کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

نه آبی، نه شرابی

دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود

و تماشای غروب از پنجره نیز

تو با خورشید زندگی می‌کنی

من با ماه

در ما ولی فقط یک عشق زنده است

برای من، دوستی وفادار و ظریف

برای تو دختری سرزنده و شاد

اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم

توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای

دیدارها کوتاه و دیر به دیر

در شعر من فقط صدای توست که می خواند

در شعر تو روح من است که سرگردان است

آتشی برپاست که نه فراموشی

و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود

و ای کاش می‌دانستی در این لحظه

لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

 

"آنا آخماتووا"

مترجم: احمد پوری

 

تنها اندوه است که پایدار است

طلا رنگ می بازد

مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند

نابودی با همه چیزی است در این جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه باشکوه بماند.


"آنا آخماتووا"

 

از کتاب: خاطره ای در درونم است / ترجمه احمد پوری

نشر چشمه / چاپ پنجم / زمستان 1388

---------------------------------------------------


پی نوشت:

این کتاب پر هست از اشعار سیاه و آه و غم و لعن و نفرین! من نمی دونم چرا و چطور به چاپ پنجم رسیده! شاید خیلی ها مثل من اشتباهی این کتاب رو خریدن! :) و یا شاید برخی از خواندن اینگونه اشعار لذت می برند. که به هر حال شعر مقوله ایست سلیقه ای و نظر همگان محترم. بنظر من کل کتاب رو که ورق بزنی چند شعر متوسط درش پیدا می کنی (همین چند شعری که در وبلاگ درج شده) و دیگر هیچ.

آتش و آهن!

تو همواره اسرارآمیزی و غافلگیر کننده

و با هر روزی که می گذرد
مرا بیشتر اسیر خودت می کنی
اما ای دوست جدی من
احساس من به تو
نبرد آتش و آهن است .

"آنا آخماتووا"

چه کنم که توان از من می گریزد

چه کنم که توان از من می گریزد

وقتی که نام کوچک او را

در حضور من به زبان می آورند

 

از کنار هیزمی خاکستر شده

از گذرگاهی جنگلی می گذرم

 بادی نرم و نابهنگام می وزد

سبکسرانه با بویی از پاییز

 

و قلب من از آن

خبرهایی از دوردست ها می شنود، خبرهای بد

او زنده است و نفس میکشد

اما غمی به دل ندارد

 

"آنا آخماتووا"

از مجموعه: تسبیح / ترجمه: احمد پوری"

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد،

سبزه‌ تیره‌تر می‌شود،

باد‌ برفی‌ زودرس‌ را

آرام‌ آرام‌ می‌پراکند.

آب‌ یخ‌ می‌بندد.

آبراه‌های‌ باریک‌ ایستاده‌اند.

این جا چیزی‌ اتفاق‌ نخواهد افتاد،

هرگز!

در آسمان‌ خالی‌

دشت‌ گسترده، بادبزنی‌ ناپیدا.

شاید بهتر بود هرگز

همسر تو نمی‌بودم

خورشید در خاطره‌ رنگ‌ می‌بازد.

این‌ چیست؟ تاریکی؟

شاید!

زمستان،

یک‌ شبه‌ خواهد رسید

 

"آنا آخماتوا" 

از مجموعه: شامگاه / ترجمه: احمد پوری"

او سه چیز را دوست داشت

او در این دنیا سه چیز را دوست داشت:                     

دعای شامگاهی؛

طاووس سفید؛                                                  

و نقشه رنگ پریده آمریکا.

و سه چیز را دوست نداشت:

گریه کودکان؛

مربای تمشک با چائی؛

و پرخاشجویی زنانه.

... و من همسر او بودم.

 

"آنا آخماتوا"

از مجموعه: شامگاه / ترجمه: احمد پوری"

صبح بخیر...

گرم است هر دو روی این بالش

دومین شمع رو به زوال است

در گوش من فریاد بی پایان کلاغهای سیاه،

تمام شب چشمهای باز بی‌خواب

و حالا دیگر بسیار دیر است برای حتا به خواب فکر کردن

و مرا تاب سپیدی این پرده نیست

صبح بخیر... صبح.

 

"آنا آخماتووا"

از مجموعه: شامگاه ، ترجمه: آزاده کامیار"

خاطره‌ای در درونم است

خاطره‌ای در درونم است

چون سنگی سپید درون چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه.


در چشمانم خیره شود اگر کسی
آن را خواهد دید.
غمگین‌تر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوه‌زا شنیده است.


می‌دانم خدایان انسان را
بدل به شیء می‌کنند، بی‌آنکه روح را از او بگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی!



"
آنا آخماتووا"

از مجموعه: شامگاه / ترجمه: احمد پوری"

 

------------

 

دفتر عشق:

 

لب باز مگیر یک زمان از لب جام / تا بستانی کام جهان از لب جام

در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است / این از لب یار خواه و آن از لب جام

 

"حافظ"


---------------



درباره شاعر:

آنّا آخماتووا‏ (۱۸۸۹-۱۹۶۶) شاعر و نویسنده نامدار اهل روسیه و از بنیان‌گذاران مکتب شعری آکمه‌ئیسم (اوج‌گرایی) بود.

از این شاعر بیشتر بدانید: ویکی پدیا