کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

بازگشتِ به اسارت نابخشودنی است

هلیا، بازگشت ما پایان همه چیز بود، می توان به سوی رهایی گریخت اما بازگشتِ به اسارت نابخشودنی است.

 افسوس هلیا که نمی دانستی امکان بر همه چیز دست می یابد. امکان فرمانروای نیرومند ترین سپاهیانی است که پیروزی را بالای کلاه خودهای خود چون آسمان احساس می کرده اند. هر مغلوبی تنها به امکان می اندیشد و آنرا نفرین می کند. هر فاتحی در درون خویش ستایشگر بی ریای امکان است. دروازه های هر امکان، انتخاب را محدود کرده است بسا که "خواستن" از تمامِ امکانات گدایی کند؛ اما من آن‌را دوست می دارم که به التماس نیالوده باشد.

 

"نادر ابراهیمی"

از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم / ص 45

چاپ اول 1345 - چاپ سی ام نوروز 95


پرنده خیال

پرنده های خیالم

سر به بالش وصل تو می سایند...

این زن

به معراج نمی رسد

مگر از سینه ی تو...

 

آغوش که می گشایی

پریان قصه

غبطه می خورند

به بوسه هایی که

به ابریشم تنم می نشانی.

 

"روشنک آرامش"


می‌شود در دل این کوچه کمى ناز کنى

می‌شود در دل این کوچه کمى ناز کنى
گره محکم آن روسری‌ات را یه‌کمى باز کنى


بخدا تا ته این کوچه کسى پیدا نیست
مى شود لب بگشایى، سخن آغاز کنى


چند سالی‌ست که تو رهگذر چشم منى
می‌شود اندکى از عشق خود ابراز کنى


بخدا عالم و آدم به حیاى تو گواهند همه
می‌شود نیم نگاهى به منه تُرک خوش آواز کنى


من برایت چو قنارى ز غزل مى خوانم
می‌شود با لب خشکیده من نی‌لبکى ساز کنى


بارها گفته‌اى‌ام "نه"، بخدا زار و پریشان شده ام
می‌‌شود با "بله"، این‌بار مرا شاد و سرافراز کنى

 

"ابوالفضل علم بیگى"

95.03.27


کودکان سالخورده

...

من و تو کودکان سالخورده ای بودیم

که فکر می کردیم عشق

پروانه ای در میان انگشت هایمان است

که هر گاه مشتمان را به رویش وا کنیم

دوباره بر دست‌هایمان خواهد نشست...

 من و تو

فرصتِ زندگیِ هم بودیم

ما

همدیگر را از دست داده ایم...

 

"مصطفی زاهدی"

از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد


بادکنک

بدون تو شعر به من بیشتر لبخند می زند

بغض از من روی بر می گرداند

آینده نردبانش را پیش پایم می گذارد

اما شب،

گاه ِ بازگشتن به خانه

پاهایم جوابم می کنند!

بی تو به همه چیز می رسم و نمی رسم!

بی تو بادکنکی می شوم

که اگر دست‌های تو نگهدارم نباشند

هر لحظه بالاتر می روم

آنقدرها بالا

که از چشم همه می افتم!

 

"مصطفی زاهدی"

از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد


نامه های احمد شاملو به آیدا - 9

آیدای کوچولوی من!

آن قدر دوستت دارم که گاهی از وحشت به لرزه می افتم!

زندگی من دیگر چیزی به جز تو نیست. خود من هم دیگر چیزی به جز خود تو نیستم. چهره ات تمام زندگی مرا در آینه ی واقعیت منعکس می کند و این واقعیت آن قدر عظیم است که به افسانه می ماند!

تو را دوست دارم؛ و این دوست داشتن، حقیقتی است که مرا به زندگی دلبسته می کند.

همه ی شادی هایم در یک لبخند تو خلاصه می شود؛ و کافی است که تو قیافه ناشادی بگیری تا من همه ی شادی ها و خوش بختی های دنیا را در خطوط درهم فشرده ی آن، -چهره ای که خدا می داند چقدر دوستش می دارم- گم کنم!

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش پایانی)


نامه های احمد شاملو به آیدا - 8

آیدا! تو مثل یک خدا زیبایی.

چشم های تو، زیباترین چشم هایی است که آدم می تواند ببیند و نگاهت همه ی آفتاب های یک کهکشان است؛ سپیده دم همه ستاره هاست.

لبان تو، آیینه یی است که از ظرافت روحت حرف می زند و روحت روح وقار و متانت است. روح تو یک "خانم" یک "لیدی" است.

گردنت، بی کم و کاست به سربلندیِ من می ماند. یک کبر، یک اتکا و یک اطمینان مطلق است و با قامت تو هردو از یک چیز سخن می گویند.

اما... اما تصور نکن که من تو را برای زیبایی هایت، تنها برای چشم های بی نظیر و برای نگاهت که پر از عشق و عاطفه است دوست می دارم.

آیدای من! تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی. تو را برای آن دوست می دارم که "خوبی". برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی. و بدین جهت است که می گویم هرگز نه پیری و نه .... نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد... چرا که هر چه تنت زیر فشار سال ها در هم شکسته شود، روح زیبای تو زیباتر خواهد شد و بدین گونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست.

خدای کوچولو!

مرا توی بازوهایت، توی بغلت جا بده. مرا زیر پاهایت، روی زمینی که بر آن قدم گذاشته ای، جا بده.

...

شب پنجشنبه، 29 شهریور 1341

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من

(گزیده ای از "آیدا، تپش های قلبم" / بخش نخست)


خیال روی تو

خیالِ روی تو در هر طریق همره ماست

نسیمِ موی تو پیوندِ جان آگه ماست

 

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست...

 

"حافظ"


به هوای تو

می‌شود من به هوای تو

کمی مست کنم

 

بوسه بر چشم تو و هرچه

در آن هست کنم

 

می شود چشم ببندی 

و نگاهم نکنی

 

من خجالت نکشم 

آنچه نبایست کنم.

 

"مسعود محمدپور"


ترس ...

نمی ترسم از جنگ

یا زلزله ای که تهران را

در یک شب سیاه می بلعد!

نمی ترسم از احتمال برخورد شهاب سنگ

با زمینی که از یک لحظه به بعد

روی مدار مقرر نمی چرخد

نمی ترسم از تمام شدن توی خواب

یا آخرین لبخندم روی دیوار.

می ترسم این شعر آخری باشد که می نویسم!

گوشی را بردار ...

 

"مریم نوابی نژاد"

 

از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر..."


مترسک!

مردى که دهان دارد

اما حرف نمى زند

لب دارد

اما نمى بوسد

مردى که با بینى اش

هیچ چیزى را نمى بوید

با گوش هایش

چیزى را نمى شنود

مردى با چشمانِ غمگین و بازوانِ بلند

که نمى داند چگونه به آغوش بکشد

مترسکى است

که گنجشک هاى من را فریب داده...!

 

"مرام المصری"

ترجمه: سید‌محمد مرکبیان

از کتاب: چون گناهی آویخته در تو / نشر چشمه / 1393



صبح جمعه ات به خیر

صبح جمعه ات به خیر

هر کجا هستی، به یاد من باش

 

من با تو چای نوشیده ام،

سفرها کرده ام،

از جنگل، از دریا،

از آغوش تو شـــعرها نوشته ام

 

رو به آسمان آبی پر خاطره

از تو گفته ام، تو را خواسته ام

 

آه ای رویای گمشده!

هر کجا هستی صبح جمعه ات به خیر...

 

"نیکی فیروزکوهی"


پناهت می دهم

پناهت می دهم.

این آغوش به اندازه تمام تنهایی های تو باز است.

بگذار خیال خام یک شهر هرز بپرد.

بگذار تو را عریان آویزه خوابشان کنند.

بگذار سینه بی ستاره مرا نفرین کنند.

بگذار عشق ما ساحره ای شود سوخته در سیاهی چشمانشان.

دنیای تو همینجاست؛

کنار کسی که قسم می خورد به حرمت دست‌های تو،

کنار کسی که با خدای خود قهر می‌کند، با موهای تو آشتی،

کنار کسی که حرام می کند خواب خودش را بی رؤیای تو،

کنار کسی که با غم چشم‌های تو غروب می‌کند،

غروب، محبوب من! غروب،

همان جایی که اگر تو را از من بگیرند، سرم را می گذارم تا بمیرم...

 

"نیکی فیروزکوهی"


خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی

روی تو را کاشکی می‌دیدم.
شانه بالازدنت را،
 -
بی قید  -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد  -
و تکان دادن سر را که
-
عجیب! عاقبت مرد؟
 -
افسوس!
کاشکی میدیدم.
من با خود می گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟

 

"حمید مصدق"

 

هر آنگاه نام تو را می طلبم

هر آنگاه نام تو را می طلبم
و درباره ی تو می‌نویسم
قلم در دستم
به گلی سرخ بدل می‌شود...
هر آنگاه نام تو را می‌نویسم
کاغدهایم در زیر دستانم غافلگیرم می‌کنند
و آب دریا در آنها جاری می‌شود
و مرغان سپید نوروزی
بر فراز آن به پرواز در می آیند
هر آنگاه که درباره ی تو می‌نویسم
آتش در مداد پاک کن شعله ور می‌شود
و از بساط نوشتنم
باران سیل آسا فرود می آید
و شکوفه های بهاری
در سبد کاغذ پاره ها می‌شکفند
و در میان آنها، پروانه های رنگارنگ و گنجشک ها
و هنگامی که نوشته هایم را پاره می‌کنم
تکه پاره ها
چون شکسته های آینه ی نقره می‌شوند
چنانکه گویی ماه
بر بساط نوشتن من شکسته است...
مرا بیاموز !
چگونه درباره ات بنویسم !
یا چگونه از یادت ببرم !...

 

"غاده السمان"


نامه های احمد شاملو به آیدا - 7

آیدا! عشق و شعر و امید و نشاط و سرود زندگی من!

آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من!

نه تنها هیچ چیز نمی تواند میان ما جدایی بیفکند، بلکه هیچ چیز نخواهد توانست میان آنچه من و تو هستیم و وجودی یگانه را تشکیل می دهیم، باعث احداث تویی و منی بشود... من و تویی در میانه نیست، و اگر جسم نباشد روحی نمی تواند بود و اگر روح نباشد جسمی نیست.

قلب من فقط به این امید می تپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من می توانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و او را احساس کنم.

...

من بزرگ ترین،خوشبخت ترین،مقتدرترین و داراترین مرد دنیا هستم!

بزرگترین مرد دنیا هستم، زیرا بزرگ ترین عشق دنیا در قلب من است...

عشق، بزرگ ترین خصلت انسان است؛ پس من که عشقی چنین بزرگ در دل دارم چرا بزرگترین مرد دنیا نباشم؟

خوشبخت ترین مرد دنیا هستم؛ زیرا قلبی که در کنار من می تپد، با تپش خود مرا به همه ی پیروزی ها نوید می دهد؛ و کسی که پیروز است چرا خوشبخت نباشد؟ و کسی که پیروزترین مرد دنیاست چه گونه خوشبت ترین مرد دنیا نباشد؟

مقتدرترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام که در سرشارترین لحظه های کامیابی، در لحظاتی که نه خدا و نه شیطان ،هیچ یک نمی توانند سرریزشدن جام های مالامال از لذت و هوس را مهار کنند، توانسته ام پاسدار پاکی و تقوا باشم و لجام گسیخته ترین هوس هایی را که غایت آرزوهای حیوانی است، برای وصول به بلندترین درجات عشق انسانی مهار کنم!

و کسی که تا این حد به همه ی هوس های خود مسلط است، چرا ادعا نکند که مقتدرترین مرد دنیاست؟

داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته ام تو را داشته باشم... تو بزرگ ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟

و من که با تو تا بدین درجه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟

من غرور مطلقم! آیدا!

و افتخار من این است که بنده ی تو باشم.

...

اول تیر ماه چهل و یک

شش صبح

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من


خاطره نام های درخشان

مادام که نام تو را بر کاغذ می نویسم،
به درختی بدل می‌شوی
و دفتر من باغی می‌گردد.
مادام که نام تو را می‌نویسم،
سپیدی‌اش به رنگین‌کمانی بدل می‌شود
فروزان با رنگ‌های زنده.
و چون شامگاهان فرومی‌نشیند،
چراغ اتاقم را نمی‌افروزم
تا بتوانم ستارگانی را ببینم،
که از نقاط نامت،
برق می‌زنند!

 

"غاده السمان"

 

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق


خورشید لب‌های تو

آفتاب را

دوخته‌ای به لب‌هایت!

آدم دوست دارد هر روز خورشیدش

از لب‌های تو طلوع کند..

آدم، اگر آدم باشد

دوست دارد روی لب‌های تو

جان بکند!

 

"علیرضا اسفندیاری"


گوش هایت را کمی نزدیک تر بیاور

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیاور!

دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت...

 

"لیلا کردبچه"


جنگل یک شبه سقوط نمی کند

جنگل یک شبه سقوط نمی کند

خیلی زخم تبر خوردن ها

خیلی بی هوا شکستن ها

خیلی شبانه نعش درخت ها را بر دوش بردن ها...

 

شاعر یک شبه سکوت نمی کند

خیلی تنیده در حصارها

خیلی وازَده از تکرارها...

 

هیچ دلیلی

جز نبودنت

یک شبه دریا را

کویر لوت نمی کند!

 

"مریم نوابی نژاد"

 

از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ...