کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

شوق دیدار تو - فریدون مشیری

شوق دیدار تو

لبریز شد از جام وجودم.


"فریدون مشیری"




تو همه راز جهان - فریدون مشیری

تو همه راز جهان

ریخته در چشم سیاهت

من همه

محو تماشای نگاهت


"فریدون مشیری"


متن کامل شعر کوچه


به سینه تا نفسی هست - فریدون مشیری

به سینه تا نفسی هست

بی قرار توام ...


"فریدون مشیری"



شوق دیدار توام هست - فریدون مشیری

شوق دیدار توام هست
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز
به تو نزدیک ترم، می دانم
یک دو روزی دیگر
از همین شاخه لرزان حیات
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم
بسیار هنوز.

 

 

"فریدون مشیری"

معنای زنده بودن من - فریدون مشیری

معنای زنده بودن من،
با تو بودن است ...
نزدیک ، دور
سیر ، گرسنه
رها ، اسیر
دلتنگ ، شاد
آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید
مرا مباد!

"فریدون مشیری"

بعد از تو

بعد از تو

تا همیشه

شب ها و روزها

بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما

اما ...

پشت دریچه ها

در عمق سینه ها

خورشید ِ قصه های تو 

همواره روشن است ...


"فریدون مشیری"


در زیر سایه ی مژه ات

در زیر سایه ی مژه ات

خوابم آرزوست...


"فریدون مشیری"

 

 

متن کامل شعر:

 

همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست


ای پرده پرده ی چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست


دور از نگاه گرم تو، بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن، که شب و تابم آرزوست


تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست


تا وارهم ز وحشت شب های انتظار
چون خنده ی تو، مهر جهانتابم آرزوست.

"فریدون مشیری"

بگذار سر به سینه ی من

بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

 

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

آزار این رمیده ی سر در کمند را

 

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

 

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان

عمریست در هوای تو از آشیان جداست

 

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام

خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

 

شاید که جاودانه بمانی کنار من

ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

 

تو آسمان آبی آرامو روشنی

من چون کبوتری که پرم در هوای تو

 

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

 

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

 

بیمار خنده های توام، بیشتر بخند

خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب

 

"فریدون مشیری"


تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو تا با منی، جان جان با من است

 

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

کران تا کران آسمان با من است

 

"فریدون مشیری"

-----------------------------------


متن کامل شعر:

 

تو را دارم ای گل، جهان با من است

تو تا با منی، جان جان با من است

 

چو می‌تابد از دور پیشانی‌ات

کران تا کران آسمان با من است

 

چو خندان به سوی من آیی به مهر

بهاری پر از ارغوان با من است

 

کنار تو هر لحظه گویم به خویش

که خوشبختی بی‌کران با من است

 

روانم بیاساید از هر غمی

چو بینم که مهرت روان با من است

 

چه غم دارم از تلخی روزگار،

شکر خنده آن دهان با من است.

 

"فریدون مشیری"


شبی دور از تو

شبی دور از تو - اما با تو-  تا صبح

 در آن دوران شیرین ره سپردم

 تو را با خود به آنجاها که یک عمر

 غمت جان مرا می برد بردم

 هزاران بار دستت را به گرمی

 به روی سینه ی تنگم فشردم

 وفاهای تو را یک یک ستودم

 خطاهای تو را ده ده شمردم

 زحد بگذشت چون خودکامگی هات

 صفای خویش را افسوس خوردم

 به چشم خویشتن دیدی در این عشق

 تو در من زیستی من در تو مردم.

 

"فریدون مشیری"


پرکن پیاله را

پرکن پیاله را

که این آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد

این جام ها

که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و آبم نمی برد...


من با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بیکران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا

تا شهر یادها

دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد

پر کن پیاله را


هان

ای عقاب عشق

از اوج قله های مه آلوده دور دست

پرواز کن

به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد


در راه زندگی

با این همه تلاش و تقلا و تشنگی

با این که ناله میکشم از دل

که آب... آب

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را...


 "فریدون مشیری"


تو را دارم و دارای جهانم

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی.

 

"فریدون مشیری"

-------------------------------------------------

 

متن کامل شعر:

 

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می‌خواندم از لایتناهی.

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز

شب‌ها که سکوت است و سکوت و سیاهی.

امواج نوای تو، به من می‌رسد از دور

دریایی و من تشنه‌ی مهر تو، چو ماهی.

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان

خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی.

 

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی، هرچه تو گویی و تو خواهی.

 

"فریدون مشیری"


در رثای شاملو

شعری از زنده یاد فریدون مشیری در رثای احمد شاملو:

راست می گفتند
همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
زمانی که از دست می رفت
و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت
چشم می گشودم همه رفته بودند
مثل "بامدادی" که گذشت
و دیر فهمیدم که دیگر شب است
"
بامداد" رفت
رفت تا تنهایی ماه را حس کنی
شکیبایی درخت را
و استواری کوه را
من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم
به حس لهجه "بامداد "
و شور شکفتن عشق
در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت
"
من درد مشترکم "
مرا فریاد کن.

"فریدون مشیری"



گل مهر تو

گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد
همه لطف و زیبایی اش را
که حسرت به روی تو می خورد و
هوش از سر ما به تاراج می برد
گرمای شب برد .
صفای تو اما ، گلی پایدار است
بهشتی همیشه بهار است
گل مهر تو در دل و جان
گل بی خزان
گل، تا که من زنده ام ماندگار است.

فریدون مشیری

 

از مجموعه: لحظه ها و احساس


آفتاب روی تو

من
روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می کنم!


من
با تو می نویسم و می خوانم
من

با تو راه می روم و حرف می زنم
وز شوقِ این محال
که دستم به دست توست

من
جای راه رفتن
پرواز می کنم !

آن لحظه ها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم!

گاهی میان مردم
در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست
فراموش می کنم ..!

"فریدون مشیری"


غریبه

دست مرا بگیر که باغ نگاه تو
چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
من جاودانیم که پرستوی بوسه ات
بر روی من دری ز بهشت خدا گشود
اما چه میکنی دل را

که در بهشت خدا هم غریب بود.

 

"فریدون مشیری"

خورشید جاودانی

تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
 
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم.

"فریدون مشیری"

(شعر کامل در ادامه مطلب)

  --------------------------------------
دفتر عشق:
نمی دانم چرا این عقل
یقه ی دلم را رها نمی کند!
مگر تقصیر من است؟
که تو را با دلم می خواهم و
با عقلم جور درنمی آیی!!
"ناشناس"

-------------------------------------------------

ادامه مطلب ...

نخستین نگاه

نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و

به مهمانی عشق برد؛ 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم

نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که "می خواهمت" را

به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سر گشته بودیم

رها در گذرگاه هستی

به سوی هم از دورها پر گشودیم

 

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم

چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق

چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

 

چه شب ها ... چه شب ها ... که همراه حافظ

در آن کهکشان های رنگین

در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یاس و نسرین

ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

 

تو با آن صفای خدایی

تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی

از این خاکیان دور بودی

من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا

بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی

چه مغرور بودم

چه مغرور بودم...

 

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم

من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم ...

چنان شاد، خوش، گرم، پویا

که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم.

 

دریغا

دریغا ندیدیم

که دستی در آن آسمان ها

چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم

که آب و گل عشق با غم سرشته است

فریب و فسون جهان را

تو کر بودی ای دوست من کور بودم!

از آن روزها آه عمری گذشته است ...

 

من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته است

در این روزگاران بی روشنایی

در این تیره شب های غمگین

که دیگر ندانی کجایم ...

ندانم کجایی ...

 

چو با یاد آن روزها می نشینم

چو یاد تو را پیش رو می نشانم

دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها می کشانم

سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم ...

 

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت

نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و ...

به مهمانی عشق برد.

 

پر از مهر بودی

پر از نور بودم

همه شوق بودی

همه شور بودم.

 

"فریدون مشیری" 


چشم تو ...

کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست
آه، وقتی که تو، لبخند نگاهت را می تابانی
بال مژگان بلندت را می خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت،
آن جام لبالب از جان‌دارو را
سوی این تشنه ی جان سوخته، می گردانی
موج موسیقی عشق از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق پر پرم می کند

ای غنچه ی رنگین پر پر


من، در آن لحظه، که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ی ایمان را
در پنجه ی باد
رقص شیطانی خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه ی مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
پیش از این، سوی نگاهت، نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو، تا عمق وجودم جاری ست.

 

"فریدون مشیری"


دل افروزترین روز جهان

از دل افروزترین روز جهان،
خاطره ای با من هست.
به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود .
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم:

«... های !
بسُرای ای دل شیدا، بسرای
این دل افروزترین روز جهان را بنگر
تو دلاویزترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند،
شور و شوق تو برانگیخته اند،
تو هم ای مرغک تنها، بسرای !
همه درهای رهائی بسته ست،
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرها را، بسرای
بسرای ...»

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم!
در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ
شاخه گسترده به مهر
غنچه آورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها می شد باز .

غنچه ها می رسد باز
باغ های گل سرخ
باغ های گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست!
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه شیرین شکفتن
خورشید
چه فروغی به جهان می بخشید
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست.

من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ
سر فراگوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند:

ـ « ... یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش
با شکوفائی خورشید و
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحر بافته ام
«دوستت دارم» را.

من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!
این گل سرخ من است
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم، به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید».

تو هم، ای خوب من!
این نکته به تکرار بگو:
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت،
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.

"فریدون مشیری"