شکفتی همچو گل در بازوانم
درخشیدی
چو می در جام جانم
به
بالِ نغمه ی آن چشم وحشی
کشاندی
تا بهشت جاودانم.
"فریدون مشیری"
می
خواهم و می خواستمت تا نفسم بود
می
سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که در این شعله بیدار
روشنگر
شب های بلند قفسم بود
آن
بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم
بود، که پیوسته نفس در نفسم بود
دست
من و آغوش تو هیهات که یک عمر
تنها
نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله
که به جز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا
که به جز عشق گر هیچ کسم بود
سیمای
مسیحائی اندوه تو، ای عشق
در
غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب
بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم
به خدا گر هوسم بود، بسم بود.
"فریدون مشیری"
با مهربانترین کلام یعنی سلام
دیروز حوالی هوای عصر، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرای خانه دل را. از خیالم گذشت دارند کوچه را آب می زنند (آب زنید راه را، هین که ...).... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه بلوا دارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟ من باید جایی میان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرا دور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های تو بیندازد..
می خواستم چیزی برایت بنویسم و حالا که دستانم را به شوق تو، روی صفحه کلید می لغزانم از بهار و پرنده سرشارم. کاش کنارت بودم تا برایت می گفتم و می گفتی که چه اندازه تنهایی ام و تنهای ات بزرگ است..!
امروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه این چند روز که بودی و بر جان عطشناکم باریدی... مثل همه دلتنگی های این همه پاییز پاییز، پاییز روزهایم، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندی های ماه... من تمام شب ها را چشم به آسمان دوخته ام... من امروز آغوشم بوی بهار می هد... من باید به فکر چند شاخه شمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی عصر امروز باشم.... فکر همه چیز را کرده ام... همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود... کاش هر چه زودتر بیایی ...
که غم از دل برود چون تو بیایی ...
"ناشناس"
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش؟
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
و آن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
"سعدی"
باران
آبرویم را خرید
شبیه مردی که گریه نمیکند
به خانه برگشتم!
"نیما معماریان"
(مجموعه شعر "دیوانهخانه تاسیس کردهام")
زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا میکند
جز نوازش شیوهای دیگر نمیداند نسیم
دکمهی پیراهنش را غنچه خود وا میکند.
"کاظم بهمنی"
دلتنگی
لحظه ای رهایم نمی کند
فقط از رنگی به رنگ دیگر در می آید
گاهی از آبی چشمانت
به سرخی لب هایت
و گاهی از سیاهی موهایت
به تیرگی بختم..!
"کاظم خوشخو"
هر از چندی نوشتن را رها میکنم
به انگشتانم خیره میشوم
میگفتی زنان زیبا آزارت میدهند
و هر انگشت من زنی زیباست
که آرامت میکند
به هر انگشتم که نگاه میکنم
یاد زنی زیبا میافتم
که از دستش گریزی نداری!
میخندم
و نوشتن داستان تو را از سر میگیرم...
"سارا محمدی اردهالی"
شب که جوی نقره مهتاب
بیکران دشت را دریاچه می سازد
من شراع زورق اندیشه ام را می گشایم در مسیر باد
شب که آوایی نمی آید
از درون خامش نیزار های آبگیر ژرف
من امید روشنم را همچو تیغ آفتابی می سرایم شاد
شب که می خواند کسی نومید
من ز راه دور دارم چشم
با لب سوزان خورشیدی
که بام خانه همسایه را گرم می بوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راه گوش می پایم
سرفه های مرگ را در ناله زنجیر دستانم که می پوسد.
"احمد شاملو"
– زندان شهربانی / 1332
------------------------------------------------------
21 آذر سالروز تولد شاملوی بزرگ بر همه دوستدارانش گرامی باد.
کامنت یک دوست:
یک سری متن و به اصطلاح دلنوشته در این مدت اخیر در فضای مجازی به نام شاملو منتشر شده است که به گمان من هرفرد مطلعی که تنها چند بیت از اشعار شاملو را خوانده باشد به راحتی متوجه خواهد شد که این اشعار و متن ها برای شاملو نیست.
متاسفانه بسیاری از این اشعار و نوشته ها تا حدی به نام شاملو نشر و توزیع شده که شاید هیچ کس را به شک و تردید نینداخته باشد!
لطفا اگه امکانش بود این متن رو توی وبلاگتون قرار بدین تا از اسم شاملو بیشتر از این سواستفاده نشه و جلوی تحریف اشعار مرد بزرگ ادبیاتمان را بگیریم.
1) هیتلر موسلینی استالین ناپلئون
همه احمق بودند ! کدام مرد عاقلی بجای بافتن موی معشوقه اش عمرش را صرف جنگ می کند .
2) این چه بهشتی ست ؟ بهشت
است یا روسپیخانه ؟ خُب اگر بهشت این است و با این همه وعده !چرا روی زمین به
همین جرم میگیرید ، میبرید ، در بند میکنید ، سنگسار میکنید ، میکشید ؟! چه کسل کننده است این بهشت .
3) آنهایی که ما را از دوستی با
جنس مخالف با آتش جهنم میهراسند، خود نمازشان را به امید همخوابی با حوریان بهشتی
میخوانند.
4) دلهای ما که بهم نزدیک باشد ،
دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم ; دور باش اما نزدیک ... من از نزدیک
بودنهای دور می ترسم .
5) اگر کسی احساست را نفهمید مهم
نیست سرت را بالا بگیر و لبخند بزن فهمیدن احســاس کار هر آدمی نیست.
6) لمسِ تن تو
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد
داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد…..
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !
اگر تو عاشق من نباشی
"عباس آب برین"
7) خدا مرا از بهشت راند، از زمین
ترساند
شما مرا از زمین راندید،از خدا ترساندید
من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام
که نه مرا از خویش می راند و نه از هیچ می ترساند
8) من عاشقانه دوستش دارم.
و او عاقلانه طــردم میکند.
منطق او حتی از حماقت من هــم
احمقانه تر است.. .
9) سربرشانه خدا بگذار تا
قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه ازبهشت به رقص درآیی قصه
عشق انسان بودن ماست .
10) من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم .
چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم,سبزه ام همه به خودم
مربوط است.
11) مهم بودن یا نبودن رو فراموش
کن
روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است
زندگی کن به شیوه خودت
با قوانین خودت
با باورها و ایمان قلبی خودت
مردم دلشان می خواهد
موضوعی برای گفتگو داشته باشند
برایشان فرقی نمی کند چگونه هستی
هر جور که باشی
حرفی برای گفتن دارند
شاد باش و
از زندگی لذت ببر
چه انتظاری از مردم داری ؟؟؟
آنها حتی پشت سر خدا هم
حرف می زنند!!!!
12) اگر خواستی چیزی را پنهان کنی
لای یک کتاب بگذار! این ملت کتاب نمی خوانند.
کجا پنهان کنم تو را؟!
پشت کدامین واژه
کدامین سطر
که از خط شعرهایم بیرون نزنی
و طبل رسوایی ام را نکوبی
کجا پنهان کنم تو را ؟!
که گونه هایم
از عشق گل نیندازند
چشمانم
از دوری ات نبارند
و دستانم
بهانه ات را نگیرند
لبریز ام از تو
عطر دلدادگی ام
تمام شهر را پر کرده است
و تو
آشکارترین پنهان منی.
"سارا قبادی"
--------------------------------------------
+ سارا قبادی، متولد 25 خرداد 1358 ، شهر: تهران
زیر پوست
در دکمه
در دهان
پدیدار می شوی در ندیدارها...
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ...
تابوت را می بندم
و تاریکی ِ تو را
از تاریکی ِجهان جدا می کنم.
خودم را می زنم به آن راه
که تو نیستی
ریشم بلند می شود
بلند می شوم
خودم را می زنم به بیداری
به خواب
که سخت است
نبضت مدام بگوید:
چرا؟
چرا؟
چرا؟
…
خودم را را می زنم به خیابان های
شب های
سیگارهای
های های ِ منی که از خلا پُر بود...
همین طور برای خودم می خندم
همین طور برای خودش اشک می آید
همین طورهاست
که دیوانگی پیراهن ِ کلمه اش را پاره می کند
و گورت را می کند
می کند
می کند
می کند…
آب بیرون می زند .
"گروس عبدالملکیان"
از کتاب: حفره ها / نشر چشمه / چاپ سیزدهم 1394 (چاپ اول 1390)
مرا برای روز مبادا کنار بگذار!
مثل مسافرخانه ای متروکه ام
در جاده ای سوت و کور
یک روز
خسته از راه می رسی و
جز آغوش من
برایت پناهی نیست.
"پریسا صالحی"
--------------------------------------------
پیشنهاد موزیک:
+ دانلود آهنگ "کجایی" با صدای محسن چاوشی (+ سینا سرلک)
تیتراژ جدید سریال شهرزاد / ترانه سرا، آهنگساز، تنظیم و خواننده: محسن چاوشی
پ.ن: بی نظیره این آهنگ. پیشنهاد می کنم حتما دانلود کنید و تصویری این آهنگ رو هم اگر تونستید دانلود کنید که بسیار زیباست.
-----------------------------------
متن ترانه :
یه پاییز زرد و زمستون سرد و
یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و
غم جمعه عصر و غریبی حصر و
یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
...
(متن کامل ترانه در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوهای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید.
□
برف
نگرانم نمیکند.
حصار ِ یخ
رنجم نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم.
□
من
همیشه می توانم
از برف ِ دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق ِ لبانت، آتش.
از بلندای لطیف ِ تو
و از ژرفای سرشارت، شعر.
□
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
□
بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینه ام می آویزی
عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده اند
منظومه های عشق
در نیمه تابستان سروده شده اند
انقلاب های آزادی
در نیمه تابستان برپا شده اند
اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با تو
بر بالشی از نخ نقره
و پنبهی برف سربگذارم.
"نزار قبانی"
(ترجمه: موسی بیدج)
از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر / نشر ثالث
رنجیدهام
دستم
را در دستِ لحظه ات بگذار
که
آغوشِ این شهر افق ندارد
که
خواهش بزرگی ست
دلتنگ
نبودن در کوچ
و
آرزو یِ زیبائی ست
باز
گشت.
"نیکی فیروزکوهی"
هرگز
نمی توانی
سن
یک زن را از او بپرسی
چرا
که او هم نمی داند
سنش
با شب هایی که
بغض
کرده و گریسته
چقدر
است.
"ایلهان برک"
برای کفشی که
همیشه پایت را می زند
فرقی نمی کند
تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او
همقدم شوی
باز هم
دست آخر
به تاول های پایت می رسی
آدم ها هم به کفش ها بی شباهت نیستند
کفشی که همیشه پایت را می زند
آدمی که همیشه آزارت می دهد
هیچ وقت نخواهد فهمید
تو چه دردی را تحمل کردی
تا با او همقدم باشی.
"منتسب یه فروغ فرخزاد"
از
دستان من نیاموختی
که
من برای خوشبختی تو
چه
قدر ناتوانم
من
خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو
را خوشبخت کنم
آسمان
هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی
را من همیشه به پایان هفته،
به
پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته
پایان مییافت
ماه
پایان مییافت
سال
پایان مییافت
هنوز
در آستانهی در
در
کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که
کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها
چه سنگدل بر ما میگذشت
ما
با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه
فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با
دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از
شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه
در هراس بودیم
کسی
در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چهقدر
میتوانستیم بیدار باشیم
یک
شب پاییزی، که بادهای پاییزی
همهی
برگهای درختان را بر زمین ریختند
به
زیر برگها رفتیم
و
برای همیشه خوابیدیم.
" احمدرضا احمدی"
از کتاب: ساعت ده صبح بود / مجموعه شعر احمدرضا احمدی / نشرچشمه، 1385
منبع: http://pagard.ayene.com
------
پ.ن: از کل کتاب 186 صفحه ای با 83 شعر فقط سه شعر رو پسندیدم و در وبلاگ منتشر کردم. اصلا نمی فهمم که چطور این کتاب به چاپ ششم در سال 93 رسیده! البته شعر خوب هم از آقای احمدی خوندم اما ایشون کلا شعر بد هم زیاد دارن. با عرض معذرت، بسیاری از اشعار این کتاب اصلا شعر نیستن و منو یاد سکانس سریال "مرد هزار چهره"مهران مدیری میندازه:
...
پول برق را باید بدهیم
پول آب جدا
پول گاز را باید بدهیم
دوبله پارک نکنیم
و دیگر هیچ.
می خواستم
بهار به خانه ات بیاورم
و دیگر قانع نباشی
به گل های چسبیده به فرش
می خواستم
بهار به پیرهنت بیاورم
و از آنجا سفر کنم
به سرزمین های کشف نشده
اما هر دری باز کردم
پاییز در بادهایش از راه رسید
روی هر پنجره ای دست گذاشتم
زمستان
آخرین تصویر در حافظه اش بود
امروز من و بهار
در کوچه ها می گردیم
و سراغت را
از خرگوش های مرده در برف
می گیریم.
"بهزاد عبدی"
از کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر چشمه / چاپ اول 1394