کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

وقتی قرار است بروی

وقتی قرار است بروی، دل دل نکن ...

منتظر نمان  

هیچ اتفاقی ماندگارت نمی کند.

وقتی قرار است بروی، حتما دل شوره هایت را مرور کرده ای

یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را ...

یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم 

و باران هایی که بر سرمان بارید 

و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم.

بهانه برای رفتن زیاد است 

این ماندن است که بهانه نمی خواهد

این ماندن است که دل می خواهد

شهامت می خواهد، عشق می خواهد ...

 

حالا هی تو بگو باید بروی، اصلا همه دنیا را جاده بکش

بگو که عشق به درد شعرها می خورد 

و من می ترسم از کسی که دیگر 

حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند

کسی که می داند به غیر از من ، کسی منتظرش نیست

اما دلش، هوای پریدن دارد ...

 

وقتی قرار است بروی، حتی به آیینه نگاه نکن

شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده 

منصرفت کند از رفتن

شاید نم اشکی ببینی، غباری، 

خیالی دور در آستانه ویران شدن

شاید ناخودآگاه در آینه لبخند بزنی 

و به تصویر دیرآشنای محصور در قاب بگویی: سلام ... 

شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد 

و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی ...

 

تو لبخند بزن !

من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم

نمی گویم نرو

اصلا مگر چیزی عوض می شود؟!

فقط یک والله خیرالحافظین می خوانم 

و به چهار جهت فوت می کنم ... 

 

حتی اگر دیگر نبینمت، 

هر شب به خوابت می آیم 

تا به یادت بیاورم که بی خداحافظی رفتی ...

 

"نیلوفر لاری پور"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://nice-poem.persianblog.ir

تو نیستی ...

تمام این فاصله‌ها
تمام ِ این تنهایی‌ها
تمام ِ نداشتن‌هایت
ای کاش،‌ خوابی بودند
شبیه ِ خواب ِ دم ِ صبح

می‌آمدی
با دستان ِ شبیه اطلسی‌ات
بیدارم می‌کردی
می‌گفتی: جان ِ دلم‌، صبح شده است

و من
به بهانه‌ی رهانیدنم از خوابی سخت
در آغوش می‌کشیدمت ...

اما حیف‌،
تو نیستی
و من به واقعی ترین شکل ِ ممکن
اسیر کابوس ِ نداشتن‌ات شده ام.
تنهای،‌ تنهای،‌ تنها!

"مهدی صادقی"


(کتاب ذهن خطرناک یک انسان معمولی)

به من بهانه ای بده

به من بهانه ای بده

تا کنار تنهایی تو بمانم
روی کتف های تو لانه ای بسازم
برای روز مبادا هر دویمان
هنوز یک بیابان راه پیش رو داریم
به من بهانه ای بده تا همسفرت باشم
این سقف کوتاه فقط برای خیره شدن
به آرزوهای بزرگ نیست
بغضت را از خاطراتت تفریق کن
مرا با خودت جمع ببند...

یک لبخند بزن

تا من

بخاطر لبخندت بمانم.


"نسرین بهجتی"

شهریور 92 / ایزدشهر مازندران

http://www.nasrinbehjati.blogfa.com

از سر گذشته‌ها (5)

...

ای مادر و معشوقه‌ی توأمان
که نظمِ تمام قبله‌نماها را بر هم می‌زنی!

جهان کوچک‌تر از آن است که تو را گم کنم!
تو پنجره‌ای رو به مدیترانه‌ای
و ترانه‌ای که هزار جایزه‌ی گِرَمی را درو خواهد کرد!
دیواری هستی میان من و مرگ
و گلی که پاییز از عطرش پا سست می‌کند...
تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من هستی
و من می‌خواهم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات…/


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


شعر کامل

یک دوستت دارم...

گاهی

آدم دلش فقط

یک دوستت دارم می‌خواهد
که نمیرد!

"افشین صالحی"

-----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش می زند !

"ناشناس"

به دنبال لبخند ناب تو هستم

...
به دنبال لبخند ناب تو هستم
چنین عمرم را می گذرانم.
مرا نه شکوِه است نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم

که دارند از پاییز جدا می شوند و

به زمستان متصل می شوند

برای زیستن هنوز بهانه دارم

...
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کند
تا تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیتنامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری

از قلب بیمارم می خواهم

تا آمدن تو بتپد.

 

"احمدرضا احمدی"

 

از کتاب: ساعت 10 صبح بود / نشر چشمه


از سر گذشته‌ها (4)

...

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
منزوی شدم
چون موش کوری که در دالان دست‌ساز خویش جا به‌جا می‌شود
و خورشید، ترجیع‌بندِ تمام آوازهای اوست...
می‌خواستم قزل‌آلایی باشم
که سرچشمه‌ی رودها را به جنگ می‌طلبد،
نه ماهی آکواریومی که از شیشه‌ای به شیشه‌ای می‌رود،
مدفوعِ خود را می‌بلعد در بی‌غذایی
و شَک نمی‌کند که زنده‌گی شاید چیز دیگری باشد...
جا عوض کردم با سایه‌ام
و تعقیب کردم او را در سوت و کوری کوچه‌ها،
مانند مارِ بوآیی که دُمِ خود را بلعید
و آرام آرام به سمت سرش پیش می‌آید...
پس سایه‌ام مرا به تماشای کودکی‌ام برد
و نشان داد بندِ نافم را که تا نافِ کورش کبیر ادامه داشت!
بندِ نافی به بلندی یک تاریخ
که بعد از تولدم مامای کوری به کوچه‌اش انداخته بود
تا سگانِ کوچه‌گرد گرسنه نخوابند!
تاریخِ من توده‌ی خونینی بود
که سگان آن را در پوزه‌های خویش تکه‌تکه کردند...
دوباره به آغوش تو برگشتم بعد از رقصیدن بر سیم‌خاردارها،
چون کودکی کتک‌خورده از مادرِ خود
که جایی جز آغوش او ندارد...

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


شعر کامل

از سر گذشته‌ها (3)

...

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
قدم به زمستان گذاشتم در نوجوانی
و هنگامی که دوستان زیرِ هجده سالم
فیلم‌های پورنو را دوره می‌کردند
به آغوشِ تو اندیشیدم در سرما برای گرم شدن!

چشمانِ تو گالری نقاشی بود
اما من فرصت نداشتم برای بلعیدن این همه زیبایی...
چرا که باید می‌دویدم دنبالِ اتوبوسی به نامِ زنده‌گی
که بی‌ترمز از مقابل هر ایست‌گاهی می‌گذشت.
می‌خواستم با کفش‌های کتانی‌ام نظم جهان را به هم بزنم...
باید انتخاب می‌کردم گرازی وحشی باشم
که تن می‌دهد به گلوله‌ی یک دهقان
در شبیخونش به مزرعه‌ی سیب‌زمینی،
یا خوکی بی‌آزار که در مدفوع خود زنده‌گی می‌کند،
غذا می‌خورد، بچه می‌سازد و می‌میرد...
لقمه‌های نان را دزدیدم
از دهانِ شیری که بندهای انگشت مرا می‌بلعید یک به یک
تا دیگر نتوانم قلم به دست بگیرم!
پس شکل مُشت به خود گرفت
دست‌های بی‌انگشت من
و بالا آوردم آن‌ها را در حوالیِ میدان مجسمه
کنار مردی گلوله‌خورده
که خونش آرام آرام سرخابی می‌کرد آبِ حوضِ میدان را
و بارِ دیگر ملاقات کردم آزادی را در اتاقِ تمشیت...
باور نداشتم به ناکوک بودن ترازوی جهان
مانندِ سموری
که باور ندارد پالتوپوست شدن را
و درختی که خوابِ کتاب‌خانه شدن نمی‌بیند...
جهان غلط بود
و من نتوانستم درست دوستش بدارم
و پاک‌کنی نداشتم برای پاک کردن شعرهایی
که می‌خواستند زنده‌گی را
با چاقو بینِ انسان‌ها قسمت کنند...

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

--------------------------------------------------------------


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


شعر کامل

حقیقت دارد، تو را دوست دارم

حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم.

 

"احمدرضا احمدی "

از مجموعه: "قافیه در باد گم می شود"

کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)


از سر گذشته‌ها (2)

...

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی

و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
از جناحی به جناحی پریدم
چون گنجشکی
که بلوطِ جهان را شاخه به شاخه می‌شناسد.
بر هر شاخه اما آواز خود را خواندم
و سر باز زدم از بلعیدن کرم‌هایی
که خود را مالکِ درخت می‌دانستند.
آوازِ خود را خواندم
با نت‌هایی که عطرِ نام تو را داشتند!
پس قفس را شناختم و کشف کردم آزادی را
به دخمه‌ای دو قدم در دو قدم
که هیج جمله‌ای نداشتم
برای نوشتن بر دیوارهایش...
با هر چکی که خوردم
یک تارِ موی مادر سپید شد
و پدر سیگارِ دیگری گیراند برای خود...
دانستم اگر روزی جهانی شایسته‌ی انسان بسازیم هم
دیگر نه موی مادر سیاه می‌شود،
نه سرفه‌های پدر آرام می‌گیرند...
فهمیدم که مارکس و مسیح و گاندی
سه‌ قلوهایی بودند که می‌خواستند از پرورش‌گاهِ جهان بگریزند!
سه‌ قلوهایی که به دست هم‌کلاسی‌هاشان کشته شدند
تا بدل به تندیس‌هایی شوند در ورودی این پرورش‌گاه.
تندیس‌هایی که قاتلان بناشان کرده‌اند...
تُف انداختم بر سردر تمام احزاب
و لحافی چهل‌تکه دوختم از پرچم همه‌ی کشورها
برای به خواب رفتن در به‌دری‌هایم...
پس صادر کردم مانیفست خصوصی خود را
در میتینگی تک‌نفره:
من عاشقم،

پس هستم!

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

--------------------------------------------------------------


شعر کامل

از سر گذشته‌ها (1)

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
تلخیِ شیرین، با فرهاد کاری کرد
که ترجیح داد از خون‌ریزی مغزی بمیرد
و کششِ کهربایی تو
مرا به سمتِ معنا کردن جهان برد...
از کتابی به کتابی کوچِیدم،

گریختم از ترانه‌های ترسو،


پس زدم آغوش‌هایی را
که هزار نئون چشمک‌زن در برشان گرفته بود،
دلم را در شیشه‌ی الکل انداختم
و پیله‌ای از رؤیا بافتم به دور خود
برای بدل نشدن به مردی که دیوانه‌وار

با دندانش جلدِ کاندومی را پاره می‌کند!


فکر می‌کردم جهان آن‌قدر بزرگ است
که بشود با شعر دگرگونش کرد؛
پس شعار دادم به جای شعر نوشتن
و در هپروت
خود را بر سکوی خطابه‌ای دیدم
در احاطه‌ی کرور کرور گرسنه
که می‌خواهند طشتِ حاکم را
از بام ملوکانه‌اش پایین بی‌اندازند!
دل‌خوش بودم به این که تو تماشاگرِ منی!
پس به دست گرفتم گیتارِ ویکتورخارا را
با رؤیای این که صدایش
پینوشه را از خوابِ خوش بپراند...
چه دیر فهمیدم
باب دیلن حتا کالایی‌ست
که در حجره‌ی لاله زاری‌های نیویورک

دست به دست می‌شود!


به پاکی زنده‌گی می‌اندیشیدم در آغازِ سفر
و حقیقت،

به کثیفی مستراح‌های بینِ راهی بود!

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


پاورقی:

* ویکتور خارا: شاعر، آوازخوان و انقلابی شیلیایی که در جریان کودتای نظامی آگوستو پینوشه علیه سالوادور آلنده در شیلی به قتل رسید.

*باب دیلِن (Bob Dylan): خواننده، آهنگساز، شاعر، و نویسندهٔ آمریکایی است. وی در اواسط دههٔ شصت بسیار تأثیرگذار بود و به شکسپیر هم‌نسلان خود شهرت یافت.

--------------------------------------------------------------


پی نوشت:

این شعر به قدری زیبا بود که حیفم آمد یکجا پستش کنم. واقعا چند شعر در دل یک شعر هست. بنابراین تکه تکه پستش می‌کنم که به خوبی دیده و خوانده بشه. در هر قسمت، شعر کامل را هم در ادامه مطلب میذارم. پیشنهاد میکنم که حتما شعر کامل را بخوانید.

 

(شعر کامل در ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...

امشب مهمان منی

امشب... مهمان منی
چهارگوشه دریا را می تکانم و

بسترت می کنم

می خواهم غرق شدن ماه را

در دریا تماشا کنم!


"نسرین بهجتی"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://loveberg.mihanblog.com

----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

ما بدهکاریم به هم

به تمام دوستت دارم های ناگفته ای که

پشت دیوار غرورمان ماند و آنها را بلعیدیم

فقط و فقط برای اینکه نشان دهیم منطقی هستیم . . .

"ناشناس"

قایق تان شکست؟

قایق تان شکست؟

پاروی تان را آب برد؟

تورتان پاره شد؟

صیدتان دوباره به دریا برگشت؟
غمت نباشد چون خدا با ماست!
هیچ وقت نگو از ماست که برماست!
بگو خدا با ماست.

اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی نشکنی.

اگر پارویت را آب برد، باشد! آبرویت را آب نبرد! آبرویی نبری.

اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود! و امید کسی را ناامید نکنی.

امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!
پس خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن!

بیا شکر کنیم که اگر کفشی به پا نداریم،

پا که داریم راه برویم و اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم دوباره به دست می آوریم.
دوباره می سازیم و دوباره به دست می آوریم. دوباره می خریم و دوباره می خندیم.

 

"منسوب به صادق هدایت!"


پی نوشت (23 آذر 93):

با توجه به کامنت های دوستان، یک "منسوب به" ابتدای نام صادق هدایت اضافه کردم که یه وقت مدیون نشیم. :)

روزهاى تلخ بى حوصلگى

گاهى براى روزهاى تلخ بى حوصلگى
یک بوسه
بوى خوش یک پیراهن
و یا شنیدن یک دوستت دارم ساده
یک جور خوبى
حال آدم را عوض مى کند
و اینطور آدم مى فهمد
لذت دنیا

داشتن کسى ست
که دوست داشتن را بلد است

به همین سادگى ...!


"مهدى ج.و"

دیدار نخست

تو آهویی بودی که زیبایی‌ات
بوق ماشین‌ها را لال کرده بود
و موهای سفیدم، 
سیاه می‌شدند یک به یک به ریتم قدم‌هایت...

پیش می‌آمدی
شبیه رقصنده‌های اسپانیایی که مغرور می‌رقصند
و کِش می‌آمد خیابان
زیر گام‌های تو...

چه‌قدر شبیه عکس آن دختر بودی
در آگهی تبلیغاتی بوردای خاله‌ام
که به چهارده‌ساله‌گی دزدانه ورقش می‌زدم
در زیرزمین نم‌ناک خانه‌ی مادربزرگ.

چه‌قدر شبیه خواب‌های من بودی
در پشت‌بام تابستان‌هایی
که به هفت‌سنگ و گرگم به هوا می‌گذشتند...

گفتم: «ـ سلام
و می‌دانستم
سرنوشت من دگرگون شده است!

 

"یغما گلرویی"


از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

 

برگرفته از وبلاگ:

http://molana68.blogfa.com/

---------------------------------------------------


دفتر عشق:

عشق لیاقت می خواهد و عاشق شدن جرات...

همیشه در پی کسی باش که

با تمام کاستی ها و کمی ها و عیب هایت،

حاضر باشد به تو عشق بورزد

و تو را به همه دنیا نشان بدهد

و بگوید که:

این تمام دنیای من است.

"ناشناس"

مرا ببوس!


مرا ببوس!

روزهای سختی در پیش است

 بگذار تو را

کمی پس‌انداز کنم.

 

"رضا کاظمی"

-----------------------------------------------------------


پ.ن:

آقای رضا کاظمی رو فکر کنم بشه گفت "شاعر بوسه".

بوسه، در اشعار ایشون بسیار بکار برده شده. بیشتر از هر شاعری.

درود آقای کاظمی عزیز و گرانقدر

دوستت دارم و نگرانم ...

دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی

دوستت دارم

و هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن ات شعر است
خاموشی ات شعر
و عشقت

آذرخشی میان رگ هایم

چونان سرنوشت.


"نزار قبانی" 

(ترجمه: موسی بیدج)

 

از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر / نشر ثالث

 ------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻡ ﺑﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﯿﺮﻡ
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ! :(

"ناشناس"

زندگی را ورق بزن

زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
با بهار برقص
با تابستان بچرخ
در پاییزش عاشقانه قدم بزن
با زمستانش بنشین و

چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش...

زندگی را باید زندگی کرد، آنطور که دلت می گوید.
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری!

 

"نسرین بهجتی"

خردادماه 1393


لینک این شعر در وبلاگ خانم بهجتی:

http://www.nasrinbehjati.blogfa.com/post-510.aspx

-------------------------------------------------------------------------------


پ.ن: در برخی از سایتها و وبلاگها این شعر به نام خانم سیمین بهبهانی ثبت شده! علت رو نمیدونم.

و البته شعری که در وبلاگ خانم بهجتی ثبت شده، اندکی با این شعر تفاوت داره.

بادبادک بازیگوش

تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنباله ی عطرش
هر روز از خیابان نوجوانی‌ام می گذشت !
و من کودکی که می دوید
می دوید... می دوید... و نمی رسید 
کودکی که موهایش جو گندمی شدند،
اما هرگز نخواست بزرگ شود
چرا که بزرگ شدن، فراموش کردن تو بود !
من کودکی بودم که تمام عمر 
می دوید و دست تکان می داد،
برای بادبادکی ...
که با بادها می رقصید،
و او را نمی دید ... !

"یغما گلرویی"


از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / 1391

------------------------------------------------


دفتر عشق:

در خواب، خدا در گوشم گفت:

تو را چه به عشق؟ گفتم چرا؟

گفت: تو خوابی و عشقت در آغوش دیگری.

لبخند زدم و گفتم:

خدایا مخلوق توست،

شاید تو خوابی و

خبر از رسم دنیا نداری!!

"ناشناس"

جرأت دیوانگی

این روزها که جرأت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذاریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !

 

"قیصر امین پور"

 

از مجموعه: آینه های ناگهان (دفتر اول)


(شعر کامل در ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...