کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

ویران

آلبومی قدیمی ام،

در زیرزمین خانه ای کلنگی

که واحدهایش را پیش فروش کرده اند.

در انتظار دستی جامانده در اعماقم

که آجرها نمی گذارند

خاطره ای فروریخته را ورق بزند

نجاتم بده!

در من

هنوز لبخندی هست

که می تواند چیزی یادت بیاورد.

 

"لیلا کردبچه"



پ.ن: این کتاب رو نمایشگاه امسال خریدم و یکی از دو کتابی هست که  ارتباط برقرار نکردم باهاش. با اینکه همیشه نسبت به اشعار خانم کردبچه و کتابهاش حس خوبی داشتم اما ... از کتاب 72 صفحه ای ، 52 صفحه رو ورق زدم و این اولین شعری بود که بنظرم قشنگ اومد و گذاشتم وبلاگ.

البته این نظر شخصی منه و هدف فقط بازخورد بود. با کمال احترام به خانم کردبچه و قلم خوبشون.


بوی لیموی تازه

تو را در کدام خاطره جا گذاشتم

در کدام کنج دلم پنهانت کردم

که پیدایت نمی کنم

حتی در این شب

که بی تابم

گیسوانت را نفس بکشم

بیا دوباره به همان خانه برگردیم

که چراغش را روشن گذاشتیم

و پنجره اش باز بود

رو به بهارنارنج همان اتاق

که تو را در آن شناختم

تا خودم را فراموش کنم

آن روزها

چقدر برای پرواز آسمان داشتیم.

آن قدر ترا نفس می کشم

تا پیدایت کنم

دست های تو هنوز

بوی لیموی تازه می دهد.

 

"نیلوفر لاری پور"

 

از کتاب: بی من فروغ نخوان


مرا آرام دوست بدار

مرا دوست بدار!

مرا آرام دوست بدار!

مرا بسان نوازش باد بر گندمزار

بسان کشیدگی موج بر امتداد ساحل

و سادگی بی حصرِ آسمانی آبی

دوست بدار!

 

مرا دوست بدار!

مرا آرام دوست بدار!

قلبی که هفتاد بار در دقیقه می تپد...

یقینا زیباتر از پمپاژهای بی امانِ شوقی گذراست،

و دردی که کهنه و قدیمی ست

رنجی به مراتب

کمتر از زخم های تازه خواهد داشت

 

مرا دوست بدار!

مرا آرام دوست بدار!

و در سفری که بی انتهاست

بسان یک موسیقی بی کلام

جاده ای بی مسافر

و راهی که منتهی به دره ای عمیق است...

آرام

آرامتر

دوست بدار

چرا که شیب تند

چون عشقی آتشین

می تواند کشنده باشد!

 

"حمید جدیدی "


ترکم کرده ای

ترکم کرده ای
و من مثل خانه های متروکه
خالی مانده ام
خالی
فرسوده
رو به ویرانی
سالهاست یک فوج کلاغ بدون هیاهو
درمن عزاداری می کنند
سیاهپوش
ویلان
ترکم کرده ای
و صدها زمستان از من عبور کرده 
زودتر از درخت ها پیر شده ام
بی آنکه جوانی کرده باشم
ترکم کرده ای
این روزها
ساعت شماطه داری در سرم
مدام زنگ می زند
و خاطره ها را بیدار می کند
روزهای بارانی
کوچه های خاکی خیس
دستی که دری را باز می کند
پایی که دری را می بندد
ترکم کرده ای
بی آنکه پیراهنم فراموشی گرفته باشد
یا چترم
یا دستگیره درهای این خانه
هنوز در فکر گلدان روی این میز
دستی
رز قرمزی
عطر لطیف گلایولی 
چرخ می زند
و دستی بر شیشه های بخارگرفته می نویسد
ای بی تو ماندن
حکایت ذره ذره مردن من
تو
تو ترکم کرده ای

"بتول مبشری"


دیوانه ام

دیوانه ام

فکر می کنم شیشه ام

عاقبت رها می شوم و می شکنم

نگران دست های توام

هر بار که زمین می خورم!

 

دیوانه ام

می ترسم سرانجام

مثل کسی که پاورچین پاورچین

از شکسته های چیزی دور می شود

از من بگریزی!

 

"مهسا چراغعلی"

 

از کتاب: جنگل گریان


چگونه چشم های تو را شعر نکنم

چگونه چشم های تو را شعر نکنم
وقتی که واژگان غریب را هم
پناه می دهند به آرامش
چه برسد به دُرناهای بیتاب چشمان من؟
چگونه شانه هایت را شعر نکنم
وقتی که شمعدانی ها را هم
به ضیافت آغوش می کشانند
چه برسد به سر کوچک من
در آن پهنای دلخواسته
چگونه کلامت را
لبخندت را
بوسه هایت را
زنگ صدایت را
صدای پای آمدنت را
شعر نکنم
وقتی که تو اینگونه حواس شعرهایم را
پرت کرده ای
باران که می نویسم
تویی که می باری
می نویسم برف
یاد تو عروس دلم را سپیدپوش می کند
فنجان قهوه ام را به یاد تو می نوشم
لیاس آبی ام را با یاد تو می پوشم
چگونه تو را
تمام تو را شعر نکنم؟
وقتی تو
ابتدا و انتهای
همه ی حس هایم نشسته ای؟
چگونه تو را شعر نکنم؟ 


"بتول مبشری"

------------------------------------------


پ.ن: تولد 6 سالگی وبلاگم مبارک :)


به خاطر ابرها تو را گفتم

به خاطر ابرها تو را گفتم

به خاطر درختِ دریا تو را گفتم

برای هر موج، برای پرندگانِ در شاخسار

برای سنگریزه های صدا

برای چشمی که چهره یا چشم انداز می شود

و آسمانش را رنگ می دهد خواب

برای هر شب نوشانوش

برای حصار جاده ها

برای پنجره گشوده

برای پیشانی باز

برای پندار و گفتارت تو را گفتم

که هر نوازش و هر اعتمادی جاودانه است.

عشق من

برای آنکه آرزوهایم را تصور کنی

لبانت را بگذار همچون ستاره ای بر آسمان واژه هایت

بوسه هایت در شب سرزنده

و رد بازوان تو به گردِ من

همچون شعله ای به نشانه‌ی پیروزی است

رویاهای من همه در دسترس اند

روشن و جاودانی

و هنگامی که تو اینجا نیستی

خواب می بینم که می خوابم

خواب می بینم که به رویایم.

پیشانی بر شیشه ها چونان بیداران اندوه

تو را می جویم فراتر از انتظار

فراتر از خود خویشتنم

و آنچنان دوستت دارم که نمی دانم

کدام یک از ما غایب است.

 

"پل الوار"

ترجمه: جواد فرید

 

گزیده هایی از شعر بلند: برای نخستین بار

از کتاب: با نیروی عشق (مجموعه اشعار) / انتشارات نگاه / چاپ اول 1393


می چرخم و دنیای تو را ...

می چرخم

و دنیای تو را

با چین های دامنم

به کشف بکر یک خاطره دور می رسانم

موهایم را نباف

این وحشی رام نشدنی سیاه

تجسم پریشانی قلب من است

وقتی تو نگاهم نمی کنی.

 

"روشنک آرامش"


در ازدحام غیاب ناگزیرت

تمام قاصدک ها هم می دانند

که در ازدحام غیاب ناگزیرت

زیر تبسّم همین آسمان پرستاره

صبر ایوبی ام را کاسه کاسه پر از ترانه کرده ام..

حالا که آب دلتنگی ام

از سر همه ی دریاها گذشته است،

آن چمدان پراشتیاق را

از جامه های آغشته به عطر علاقه پر کن.

باور کن

بالاتر از سیاهی چشم هایت

رنگ آبی آسمانی ست

که برای پر پروازت آغوش گشوده است !


"ماندانا پیرزاده"

مرداد ماه 95

 

(برگرفته از صفحه فیسبوک شاعر)


در من کسی هنوز دنبال تو می گردد

در من کسی هنوز دنبال تو می گردد

دنبال رد سرانگشتانت

بر بی قراری گونه هایم

که مثل قرص نعنا

خنک و تند و بی پروا بود

و چشم هایت

که طعم عسل می داد

و عطر فروردین بود

این ها فقط تو بودی...

 

آن قدر دوری

که پیش از رسیدن رؤیایت

به خواب من

صبح شده

بی خداحافظی رفتی

بی سلام برگرد

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده

فقط نگاهم کن

شاید دوباره عاشقم شوی.

 

"نیلوفر لاری پور"

 

از کتاب: بی من فروغ نخوان / نشر: فصل پنجم /  چاپ اول: 1395


مثل بوسه ی پیش از خداحافظی

مثل بوسه ی پیش از خداحافظی

تکلیفت روشن نیست

من چقدر ساده ام

که هنوز فکر می کنم

روزهای آخر پاییز

تمام طلسم ها باطل می شود

و تو مرا فتح خواهی کرد.

 

هنوز بوی عطرت را دوست دارم

هوای مرددِ لبخندت را

و این همه سال را

که در هر نگاه گذرا

رازی را کشف کردیم

که جز من و تو

همه از آن بی خبرند.

 

شاید برای پرسه زدن با تو

زمستان فصل بهتری باشد

اگر فراموش نکنی

من

ادامه ی خواهشی گم شده ام

که یک روز به آغوشت

باز خواهم گشت.

 

"نیلوفر لاری پور"

 

از کتاب: بی من فروغ نخوان / نشر: فصل پنجم /  چاپ اول: 1395


غمگینم ...

غمگینم
خودم را بغل گرفته ام
و شانه هایم
چون گهواره ی کودکی گریان
تکان تکان می خورد!


غمگینم
و می دانم هیچ پرنده ای
روی شاخه های لرزان یک درخت
لانه نخواهد ساخت!

 

 

"مهسا چراغعلی"

 

از کتاب: جنگل گریان / نشر: فصل پنجم / چاپ اول: بهار 94


به تو ...

مقدمه کتاب جنگل گریان:


به تو

به خاطر تمام شمعدانی هایی که در دلم کاشته ای

و پروانه هایی که از دشت آرامِ حنجره ات

روی انگشت هایم نشانده ای!

به باغبان مغروری

که شانه هایش شهامت من است

و دست‌هایش سرسبزی ام...

برای روزهایی که اگر نبودم

مرا با شکوفه های کوچک شعرهایم

به خاطر بیاوری!

 

"مهسا چراغعلی"

 

از کتاب: جنگل گریان / نشر: فصل پنجم / چاپ اول: بهار 94



پ.ن: کتاب خوبیه. مرسی خانم چراغعلی


بوسیدنت زلزله بود

بوسیدنت زلزله بود و

عشقت رگبار بهاری است ..

برای إمداد رسانی بیا

ورنه

آوار خواهم شد

بعد از این سیل دلتنگی..

دوری ت حادثه ای غیر مترقبه بود

دلتنگی ام یک بلای طبیعی...

طوفان شد و کُشت

هرکه پیراهنش شبیه به تو بود !

 

"امیر معصومی" (آمونیاک)


دلگیرم از تو

از که، برای چه بنویسم وقتی دور دست های خیال من از رویای تو خالی است.

این روزها دانستم که نجوم را دوست دارم، علم اسطرلاب را، دور قمری و مدار شمسی را، ستاره و سیاره و سیاه چال را ...

اینجا زمین در قلب تو می تپد و تو خورشید سر به هوای کهکشان راه شیری هستی، این می شود که "زهره"، ‌چشم دیدن "ناهید" را ندارد و من اسیر "ستاره ی سهیل" می شوم!

تمام سیاه چال های ذهن من در محاصره ی مردمک توست که انفجارهای نوری را، در شب های تنهایی ام باعث شد و حالا ویرانه ای است که بوف شومِ وسوسه، ندای جدایی بر آن می خواند!

از اینجای مسیر تمام شاهراه ها،‌ دو راهه می شوند و من بر سر هر انتخاب پاره های دلم را جستم که به زیر قدم های تو مانده بود.

این راه به تو می رسد اما بی من، بی دل! چه غم؟! ... که هنوز خیال خیس جاده عاشقی، تو را دارد!

دلگیرم از این نیمه ی تاریکِ جان، که دست بر هر کجای خاطره می کشم، جای پیراهن خالیِ تو  بر چوب لباسی تو، می رقصد!

دلگیرم از بودن هایی که تو را با خود ندارند!

دلگیرم از "شمیم" و "شبنم" و "باران"، ‌که در لباس من، به شکوفه ی خاطراتم در سبزینه ی اندام تو تجاوز کرده اند!

دلگیرم از تو ....

 

"امیر معصومی" / آمونیاک

 

برگرفته از کانال آقای معصومی:

https://telegram.me/amirmasouminh3


وبلاگ آقای معصومی:

http://ourai.blogsky.com


اردی بهشت

روزهای اول اردی بهشت است
و تقویم ِدل
گره خورده به غروب های بهار
به دلشوره های مزمن من
به چارفصل رنگ بازی چشم های تو
به بادهایی که چمدان چمدان خاطره جابجا می کنند
به چادر خیال انگیز آبشار طلایی ها
بر سر بوسه های دزدکی معصوم
روزهای اول اردی بهشت است
و انگار از هوا شعر می ریزد
نفس کم می آورم
دلم گرفته برایت
نگذارحوصله ی تاک به مست شدن انگورها برسد
بال به بال درناها گره بزن
از مسیر بارگرفتن شکوفه های سیب
از گذرشاتوت های وسوسه
راه بکش به سمت چکاوک بیقرار دل من
زود ِ زود بیا
روزهای اول اردی بهشت است ..

 

"بتول مبشری"


کجا پناه گرفته ای؟

کجا پناه گرفته ای
پرنده ی پرهیاهوی گرمسیر
کجا آشیان ساخته ای
وقتی از تمام مرزها
و برجک ها 
و جاده ها
گذشته ات به سمت تو شلیک می کند
و هیچ سرزمینی
درخت هایش چنان افرا نیستند
که باد و یادها را تاب بیاورند
و سرگردانی ات را
کجا ی کوچیدن ات 
زنی به شکل من ایستاده 
تا هر روز
از پشت شیشه های رنگی مات
با دوستت دارمی
صبح ات را بخیر کند
و هر شب 
با بوسه ای
خواب هایت را نقره بپوشاند

کجا یی پرنده 
و چه روزی به من خواهی گفت
بجزحدود امن دست های معطر من
کجا سرزمین آرامش بود
آنهمه شتاب پریدن را....

 

"بتول مبشری"


دست من اگر بود

دست من اگر بود
تو آن سوی شهر از پا نمی افتادی
من این سوی شهراز دست نمی رفتم
دست من اگر بود
زمین آبادی داشتیم
خانه ی کوچکی
باغچه ی مملو ریحانی
اطلسی های خوش رنگی
اتاقی با پرده های آبی گلدار
و تخت دو نفره ای کنار پنجره 
رو به روی درخت سیب 
کنار قیل و قال گنجشک های عزیز
و هر صبح ابری
گل آفتابگردان بیداری یکدیگر می شدیم
دست من اگر بود
حالا وسط آبان
رخت آویز چوبی گوشه ی اتاق
شاهد عشوه ریختن ژاکت سرمه ای من
در آغوش بارانی کرم رنگ تو بود
و تو قرص نمی خوردی
و من گریه نمی کردم
و تو فراموشی نمی گرفتی
و من به قاصدک ها حسادت نمی کردم
و دست های تو 
خرمالوهای زمین کوچکمان را توی سبد می چیدند
و چشم های من وقت و بی وقت
لبخند تورا تماشا می کردند
دست من اگر بود
حالا تو برای یک شب 
فقط یک شب خواب راحت
بطری پشت بطری عرق سگی بالا نمی انداختی
و من بی خوابی هایم را میان شعرهایم 
مرثیه نمی کردم
و اینهمه اگر و اما
به شب و روزهایم سنجاق نمی شد 
دست من اگر بود ...

 

"بتول مبشری"

 

از من دوری... خیلی دور!

از من دوری
خیلی دور
اما من تو را همین جا قاب گرفته ام
کنار شعرهایم
دست هایم
ارغوان هایم
کتاب هایم
و تنهایی ام که بی تو
هر روز وسیع تر میشود
از من دوری 
خبرش را دارم
مدل سیگار کشیدنت عوض شده
و شکل لبخندت
رنگ بارانی ات
حتی بوی سرد ادوکلن ات
و من چقدر کلافه ام
از بس به مرد جدیدی فکر کرده ام
که لباسهای تو را می پوشد
شکل تو راه می رود
و می خواهد دستهایش را هنگام حرف زدن
مثل تو تکان بدهد
راستی
از آنجا که هستی بهار رد می شود؟
باران می بارد؟
گل های لاله عباسی صورتی
کوچه های بن بست
خیابان های خیس
ترانه های قدیمی
تو را بیاد چیزی
یا کسی نمی اندازد ؟

...

 

"بتول مبشری"


چرا به قافیه ی چشم تو نمی آیم؟

چرا به قافیه ی چشم تو نمی آیم؟

ردیف می شود هر چند قلب تنهایم

 

برای خستگی شانه های پردردت

چقدر خط زده ام روزهای فردایم

 

من از اجاق زمستان هنوز پر برفم

نخواستی که بدانی دلیل سرمایم

 

نخواستی که بگویی چقدر دل تنگی

نشد که با تو بگویم غم و تمنایم

 

به ساحل دل تو صد هزار مروارید

نخواستی که بدانی منم که دریایم

 

نرفتی از دلم و باز بچگی کردی

چگونه از تو جدا شد شب تماشایم

...

به خواب می روم و آرزو ی دیدارت

چقدر زود می آید به خواب و رویایم

 

تمام شب دل من در امید آغوشت

چگونه صبح کنم من که مست و شیدایم

 

تو باز چشم گشودی و من جوانه زدم

چقدر خاطره دادی به روز و شبهایم.

 

"روشنک آرامش"

 

(متن کامل شعر در ادامه مطلب)

   ادامه مطلب ...