه است اینهمه تنهایی را درون خانه جا دادن
برای حضوری که ممکن نیست بر سرم آوار شود

من تو را به دنیا می آورم
از میان تمام زنانی که ساختار خلقتم را معماری کرده اند
از میان خاکستر مردانی که ققنوس را به آتش کشیدند
از میان دیوار هایی که با گام های زمان در وجودت ترک برمی دارند

شب و روز را قضاوت نمی کنم
تا در کنار تو همیشه طلوعی باشم برای جهانیان
من در شاخه های بر افراشته ی دستانت گیر می کنم
و چونان پرنده ی خارزار
زیباترین مرثیه ی شرقی را
آواز خواهم داد.

"مریم میر ابراهیمی"

---------

منبع: http://nimage.blogfa.com

پر از واهمه ی پنهان - علی اکبر گودرزی

پر از واهمه ی پنهان
پاییز از کنارم می گذرد
و برگ نادیده ی بهار بر سینه ام می نشیند
دیگر از تنهایی گریزی نیست.
اکنون می دانم که با سایه ی کوتاه آدمی
نجوایی است که هیچ کس آن را نمی داند
و در سکوت شب های مهتابی
رویای مرگی غریبانه و تنها؛
در خاطرم کوهی است با اسبی شکسته و خاموش
و سپیداری با زمستانی بلند
و آسمانی که در خواب دورش
گریه ی سرزمین افسانه هاست.
با آرزویم اما
میانه ی آوایی است که آرام در باد گم می شود.


"علی اکبر گودرزی طائمه"
از کتاب: قلب های کوچک شهر بزرگ

درباره شاعر: علی‌اکبر گودرزی (زاده ۱۳۳۴ - درگذشته ۱۲ آبان ۱۳۹۵) دوبلور، گوینده مستند و شاعر اهل ایران بود.

بدن تو بیکران است - یانیس ریتسوس

می‌خواهم بدن تو را شرح دهم:
بدن تو بی‌کرانه است
بدن تو گلبرگ نازک گل سرخی‌ست در لیوان آبی زلال
بدن تو جنگلی وحشی‌ست با چهل هیزم شکن سیاه
بدن تو درّه‌های ژرف نم‌ناک است پیش از آنی که آفتاب بردمد
بدن تو دو شب است با برج‌های ناقوس و شهاب‌های ثاقب
و قطارهای از ریل خارج شده.
بدن تو میخانه‌ای نیمه روشن است با دریانوردان مست و سوداگران توتون
آن‌ها رقص‌کنان، بشکن می‌زنند لیوان‌ها را می‌شکنند و فحش می‌دهند
...
بدن تو دریاچه‌ای شفاف است
که در ژرفایش شهر سپید غرق شده پدیدار است
بدن تو دخترکی گلی رنگ است
او زیر درخت سیب نشسته است و برشی نان تازه
و گوجه فرنگی قرمز نمک‌زده‌ای می‌خورد
هر از گاه هم شکوفه‌ی سیبی را در میان سینه‌هایش فرو می‌کند
بدن تو زنجره‌ای در گوش خوشه‌چین انگور
که سایه‌ای بنفش بر گردن‌ تاسیده از آفتابش می‌افکند
و خودش به تنهایی آواز می‌خواند
آن‌چنان که همه‌ی انگورها با هم نمی‌توانند بگویند
بدن تو دیدگاهی زیباست
خرمن‌گاهی بزرگ بر قله‌ی تپه‌ای
یازده اسب برف‌گون،
بافه‌های کتاب مقدس را خرمن‌کوبی می‌کنند
کاه‌های زرین آینه‌های کوچک را بر گیسوان تو سنجاق می‌کنند
...
بدن تو بیکران است
بدن تو نانوشتنی است و من می‌خواهم آن را بنویسم
آن را تنگ‌تر بر بدن خود بفشارم،
در خود جای دهم آن را و در آن‌جای گیرم.
---------
"یانیس ریتسوس"
آتن - 1981.02.18
مترجم: فریدون فریاد
از کتاب: اروتیکا

منبع (متن کامل شعر): http://nimage.blogfa.com 

درباره شاعر: یانیس ریتسوس (۱۹۰۹ –۱۹۹۰) شاعر یونانی، فعال چپ‌گرا و از اعضای فعال گروه مقاومت یونانی در طول جنگ جهانی دوم بود.

دنیا کوچک است - یزدان تورانی

دنیا کوچک است اما
با هر قدم که از این خانه دور شدی
دنیا بزرگ تر شد
و درد هایم ابعاد تازه ای پیدا کرد
با هر قدم که دنبالت آمدم
خیابان ها تکثیر شدند
شهرها تکثیر شدند و
قدم هایت آرام ناپدید شدند
و من با غباری از راه های دور به خانه بازگشتم
بیزارم از تو
از این خانه که هر روز نبودنت را به رخ ام می کشد
منتظرم باران رد کفش هایم را از حافظه ی خیابان پاک کند
تا تمام راه های رفته را انکار کنم
و فکر کنم هیچ جاده ای از من نگذشته است
این غبار هم غبار سال های نبودن توست
که بر شانه هایم نشسته است
هرچند کمی دیر شده!
به خانه نرسیده، کفش هایم دهان باز کرده
تمام راه های رفته را اعتراف کردند.


"یزدان تورانی"

درباره شاعر: یزدان تورانی، متولد ۲۰ مهر ۱۳۶۴ ، تهران، فارغ التحصیل رشته مهندسی الکترونیک.

عشق تو کبوتری سبز است - نزار قبانی

عشق تو
کبوتری سبز است
کبوتری غریب و سبز
ای یار
عشق تو کبوتروار می‌بالد
بر انگشتان من
بر پلک‌هایم.
این کبوتر زیبا
چه سان آمد
از چه زمان آمد؟
ای یار
من فکر نکرده‌ام
و کسی که عاشق شد
فکر نمی‌کند.
عشق تو ـ تنها ـ می‌بالد
چون باغچه‌ها
و چون شقایق سرخ بر دروازه‌ها
چون بادام و صنوبر بر دامنه‌ها
و چون شکر در دل هلو.
عشق تو مثل هواست
ای یار
در برم می‌گیرد
از هر گوشه و کنار.
جزیره عشق تو را
خیال هم دست نمی‌یازد
چون رؤیاست
ناگفتنی… تفسیرناپذیر.
ای یار
عشق تو چیست؟
گل یا دشنه؟
شمعی روشن
طوفانی کوبنده
یا مشیت ناگزیر خداست؟


"نزار قبانی"

درباره شاعر: نِزار قبانی (Nizar Qabbani) (۱۹۲۳–۱۹۹۸) شاعر و نویسنده اهل سوریه بود.

سه کبریت - ژاک پره ور

سه کبریت،

یک به یک در شب روشن شد

اولی برای دیدن تمامی صورت تو

دومی برای دیدن چشمانت

سومی برای دیدن لبانت

و بعد تاریکی غلیظ برای اینکه

به خاطر بسپارم همه را

زمانی که

تو را در میان بازوانم گرفته ام.

"ژاک پره ور"

ژاک پرور به همراه همسرش ژانین در تراس آپارتمانشان، سیته ورون، حدود 1960
Jacques Prévert & Janine

پروانه به یک سوختن - وصال شیرازی

پروانه به یک سوختن آزاد شد از شمع
بیچاره دل ماست که در سوز و گدازست.
"وصال شیرازی"

داد چشمان تو در کشتن من - وصال شیرازی

داد چشمان تو در کشتن من دست به هم
فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم

هر یک ابروی تو کافی است پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم؟

شیخ پیمانه شکن، توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم

عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم

مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم

دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر زد و بردوخت دل و دست به هم

هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم.

"وصال شیرازی"

گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را - وصال شیرازی

گر چه بر من ز عنایت نظری نیست تو را
لیک شادم که نظر بر دگری نیست تو را

ترسم آیینه ی حُسن تو ز خط گیرد رنگ
ای که از آه ضعیفان خبری نیست تو را

حاش لله که من از پای تو بردارم سر
با من بی سر و پا، گر چه سری نیست تو را

گشت افزون ز خطت حُسن جفا افزون کن
دگر از آه ضعیفان اثری نیست تو را

وه که یک باره وصال از غم هجر تو بسوخت
وز غم سوخته جانان، خبری نیست تو را.

"وصال شیرازی"

 -----------------

درباره شاعر: محمدشفیع شیرازی معروف به وصال شیرازی (۱۱۹۷–۱۲۶۲ ه‍.ق) از شعرا، ادیبان و خوشنویسان معروف شیراز در سده سیزدهم هجری قمری بود.

آن شب از دفتر چشم تو - ادیب برومند

آن شب از دفتر چشم تو غزل ها خواندم
چه غزل ها که به یاد دل شیدا خواندم

موج مى زد ز فریبا نگهت عشوه و ناز
وآنگه از چشم تو دلجویى دریا خواندم

آن شب آن چهره ی تابنده و تاب سر زلف
دیدم و قصه ی بى تابى فردا خواندم

محو شوق از نگه جاذبه خیز تو شدم
راز سرمستى از آن ساغر صهبا خواندم

راز شیدایى و پا بر سر آرام زدن
در سراپاى وجودت به تماشا خواندم

تا گشودى دو لب بوسه طلب را به سخن
نکته ها زآن لب شیرین شکرخا خواندم

این که افروخت به بیدارى من شمع مراد
درس عشقى است که در عالم رویا خواندم

آن حقیقت که ز دیدار خرد پنهان بود
در خط جام به دمسازى مینا خواندم

راز هر مذهب و دین مکتب انسانى بود
که بسى نکته در این مکتب والا خواندم

شرح پایندگى عشق و هنر بود ادیب
آنچه در حاشیه ی دفتر دنیا خواندم.

"ادیب برومند"

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود - ابوالحسن ورزی

آمد اما در نگاهش آن نوازش ها نبود
چشم خواب آلوده اش را مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینه ی سیما نبود

لب همان لب بود اما بوسه اش گرمی نداشت
دل همان دل بود اما مست و بی پروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود

در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می خواستم پیدا نبود

بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امید جان من تنها نبود

جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ
آگه از درد دلم زان عشق جانفرسا نبود

ای نداده خوشه ای زان خرمن زیبایی ام
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود.

"ابوالحسن ورزی"

آن شب که ترا با دگری دیدم - ابوالحسن ورزی

آن شب که ترا با دگری دیدم و رفتم
چون مرغ شب از داغ تو نالیدم و رفتم

مانند نسیمی که نداند ره خود را
دامن ز گلستان تو برچیدم و رفتم

یا همچو شعاعی که گریزنده و محوست
بر گوشه ی دیوار تو تابیدم و رفتم

ای کوکب تابنده ی دولت! تو چه دانی
کز این شب تاریک چه ها دیدم و رفتم؟

ای شمع! که در خلوت او اشک فشانی!
بر گریه ی بیجای تو خندیدم و رفتم

آن روز که دور از نگه مست تو گشتم
چون اشک تو، در پای تو غلتیدم و رفتم

آغوش تو چون محرم راز دگری بود
پیوند دل از عشق تو ببریدم و رفتم

هر نغمه که برخاست از این بزم غم آلود
غیر از سخن عشق تو، نشنیدم و رفتم

ای باد که بازست به رویت در این باغ!
این خرمن گل را به تو بخشیدم و رفتم.

"ابوالحسن ورزی"

رفتی از چشمم - ابوالحسن ورزی

رفتی از چشمم و دل محو تماشاست هنوز
عکس روی تو در این آیینه پیداست هنوز

هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز

در دلم عشق تو چون شمع به خلوتگه راز
در سرم شور تو چون باده به میناست هنوز

گر چه امروز من آیینه ی فردای منست
دل دیوانه در اندیشه ی فرداست هنوز

عشق آمد به دل و شور قیامت برخاست
زندگی طی شد و این معرکه برپاست هنوز

لب فرو بسته ام از شرم و زبان نگهم
پیش چشمان سخنگوی تو گویاست هنوز.

"ابوالحسن ورزی"

درباره شاعر: ابوالحسن ورزی، (تولد 1293 تهران ، وفات 1373 تهران)، شاعر، مترجم و نوازنده ایرانی بود.

از راه وفا گاه زما یاد توان کرد - ملا احمد نراقی

از راه وفا گاه زما یاد توان کرد
گاهی به نگاهی دل ما شاد توان کرد

صید دل من لایق تیغ تو اگر نیست
در راه خدا آخرش آزاد توان کرد

نالم، مگر از ناله به رحم آورم آن دل
اما که چه با خوی خداداد توان کرد

زین بعد کسی ناله من نشنود آری
تا چند مگر ناله و فریاد توان کرد؟

مستم ز می عشق چنان کز پس مرگم
صد میکده از خاک من آباد توان کرد

انصاف کجا رفت ببین مدرسه کردند
جایی که در آن میکده بنیاد توان کرد

منمای به زهّاد ره کوی خرابات
این ره نه به هر بوالهوس ارشاد توان کرد

با غیر صفایی مه من عهد وفا بست
دل را به چه امید دگر شاد توان کرد.

"ملا احمد نراقی"

چشمان تو برهم زده - مهدی نوروزی

چشمان تو برهم زده بازار جنان را
پیغمبری آموخته موسای شبان را

آشوب به پاکن همه ی شهر به گوشند
یا شور بزن یا بدران جامه دران را

بازار قم از نقل لبت رو به کسادی است
بیچاره نکن حاج حسین و پسران را

این عکس رخ توست که بر ماه نشسته
نشنیده ولی بچه پلنگ ایـن جریان را

برعهد تو دلبسته و دل خوش به تو کرده
حافظ که رها کرده همه مغبچگان را

کافر شده هرکس که تورا دیده به محراب
با یاد تو "قَلوَش" غلیان کرده اذان را

"آن را که عیان است چه حاجت به بیانش"
بوی خوشت این بار عیان کرده بیان را

"مهدی نوروزی"

آسوده دلان را غم شوریده - معینی کرمانشاهی

آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
این طایفه را غصه ی رنج دگران نیست

راز دل ما پیش کسی باز مگویید
هر بی بصری باخبر از بی‌خبران نیست

غافل منشینید ز تیمار دلِ ریش
این شیوه پسندیدهٔ صاحب نظران نیست

ای همسفران! باری اگر هست ببندید
این خانه اقامتگه ما رهگذران نیست

ما خسته دلان از بر احباب چو رفتیم
چشمی ز پی قافله ی ما نگران نیست

ای بی ثمران! سروِ شما سبز بماند
مقبول بجز سرکشی بی هنران نیست

در بزم هنر اهل سیاست چه نشینند
میخانه دگر جایگه فتنه گران نیست.

"معینی کرمانشاهی"

رحیم معینی کرمانشاهی

دریای غم رفتنت - معینی کرمانشاهی

دریای غم رفتنت ای کاش کران داشت
یا آنکه تنت باز کمی نای و توان داشت!

ای کاش که می ماندی از این بیشتر ای دوست
یا آنکه عجل ذره ای انصاف و امان داشت

ای کاش در آن لحظه که در خاک غنودی
ذرات زمین قدرت ابراز بیان داشت

یک لحظه نفس از تو به صد لعل می ارزید
ای کاش اجل چند نفس بیش زمان داشت!

آن دم که بریدی نفس از عالم ناسوت
انگار که ناسوت هم احساس فغان داشت

گاهی ز وطن گفتی و هی درد کشیدی
از رفتنت اینبار ، وطن درد به جان داشت

لبریز شدی خسته شدی بیش نماندی
خاموش شدی، چون نفست درد نهان داشت

آهنگ سفر کردی و از کوچ نگفتی
باری خبر کوچ تو را فصل خزان داشت

صدبار برای تو سرودم و نخواندی
اما قلمم باز ز عشق تو نشان داشت

امروز تو رفتی و دلم مرثیه خوان است
این مرثیه تیری است که آرش به کمان

"معینی کرمانشاهی"

در سلسله عشق تو - معینی کرمانشاهی

در سلسله عشق تو مغموم و صبورم

نازم بکش ای دوست که مظلوم و صبورم
 
رندان همگی فرصت دیدار تو دارند
غیر از من دل ساده که محروم و صبورم
 
در شهر تو ای دوست چنین زار و غریبم
در دست تو امروز چنان موم و صبورم
 
دل بد مکن اندیشه پرواز ندارم
حاجت به قفس نیست که مصدوم و صبورم
 
هرگز نکنم عشق تو را پیش کسی فاش
در پرده اسرار تو مکتوم و صبورم
 
دنیای عجیبی است ز آلودگی خلق
گریانم از این درد که مصدوم و صبورم.

"معینی کرمانشاهی"


درباره شاعر: رحیم معینی کرمانشاهی (زادهٔ ۱۵ بهمن ۱۳۰۱ در کرمانشاه – درگذشته ۲۶ آبان ۱۳۹۴ در تهران)، نقاش، روزنامه‌نگار، نویسنده، شاعر و ترانه‌سرای اهل ایران بود.