کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

دستهایم را که میگیری...

دستهایم را که میگیری... حجم نوازش لبریز میشود! گویی تمام رزهای زرد باغها با دستهای بی‌دریغ تو برای من چیده می‌شوند و قلب من پرنده‌ای می‌شود به پاکی بیکران نگاهت پر میکشد و در آن وسعت بی‌انتها در خاکستری اندوه ابرها گم می‌شود.

دستهایم را که می‌گیری... نگاهم این قاصدک های بی‌تاب هزاران شور در آبی فضا رها می‌شوند و بغض گریه‌ها از شنیدن نفس زدنهای روح زیر هجوم آوار سرنوشت بی‌صدا شکسته می‌شود.

دستهایم را که میگیری... عبور تلخ زمان را دیگر نمی‌خواهم که باور کنم!...


"منبع: اینترنت"

خود را زیبا کن...

 لباسی را که در نخستین دیدارمان به تن داشتی بپوش

خود را زیبا کن

بر موهایت اطلسی بزن

آن را که در نامه فرستاده بودم

و پیشانی باز و سفید و بوسه خواهت را بلند کن

امروز ، نه ملال نه اندوه

امروز محبوب ناظم حکمت باید که زیبا باشد

چونان پرچم انقلاب

 

"ناظم حکمت"

سرودی برای سپاس و پرستش

بوسه های تو
گنجشککان پر گوی باغند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با منش در میان می گذارند
تن تو آهنگی ست
و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند
تا نغمه ئی در وجود آید :
سرودی که تداوم را می تپد
در نگاهت همه مهربانی هاست :
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه صداها :
فریادی که بودن را تجربه می کند

"احمد شاملو ، از مجموعه: آیدا در آینه"

این گونه مرا به زور می‌بوسی

این گونه مرا به زور می‌بوسی

گلِ انار تابِ آن را ندارد

مرا مبوس

اگر لبانم آب شود، چه خواهی کرد؟

......................

می ترسم، آن را که دوست می‌دارم بگویم:

"دوستت دارم"

چرا که شراب چون از ساغر

ریخته شود

اندکی از آن کاسته می شود.

 

"نزار قبانی"

آرزو می کردم...

آرزو می کردم

تو را در روزگاری دیگر می دیدم

در روزگاری که گنجشکان حاکم بودند

پریان دریایی، شاعران، کودکان، و یا دیوانگان

آرزو می کردم

که تو از آن من بودی

در روزگاری که بر گل ستم نبود

بر شعر، بر نی و بر لطافت زنان

اما افسوس دیر رسیده ایم

ما گل عشق را می کاویم

در روزگاری که عشق را نمی شناسد!


"نزار قبانی"

بــا مـَن از بـودن بـگـــو.. .

بــا مـَن از بـودن بـگـــو.. .

گـوشــم را کــَـر کـرده

هـیـآهـوـےِ نــَـبودنـتـــ ـــ ـ ../ .


"شاعر: ناشناس"

وقتی که تو نیستی

وقتی که تو نیستی
دنیا
چیزی کم دارد
مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک وا‍ژه ، یک ماه !! ...
من فکر می کنم در غیاب ِ تو
همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
همه ی ِ پنجره ها بسته است !
وقتی که تو نیستی
من هم
تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !! ...
واقعا ...
وقتی که تو نیستی
من نمی دانم برای گم و گور شدن (!)

به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...


از: سید علی صالحی


در بند کردن رنگین‌کمان

به تو تکیه کرده‌ام
و از درخت تنت
شاخه‌های مهربانی مرا دربر گرفته‌اند
 
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم! گواهی می دهم بر ترسهایم
 
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطه‌ای واحد، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگین‌کمان

از آنرو که براستی دوستت دارم
ما، در همان رودخانه، دیگربار
آب‌بازی خواهیم کرد در بند کردن لحظه‌ی هراسها
 
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه‌ که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع

برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بی‌تای تو را بارور می شوم

ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق، همین است عشق دو خط موازی


"غاده‌ السمان"

صبح بخیر...

گرم است هر دو روی این بالش

دومین شمع رو به زوال است

در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،

تمام شب چشمهای باز بی‌خواب

و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن

و مرا تاب سپیدی این پرده نیست

صبح بخیر... صبح.

 

"آنا آخماتووا"

از مجموعه: شامگاه ، ترجمه: آزاده کامیار"

به که پیغام دهم؟

به که پیغام دهم؟

به شباهنگ، که شب مانده به راه؟

یا به انبوه کلاغان سیاه؟

به که پیغام دهم؟

به پرستو که سفر می کند از سردی فصل؟

یا به مرغان نوک چیده ی مرداب گناه؟

به که پیغام دهم؟

دست من، دست تو را می‌طلبد.

چشم من، رد تو را می‌جوید.

لب من، نام تو را می‌خواند.

پای من، راه تو را می پوید.

به که پیغام دهم؟

بی تو از خویش، تنفر دارم.

دل من باز، تو را می‌خواهد.

به که پیغام دهم؟

به که پیغام دهم؟


"ابراهیم شکیبایی لنگرودی"


 

 

زندگی نامه:

ابراهیم شکیبایی لنگرودی متخلص به "عاصی"، شاعر گیلانی در سال ۱۳۱۹ در لنگرود متولد شد.

از سال ۱۳۳۷ سروده‌هایش در مجلات تهران چاپ شد. سرایش شعر را ابتدا با دوبیتی، چارپاره و غزل آغاز نمود. سپس با شعر نو نیمایی آشنا شد. در سال ۱۳۴۶ مجموعه دوبیتی‌های گیلکی‌اش را به گویش لنگرودی با عنوان "لاکوی" (به لهجه شرق گیلان به معنی دختر) به‌صورت دفتر کوچکی به چاپ رساند. شکیبایی در دهه پنجاه خالق ترانه زیبای "دودونه" با آهنگ اسفندیار منفردزاده و تنظیم واروژان است که از ترانه‌های عاشقانه زمانش محسوب می‌گردید. دیگر آثار شکیبایی لنگرودی:

مجموعه شعر فارسی با عنوان "بی هیچ تکیه گاه" ، سال 1381

مجموعه شعر "و دیگر خواب باید دید" ، سال ۱۳۸۳

شکیبایی در تیرماه ۱۳۸۵ بر اثر بیماری سرطان چشم از جهان فروبست. آرامگاهش در شهر لنگرود در جوار مزار محمود پاینده لنگرودی است.

(منبع: ویکی پدیا)


وقتی سیب را چیدم

چقدر خوشحـال بود شیطــان، وقتی سیب را چیدم؛
گمان می کرد فریب داده است مرا؛
نمی دانست
تو پرسیده بودی:
مرا بیشتر دوست داری
یا ماندن در بهشـــت را....

"شاعر: ناشناس"


آغوش تو که باشد

آغوش تو که باشد،

-مهربانی اش را می گویم-

زمستان را هم به سخره می گیرم ...
بی هیچ ترس و تردیدی

از این همه سرمایی

که حتی نفس در سینه می خشکاند.


"شاعر: ناشناس"

از برای تو، مفهومی نیست

رود
قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند
و روز
از آخرین نفس شب پر انتظار
آغاز می‌شود
و -اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا
در طاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکان بومی رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی است
که به آشتی
در خون من طالع می شود
***
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
عابد و معبود عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستش خدای می‌کند
هم از آن گونه
که خدای
بنده را

***
از برای تو، مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ ئیست که بال می‌زند
یا رود خانه‌ای که در حال گذر است
هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و
عمر به پایان می رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود به دریا پیوست

 

("شاملوی بزرگ" / شبانه 10 - از مجموعه آیدا ، درخت، خنجر و خاطره)

وقـتـی تـو نـیسـتی

وقـتـی تـو نـیسـتی
خـدا را صـدا می زنـم
وقـتـی خـدا نـیست
تـو را .....

تـو شبـیه خـدا شـده ای
یا خـدا شبـیه تـوست ؟!


شاعر: ناشناس

هرچه بیشتر دنبالت می گردم...

میگفتی: دنیا کوچک است
تا آنجا که
شمال و جنوب لای ِ انگشتانت محو می شوند !! ...
و خورشید میتواند
از چشمی طلوع کند و درچشم ِ دیگرت غروب !! ...
آن قدر کوچک (!)
که بزرگ ترین سیاره در فنجانت بنشیند ُ
هزار نسل ِ بعد ِ خویش را
به استقبال و بدرقه در آغوش بفشاری !! ...
آن قدر کوچک (!)
که میان ِ دو استکان
به دورترین نقطه ی زمین سفر کنی ُ
چایت را داغ بنوشی !! ...
می گویم: دنیا چقدر بزرگ است !! ...
چقدر بزرگ (!)
که حتی در اتاق ِ مطالعه ام
هرچه بیشتر دنبالت می گردم
بیشتر پیدایت نمی کنم ...


منبع: اینترنت

پناه بر عشق!

پناه بر عشق !
دو رکعت گریستن در آستین آسمان
برای دوری از یادهای تو واجب است
واجب است تا از قنوت جهان
راهی به آتنا فی مشعر الجنون بیابم !

از: سید علی صالحی

نخستین نگاه...

نخستین نگاه؛

لحظه ای است که در میان خواب و بیداری زندگی جدایی می اندازد.
نخستین نگاه دوست شبیه روحی است که در حال پرواز باشد و آسمان و زمین از آن سر میزند.
نخستین نگاه شریک زندگی نشانگر سخن خدا است که فرمود : بشنو.


نخستین بوسه؛

نخستین جرعه ای است از جام فرشتگان و چشمه عشق.
واژه ای است که از دهان بیرون می آید و قلب را به عرش مبدل و عشق را به شکل شاهزاده ای درمی آورد و از اخلاص تاج می‌سازد .نوازش لطیفی است حاکی از انگشتان نسیم بر دهان شکوفه ها...

"از کتاب اشکی و لبخندی ، خلیل جبران"

تیری در قلب!

به نظر میرسد که من با تیری در قلبم متولد شده ام. تیری که تحمل فشار آن در قلب دردناک است و خارج کردن آن تیر دردآور...


"گزیده ای از نامه خلیل جبران به ماری ، فوریه 1912 – از کتاب دلتنگی های پنهان"

مناجات

اینک تو کجا هستی ای یار من!

آیا به مانند نسیم شب زنده داری می‌کنی؟

آیا ناله و فریاد دریاها را می‌شنوی و آیا به ضعف و خواری من می‌نگری و از شکیبایی‌ام آگاهی؟؟

کجا هستی ای زندگی من!

اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت.

در هوا لبخند بزن تا زنده شوم.

کجا هستی ای عشق من ؟؟

آه !!!

چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم!

 

"مناجات از کتاب اشکی و لبخندی ، خلیل جبران"

مروارید

صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس می‌کنم،
دردی سنگین که سخت مرا می‌رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمی‌کنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه‌ات در درونش احساس می‌کند

مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.

"مروارید از کتاب سرگشته ، جبران خلیل جبران"

     

   


زندگی نامه جبران خلیل جبران:

جبران خلیل جبران۱۸۸۳-۱۹۳۱) (Jibran Khalil Jibran) ) متولد لبنان، از نویسندگان سرشناس لبنان و آمریکا و خالق اثر بسیار مهم و مشهور «پیامبر» است. جبران در دوازده سالگی با مادر، برادر و دو خواهرش لبنان را ترک و به ایالات متحده آمریکا رفت و در بوستون ساکن شد.

در سال 1904 با ماری هسکل که مدیر یک مدرسه بود آشنا شد و این آشنایی آغازگر یک دوستی مادام العمر شد که گهگاه به سوی عشق نیز کشیده شد. رابطه جبران با ماری تاثیری شگرف بر نویسندگی او گذاشت. ماری هسکل که در آن زمان سی سال داشت و ده سال بزرگتر از جبران بود ، به حمایت مالی از رشد هنری جبران و تشویق او برای تبدیل شدن به هنرمندی که میخواست، ادامه داد. با حمایتهای مالی ماری بود که جبران توانست همچنان به نقاشی و نویسندگی بپردازد. در سال 1908 و در سن بیست و پنج سالگی با حمایت مالی ماری اقامت دو ساله‌اش را در پاریس آغاز کرد و به آموختن نقاشی ادامه داد.

در سال 1910 به بوستون برگشت و رابطه عاطفی‌اش با ماری شدت گرفت. اما مساله اختلاف سن مانع از ایجاد یک رابطه عشقی بین این دو نفر می‌شد، چون ماری نگران واکنش جامعه نسبت به اظهار عشق او به یک مرد جوان بود. ماری پیشنهاد ازدواج جبران را هم رد کرد. با این حال این اتفاق مانع تبدیل شدن رابطه آنها از یک آشنایی صرف به یک رابطه عمیق عاطفی و یک همکاری هنری نشد.

خلیل جبران سال ۱۹۳۱ در آمریکا دیده از جهان فرو بست.


از جبران مجموعا ۱۶ کتاب به زبان‌های عربی و انگلیسی بر جا مانده‌است که چندی پیش در یک مجموعه 14 جلدی توسط نشر کلیدر و با ترجمهٔ مهدی سرحدی به بازار عرضه شده است. اسامی این کتاب‌ها به ترتیب سال انتشار عبارت است از:

الف - به زبان عربی:

۱. موسیقی (۱۹۰۵م.) ۲. عروسان دشت (۱۹۰۶م.) ۳. ارواح سرکش (۱۹۰۸م.) ۴. اشک و لبخند ۵. بال‌های شکسته ۶. کاروان‌ها و توفان‌ها ۷. نوگفته‌ها و نکته‌ها

ب - به زبان انگلیسی:

۸. دیوانه ۹. نامه‌ها ۱۰. ماسه و کف ۱۱. پیشتاز ۱۲. خدایان زمین ۱۳. سرگشته ۱۴. مسیح، فرزند انسان ۱۵. پیامبر ۱۶. باغ پیامبر