به کسی که دوستش داری
بگو
که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید...!
"پابلو نرودا"
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻢ
ﺩﻟﻢ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽﻃﻠﺒﺪ
...
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﻄﺮ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ
ﺛﺎﻧﯿﻪﻫﺎ
ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺭﺩ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻭﺍﺝﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺷﮑﻮﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
...
ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﯾﺎﺱﻫﺎﯼ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯽﺷﮑﻔﻨﺪ
ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻬﺎﺭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽﺭﻗﺼﻨﺪ
ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻋﻄﺮﺁﮔﯿﻦ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ
ﭼﻠﭽﻠﻪﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺳﺮﻭﺩ ﻋﺸﻖ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﻩﺍﻧﺪ
ﺩﺷﺖﻫﺎﯼ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﻕ ﻋﺸﻖ ﺗﻮﺳﺖ
ﻭ
...
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻬﺎﻧﻪﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﯽ
ﻭ ﺑﮕﺬﺭﯾﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ
...
ﻣﻦ ﻣﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﺭﻗﺼﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﻣﺎﻧﻢ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ.
"شهره روحبانی"
(ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯾﻢ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻭﺭﻕ ﺧﻮﺭﺩﻩﺍﻧﺪ)
http://shohrehroohbani.blog.ir
ﺧﯿﺎﻟﺖ
ﺗﺨﺖ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺗﺼﺎﺩﻓﺎً ﺭﺩ ﺷﺪﯼ
ﺳﻌﯽ میکنم ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﺮﺳﻢ
ﮐﻪ ﻫﻮﺱ ﮐﻨﯽ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺷﻮﯼ!...
"ناشناس"
-----------------------------------------
دفتر عشق:
آنگاه که تسلیم آغوشت می شوم
جغرافیایی خلق می شود
به نام آرامش...
"ناشناس"
بعضی
چیزها نیاز به دل ندارند
مثل
همین
تک درخت دود گرفته ی کنار پیاده رو
که
می خواهد یک تنه برای این خیابان شلوغ
اکسیژن
بسازد.
...
"محسن حسینخانی"
از مجموعه: این عاشقانه های کوچک یک روز بزرگ می شوند
مجموعه شعر آقای محسن حسینخانی در نمایشگاه کتاب / اردیبهشت 94 / غرفه نشر اقلیما
+ بیست و هشتمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران ، 16 تا 26 اردیبهشت ماه 1394 ، در محل مصلای تهران برگزار میشود.
به ایستگاه
و مسافرم نیامده بود...
در
نقاشیهای پنج سالگیام
خطوطِ
اندامِ دختری پیدا بود
که
در کنار شیروانی خانهای
آمدن
مردی را انتظار میکشید!
در
ده سالهگی به مدرسه میرفتم
برای اینکه بتوانم
نامه
ای برای تو بنویسم!
در
پانزده سالهگی
زنگهای
آخر تمام روزهای هفته را
از
مدرسه می گریختم
چون
زنگ مدرسهی تو
دو
ساعت زودتر میخورد!
در
بیست سالهگی
شماره
روی شماره میگرفتم از باجهی تلفن
تا
شاید یک بار
زنگ
صدای تو را بشنوم!
در
بیست و پنج سالهگی
ورق
می زدم برگ وبلاگها را
در
جست و جوی نام و نشانی از تو!
در
سی سالهگی
به
انجمنهای غیردولتی میرفتم
و
شعرهای پرشور میخواندم برای جمع
تا
شاید نگاه تو را درچشمی ببینم!
چند
سال زودتر رسیده بودم
و
تو
آن
جا نبودی...
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
بارها به دنیا آمده ام
تا دست کم
یکی از من
مرگ را در آغوشت تجربه کرده باشد.
"روزبه سوهانی"
از کتاب: کشوری با دکمه های باز
------------------------------------------------------
+ دلتنگم..! به اندازه همه دلتنگیهایی که فقط تو میدانی...
منم
درختی که
برگ هایش را ریخت
تا تو
ماه را
از میان شاخه هایش
تماشا کنی.
"علیرضا روشن"
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺍﻣﺎ
ﻫﻨﻮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ
ﭼﯿﺰﯼ
ﺩﺭ
ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲِ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ
ﮐﻪ
ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ...
"ﮔﺮﻭﺱ
ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻠﮑﯿﺎﻥ"
ﺍﺯ ﻣﺠﻤﻮﻋﮥ "ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻦ" / نشر چشمه / چاپ اول اسفند 1393
ﺗﻦ ﺗﻮ
ﭼﻮﻥ
ﺑﺮﻑ ﺑﻮﺩ ﻭ
ﺗﻦ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ
ﺍﮔﺮ
ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ
ﺍﮐﻨﻮﻥ
ﺗﻮ ﺁﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ
ﻣﻦ
ﺧﺎﻣﻮﺵ ...
"ﻣﺠﯿﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ"
طرح از: خانم پری پورصادق
ﺁﻥ
ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﻫﺎ ﺧﺸﮏ ﺷﻮﻧﺪ
ﺑﺎﯾﺪ
ﺍﯾﻦ ﺗﻦ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﯿﻦ ﺭﺍ ﭼﻼﻧﺪ
ﻭ
ﺑﻌﺪ ﺩﻓﺘﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻭﺭﻕ ﺯﺩ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎﯾﺪ
ﭘﺎﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺍﺩ
ﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ.
"ﺁﻧﺎ ﮔﺎﻭﺍﻟﺪﺍ"
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
"خیام"
سلام عطر گیج کننده ی بهار نارنج های اواسط اردیبهشت.
چشم شیطان دور! خوبی که سراغ از ما نمی گیری٬ مگر نه؟ همین مهم است وگرنه آواره ای مثل من که سراغ گرفتن ندارد. حق با توست بروی کجا؟ پی چه کسی سراغم را بگیری؟! چه نشانی هایی بدهی٬ بگویی ببخشید آقای محترم٬ آن دخترکی که به هوای من هر شب پشت پنجره، مو پریشان می کند را ندیدید!؟ مردم ِ این عصر را که می شناسی اگر کلی هوای حُرمتت را داشته باشند جوری نگاهت می کنند که خودت ترجیح می دهی که بروی تا بمانی. دیوانه ی تو همچنان مجنون است و زنده٬ این حرف ها چیست؟ دشمنت شرمنده. پریشب ها که اینجا باران آمد و انگار چند جای دیگر زلزله، یاد یک چیزی افتادم. اول این را برایت بگویم اینجا یک بار برای همیشه زلزله آمد که تو باعث ش شدی٬ اینجا یعنی دلم را می گویم٬ چه زلزله ای! یک جای نشکسته و ترک نخورده توی کلبه نماند چه عجب قیامتی کرد آن رعنا قامتت! بگذریم...
حرف باران بود. من تصور کردم اولین دروغ ناخواسته ی دنیا را کتاب های فارسی کلاس اول به ما گفتند، تو یادت مانده؟ نوشته بود آن مرد در باران آمد... این کجایش درست است؟ خودت قضاوت کن. اولا آن روز هوا صاف بود. تازه مهم تر این که تو نیامدی، آن بیچاره ای که در آن هوای صاف دیگر نتوانست مانع رفتنش شود من بودم نه تو. تو راحت ایستاده بودی آنجا که روی تابلوی بی نئونش عکس لاله بود و این من بودم که این گونه... فراموشش کن٬ این گونه نگاه کن چه منتی!؟ معلوم است که من منت روشنی آن چشم های بی مثالت
را تا آخر دنیا می کشم. فرق نمی کند چه کسی اول می آید مهم این است که چه کسی زیر قولش نمی زند. خلاصه حرف دروغ کتاب فارسی کلاس اول بود. راستی چه خوب این شاید یکی از تنها ویژگی های مشترک ما باشد وقتی احساس می کنم تو هم پشت نیمکت یا شاید روی صندلی تکی ات از بس که همیشه تکی٬ در هفت سالگی همان کتابی را که ورق زدم، ورق زدی احساس پرواز می کنم.
مهم این است که تو آمدی٬ بگذریم هوا صاف بود و . . .
می توانستی راهم ندهی اما دادی٬ تازه حکایت کلاس اول همین یک دانه نبود تکلیف دارا و سارا هم هیچ وقت روشن نشد هیچ کس نفهمید آن ها واقعا چه نسبتی با هم دارند و دارا چرا باید حتما انارش را با سارا قسمت می کرد. اصلا دارا به سارا انار داد؟ سارا چی؟ دستش را رد کرد یا انارش را گرفت؟ و این انار آیا با آن انار شعر های سهراب که سمبل عشق است ارتباط داشت یا نه؟
راستش چرا بابا آب داد؟ مگر همیشه روزهای هفت و هشت سالگی و بچگی هر چه می خواستیم نمی رفتیم سراغ مادر؟
می دانی من کلی فکر کردم گناه واژه ی مادر این است که سخت تر از بابا می توان آن را نوشت .
اما به یک نتیجه ی دیگر هم رسیدم آن ها هیچ وقت توی املاهای کلاس هفت سالگی سفر را یادمان
ندادند شاید می دانستند بعضی واژه ها مثل درد٬ کشیدنیست نه نوشتنی. و تو اولین کسی بودی که بعد از سالها عبور از یاد نگرفتن این لغت به من فهماندی که سفر چه واژه ی پر غصه و پر قصه ایست. نگو خاطرات کلاس اولم را چرا برای تو می نویسم آخر تو همانی که قرار بود در باران بیای.٬ زیر این همه سال نزنی٬ نگویی که چون من مجنون سراغت آمدم هوا صاف بود. تو آن نیستی نه عزیزم ٬ من یقین
دارم به خدا تو همانی. حتما که نباید باران از آسمان بیاید شاید منظور کتاب فارسیمان آسمان چشمان من بوده. اگر این گونه
بوده که حق با اوست البته بعد از تو. باید بروم سراغ مجموعه یادگاری های دبستان و از آن کتاب معصوم کلی عذر خواهی کنم. تهمت به
یک کتاب آن هم فارسی و غریبی چون فارسی کلاس اول گناه کمی نیست.
از این ها که بگذریم نکند مثل درس کلاس دوم٬ دوستان جدید پیدا کرده ای که دیگر نه یادی و زنگی٬ نه حرفی و درنگی و نه اشارهی قشنگی. نمی دانم یک رنگی یا مثل غروب رنگ پریدهی پاییز کم رنگی؟
مهم نیست هر چه میل توست. من که نمی توانم از دم سپیده تا آخر شب به ستاره ها بسپارم بیایند انتظار رفت و آمد تو را بکشند. اصل کار دل مهربان شاید هم کمی نامهربان پر از شیطنت توست که خلاصه قصه ی آن را می توان راحت توی چشمان قشنگت خواند. یادت هست یک شب به من قول دادی اگر باران نگیرد می آیی٬ باران گرفت باور نمیکنی؟ اما ذوق کردم
که باز هم حرف تو شد. گفتم: حتما دلت نبوده بیایی، مانده ای توی خجالت این چشم های پر از التماس من. یک آه از روی ناچاری کشیده ام و مرغ آمین هم همان دقیقه آهت را برده بالا پیش خدا بعد ابر و بعد هم باران...
من فدای آن دل زلالت که هنوز حرفش از طرفش پر نکشیده مرغ آمین پیش خداست تا آن را برساند. دل زلال هم عالمی دارد خوش به حالت. خوش به حال آن دوست یا چه می دانم دوستان جدیدت. کاش لایقت باشند. کاش قدرت را بدانند. به آن ها بگو که چقدر ماهی. نه تعریف نیست٬ این تکلیف است. بگذار بدانند با چه کسی طرفند تو ماه شب... نه تو ماه همه شب هایی٬ خسته ات کردم!؟
به چشمانت بگو قطع نکنند خودم رفع زحمت می کنم. بند بند وجودم به تو سلام می رسانند کسی که از اولین مشق کلاس اولش دیوانه ی تو بود شاید هم از اول تولدش٬ مهم اینست. آن وقت که دیوانه تو بودم هیچ کس حتی معنای دیوانه شدن را نمی دانست.
عجیب دوستت دارم. ساده دوستم نداشته باش اما نرو. من به همین دوست نداشتن و بی جوابی و سفر و نیامدن و ناز خریدن و سوختن و مردن و ماندن راضیام. تو هم به همین راضی باش. من چیزی جز این نمی خواهم. بگذار همین جور مثل برفی که از کوه سرازیر می شود٬ سیر آسمان را طی می کند و دوباره به دریا باز می گردد٬ تا همیشه دوستت داشته باشم.
کسی که چه برف ببارد چه باران٬ تنها به یاد تو می افتد.
"مریم حیدرزاده"
از کتاب: نامه هایی که پاره کردم / نامه چهارم
دوباره به من دروغ بگو
بگو که رویاهایت
میان مرگ و من
پرسه نمی زند
تن ات را چند بار خلاصه کرده ای
میان تن آب و طناب؟
چند بار مرد شده ای
به مرگ فکر کرده ای
چند بار به من
به پیراهن ام که نباشد؟
دروغ بگو قهرمان
مگر یک مرد
چقدر می تواند راست بگوید!؟
"ناهید عرجونی"
ﺯﻧﻰ ﻛﻪ ﮔﻠﻮﺑﻨﺪﻯ ﺍﺯ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﻭ ﺭﻳﺤﺎﻥ ﻭ ﻧﻌﻨﺎ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﭽﻪ می کارد
ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻤﺮیها ﺩﺍﻧﻪ می پاشد ﻭ
ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺣﺮﻑ می زﻧﺪ
ﻧﺎخنهایش ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﻨﺎ ﺭﻧﮓ می کند ﻭ
ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺭﻭﺑﺎنهای ﺭﻧﮕﻰ می بندد
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﺰﺍﻥ ﮔﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺍغ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ
ﺯﻣﺴﺘﺎنهاﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭ می بافد ﻭ،
ﺑﻬﺎﺭﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ
ﺍﻭ ﺯنیست ﻛﻪ ﺗﺎﺭ ﻭ ﭘﻮﺩﺵ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺯنهای ﻋﺎﺷﻖ
ﺑﻪ ﻛﺘﺎبها ﻛﻮﭺ ﻧﻜﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ …
"ﺁﺭﺯﻭ ﭘﺎﺭﺳﻰ"
کامنت یک دوست:
سلام
برادرم،
امروزها
فقط چسبیده ای به شعرهای یک عده ی خاص ... که اگر دستی رویشان بکشی یکی دو تا از
شعر ها حرف دارند...
از
خانم سلبی ناز رستمی شاعر آذربایجان هم شعر بگذار ... من هم برای خواندن اشعار
ایشان وقت می گذارم و هم بیشتر به حسن درایت شما یقین دارم. از خانم رویا شاه حسین
زاده هم ...! صبا کاظمی نیز یادتان نرود.
پاسخ:
سلام دوست گرانقدرم
به نکته ظریفی اشاره کردید. گاهی تمااااام اشعار یک شاعر را باید جستجو کرد (از کتابش و یا از فضای مجازی) تا بشود دو تا شعر خوب و یا حتی متوسط ازش بیرون کشید!!
قبول دارم که برخی از اشعار و شاعرانی که اینجا هستند هم اینگونه هستند. اما چه می شود کرد!؟ نمی شود که همیشه از یغما و صالحی و شمس و ... و حتی همین شاعران گرانقدری که شما نام بردید شعر گذاشت.
من به شخصه خیلی از اوقات دنبال اشعاری هستم که کمتر خوانده شده و یا نام شاعرش کمتر شنیده شده باشد. در این صورت هم شعر برای خواننده تازگی خواهد داشت و هم اینکه شاعران جوان و آنها که کمتر شناخته شده اند بدین صورت معرفی می شوند.
در هر حال از نکته بینی و حسن توجه شما سپاسگزارم دوست عزیزم. حتما از بزرگوارانی که نام بردید در آینده نزدیک گزینش هایی خواهم داشت.
ضمن اینکه جا دارد اینجا به یک نکته دیگر هم اشاره کنم و آن اینکه:
من می تونم همینطور که یک کتاب خوب مثل کتاب "باران برای تو می بارد" یغما گلرویی را که ورق می زنم، هر شعر خوبی که خواندم رو اینجا بزارم. اما اینجا دو نکته یا مساله وجود خواهد داشت:
اول اینکه: شاید صاحب اثر راضی به انتشار حجم زیادی از اشعارش یکجا و در یک وبلاگ نباشد.
دوم اینکه: وقتی تمام اشعار تاپ یک کتاب قبلا خوانده شده باشد، دیگر خرید کتاب و خواندن آن برای شخص لطف آنچنانی نخواهد داشت.
من به شخصه اعتقاد دارم که شعر خوب را باید از کتاب خواند. اینطوری هم خواننده لذت بیشتری می برد و هم اینکه نفع مالی آن به صاحب اثر که زحمت فراوان کشیده خواهد رسید.
با احترام، نیما
شبها می شود از کنار رودخانه به آغوش تو آمد
می
شود کنار رودخانه را بوسید
آغوش
تو را جاری کرد
می
شود حتی آنقدر درون آغوش تو ماند
تا
رودخانه ای جاری شود
شبها
می شود یک گره کور روی گردن خود زد
و
درون رودخانه افتاد
اما
وقتی که افتادی تازه خواهی فهمید که آغوش تو بوده
شبها
می شود از کافه تا خانه را سوار قایقی شد
که
روی آغوش تو روان است
و
آنقدر خیس شوی که رودخانه را هم حتی خیس کنی!
شبها
می شود
درون
جریان تو پنهان شد
حتی
اگر رودخانه ای خشک باشی.
"مارک استرند"
(ترجمه بابک شاکر)
منبع: http://poets.ir
+ مارک استرند، متولد ۱۱ آوریل ۱۹۳۴ / کانادا
در چشم من
_این آرامگاه ابری
باران های زیادی مرده اند...
برای تسلی که آمدی
شاخه ای بوسه
آرام
برسنگ گونه ام بگذار...
"مینا آقازاده"
از مجموعه: با چتر به خواندنم بیا / ۱۳۹۳ / نشر فصل پنجم
------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
هر بار که کودکانه دستی را گرفتم گم شدم
آنقدر که در من هراس گرفتن دستی هست، ترس از گم شدن نیست...
"ناشناس"