شعری جدید از محسن حسینخانی:
دهانم
پر از دوست داشتنت بود
دَم نزدم
تا خودت را
زیر درخت زندگی ام برسانی
من
پرنده ای منتظر بودم
که سال های سال
نُت آوازش را
به نوکش گرفت.
"محسن حسینخانی"
پی نوشت آبان 1400: از کتاب بهار نارج
-----------------------------------------------------
دفتر عشق:
آغوشت را تنگ تر کن
حسادت می کنم
حتی به هوایی که میان من و توست
آغوشت را تنگ تر کن...
بی مرز می خواهمت...
"ناشناس"
عشق تو را من اختراع کردم
تا در زیر باران بدون چتر نباشم
پیام های دروغین
از عشق تو برای خودم فرستادم!
عشق تو را اختراع کردم
چونان کسی که در تاریکی
تنها می خواند، تا نترسد!
...
"غاده السمان"
ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد
گزیده ای از شعر "عشقی دیگر"
از کتاب: ابدیت، لحظه عشق
وقتی میروی..
حواست باشد
حتما خدانگهدار بگویی!خدا به هوای تو مرا رها کرده است...!
"ناشناس"
------------------------------------------------
دفتر عشق:
دلم..
یک عالمه تنهایی می خواهد
با یک عالمه تو..
و تمام گوشه کنارهای آغوشت
همین...
گره ام میزنی پیش خودت.
"حمید جدیدی"
غصه بخورم...!
"سمانه سوادی"
-------------------------------------------------
دفتر عشق:
دلتنگی های من تمام نمی شود
همین که فکر می کنم
من و تو
دو نفریم
دلتنگ تر می شوم برای تو ...!
"ناشناس"
"مهدیه لطیفی"
از
این آتشی که می سوزانَدم نمی توانم فرار کنم
هر
بار که صدای تو می آید آتش می گیرم
و
تمام درها به رویم بسته می شود
نگاه
که می کنم می فهمم هیچ کدام
از
پنجره های خانه پنجره نبوده اند
و
آن حیاط بزرگی که هرشب
در
آن می دویدم به سمت تو
تا
گل های توی مشتت را روی دامنم بپاشی ...
همان
نقاشی قدیمی ست که سالها پیش
زیر
باران رنگ هایش به هم ریخت
یادت
هست؟
من
همان دخترکی بودم که لابه لای پیراهنت
دنبال
پروانه های روشن می گشتم
همان
خاتون چشم به راهی
که
روی پله ها می نشست
و
از خوشبختی بی انتهایش با کسی نمی گفت ..
از
اینکه می توانست
هر
شب با چراغی در کوچه ها دنبالت بیاید
و
آن روسری قرمزی که هر بار گره اش را
خودت
باز می کردی ...
"فرناز خان احمدی"
آدم احمق
همیشه در فکر مواظبت از عشقش است
تا مبادا به او خیانت کند
و آدم عاقل
آنقدر قلب معشوقش را از عشق لبریز می کند
که دیگر جایی برای پرسه زدن
آدمهای دیگر باقی نمی ماند.
"ناشناس"
عزیز دل، سلام.
روزهای بدون تو یکی پس از دیگری سپری می شوند و روزی نیست
که به تو فکر نکنم. هر روز خاطرات روزهای قشنگِ با تو بودن را با خودم مرور می
کنم. چه شاد باشم و چه غمگین، یاد تو همیشه حالم را بهتر می کند هر چند با قطره
اشکی در گوشه چشم! دیشب به رسم اینروزها -که پر از دلتنگی ست- خاطرات خوب با تو
بودن را مرور می کردم.
خاطره اولین دیدارمان در آن عصر بهاری و به تمام دقایق و لحظاتی
که آن دره زیبا را دست در دست هم طی می کردیم و راه ناهمواری که هرچه پیش میرفتیم
نزدیک و نزدیکترمان می کرد. به آن غروب دل انگیز که برای اولین بار دست های
مهربانت را در دست من گذاشتی و شانه به شانه هم جاده را طی می کردیم و من به راستی
قشنگ ترین حس دنیا را تجربه می کردم دربه یاد ماندنی ترین غروب دنیا. راستش را
بخواهی بودن تو در کنارم مثل یک رویا بود چرا که تو خوب بودی.. زیبا و خواستنی.
در تاریکی گرگ و میش هوا وقتی برای اولین بار تو را در آغوش
گرفتم آرامش را با تمام وجودم حس کردم... و آغوشی که امن ترین آغوش دنیا شد برایم.
که تو، نه فقط آغوشت بلکه تمام وجودت سرشار از آرامش بود.
دلم برای خیلی روزها و خیلی دقایق تنگ شده. روزهای با تو
بودن، روزها و ساعت های انتظار و بالاخره موعد قرار و دقایقی که چشم به کوچه می دوختم
تا آمدن تو را از دور تماشا کنم. روزی که با تو آغاز می شد و صبحی که تو به آن نور
می پاشیدی. می دانی، اصلا تو انگارآمده بودی که به زندگی ام نور بپاشی... دلم برای
طبع شعرت تنگ شده. برای روزهایی که با صدای خودت برایم شعر می خواندی و شعرهایی که
با صدای تو زیباتر می شدند.
بهترینم! تکرار نشدنی ترین خاطره خوب زندگی!
این روزها نیستی در کنارم اما در دنج ترین و امن ترین گوشه قلبم خانه ای داری به وسعت تمام آرزوهای قشنگ دنیا و به پاکی آب چشمه سارها. خوشبختی تو نهایت آرزوی من است.
دوستت دارم تا همیشه.
"ناشناس"
تنها مرز میان ما
همین پیراهنی ست
که بر تن کرده ام.
مرا فتح کن...
این جغرافیا را تغییر بده!
"مهران پیرستانی"
من نه گنجشکم
نه قناری
دارکوبی هستم
در شعری بی درخت!
حالا تو
هی بگو بخوان ...
"محسن حسینخانی"
از مجموعه: کودکی ام را پس بدهید
دستهایت را بی بهانه به من بسپار،
روی یک ریل با من همقدم شو،
تو آن سو من این سو،
می خواهم عاشقانه تا انتهای ریل با تو باشم.
می دانم یک ریل همیشه یک خط موازیست،
می دانم تقاطع ندارد،
می دانم جفت شدنی در کار نیست،
من فقط به این دلخوشم
که قراراست به موازات تو قدم بردارم...
"ناشناس"
قبلاََ فکر می کردم
اگه دو نفر همیشه به هم راست بگن،
یعنی عینِ حقیقت رو بگن،
باید خیلی صمیمی باشن،
ولی الان دیدم که برای حفظ صمیمیت
انگار مجبوری بعضی جاها دروغ هم بگی!...
"اُرهان پاموک"
از کتاب: نام من سرخ
+ فرید اورهان پاموک Ferit Orhan Pamuk (زاده ۷ ژوئن ۱۹۵۲) نویسنده و رماننویس اهل کشور ترکیه و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است.
ما را به آغوش هم می کشاند.
"احسان نصری"
ﺯﻥ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻧﺼﻔﻪ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﺪ!
ﯾﮏ ﺯﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺮﺳﺘﯿﺪ
ﯾﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﮐﺮد!
ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ...
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﻄﻠﻖ.
"ﺷﻬﺮﻩ ﺗﻮﮐﻠﯽ"
مثل نفس کشیدن
بی آنکه بدانم به تو می اندیشم
افکار من آزادند به هر کجا که می خواهند بروند
و عجیب است که همه راهشان به سوی توست
و این حس را به من می دهند که می خواهم با تو باشم
و چه جایی امن تر از چشمانت، قلبت و آغوشت؟!
چیزی وجود ندارد که من بیشتر از با تو بودن بخواهم
دنیا را از دست می دهم و تو تمام دنیای من می شوی
به هر سمتی که می روم به تو می رسم
فکر کردن به تو گداری ست برای عبور از طوفان تتهائی
وقتی به تو می اندیشم تمام رؤیاها به دنبالم می افتند
و فاصله چیزی نیست جز باغ هایی که در آن گل های اشتیاق می روید
چیزی بالاتر از این نیست که من سبب خوشبختی تو باشم
و تو کلید دار تنها گنجینۀ دنیا
... تو در قلب من
هر روز ِ بی تو مثل یک روز ِ بی خورشید است، نفسم می گیرد!
تو را با قلبم می بینم و با روحم می بوسم
"پرویز صادقی"