می خواستم
بهار به خانه ات بیاورم
و دیگر قانع نباشی
به گل های چسبیده به فرش
می خواستم
بهار به پیرهنت بیاورم
و از آنجا سفر کنم
به سرزمین های کشف نشده
اما هر دری باز کردم
پاییز در بادهایش از راه رسید
روی هر پنجره ای دست گذاشتم
زمستان
آخرین تصویر در حافظه اش بود
امروز من و بهار
در کوچه ها می گردیم
و سراغت را
از خرگوش های مرده در برف
می گیریم.
"بهزاد عبدی"
از کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر چشمه / چاپ اول 1394
برایت
دلتنگی عصر پاییز را می فرستم
مثل کلاغ های دم غروب
هیچ جا نیستم
فقط گاهی
یکی از پرهایم می افتد.
"کتایون ریزخراتی"
چه
نسبت عجیبی دارند
دستان
تو با درد
که
از لحظه گرفتنشان
سرم
درد می کند
برای
تو...!
"سمانه سوادی"
نه
در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی
بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام
که آبستنِ عشقی سرشار است
…
□
خانهیی
آرام و
اشتیاقِ
پُرصداقتِ تو
تا
نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان
چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا
که هر ترانه
فرزندیست
که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه
بسته است...
میزی
و چراغی،
کاغذهای
سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و
بوسهیی
صلهی
هر سرودهی نو.
□
و
تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی
فریبندهتر از دروغ،
با
زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از
تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در
کنارِ تو خود را
من
کودکانه
در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در
آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا
که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
□
خانهیی
آرام و
انتظارِ
پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی
که در آن
سعادت
پاداشِ
اعتماد است
و
چشمهها و نسیم
در
آن میرویند.
بامش
بوسه و سایه است
و
پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و
عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
...
□
تو
را و مرا
بیمن
و تو
بنبستِ
خلوتی بس!
که
حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است
...
□
تو
و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من
و خانهمان
میزی
و چراغی...
آری
در
مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی
را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در
رؤیاها و
در
امیدهایم!
"احمد
شاملو"
۲۴ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
از
مجموعه: آیدا در آینه
شعر:
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
برگرفته
از کتاب: گزینه اشعار احمد شاملو
انتشارات
مروارید / چاپ دهم، 1388
)متن کامل شعر در ادامه مطلب(
ادامه مطلب ...
چقدر
می
ترسم
تو
را
نبوسیده
از
دنیا
بروم
اصلن
کجا
می
توانم
بروم؟
وقتی
می
دانم
تمبرها
تا
لبان
پاکت
را
نبوسند
به
هیچ
کجا
نمی
رسند!
"بهرنگ قاسمی"
شب روی شانه من خواب می بیند
و شب پره ها از من و شب
با تردید می گذرند
و او که بهترین آرزوها را برایم داشت
هفده بار بیشتر از من
خداحافظی را آزموده است
و این فاصله ای نیست
که با دعا و دویدن پر شود
«تسبیح مادربزرگ گم شده...»
و من عجیب خوابم می آید.
"چیستا یثربی"
1371.07.03
برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به
کوشش پروانه طاهری
بخشی از شعر: شب با شب پره هایش
آشیانه ای بی جانم!
بهار را
هر بار
از به آغوش کشیدنت می فهمم
پرستوی من.
"حسین غلامی خواه"
...
دست
هایت را
اگر
به من می دادی
مسافرها
از
پنجره های قطار
به
اشتیاق
ایستگاه
را نگاه می کردند
دست
هایت را
اگر
به من می دادی
هیچ
کودکی در خیابان
گم
نمی شد
جای
دست هات
در
زندگی من خالی است
و
خالی عمیق
و
عمیق تر می شود
تو
باید بدانی
سال
ها از هر دست و لیوانی
آب
خورده ام
که
بغض ها را بشویم
و
امروز دریا شده ام
و
امروز برای جنازه ها
ساحلی
ندارم
تو
باید بدانی
دست
هایی که غرق می شوند
برای
خداحافظی تکان نمی خورند!
"بهزاد
عبدی"
از
کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر
چشمه / چاپ اول 1394
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
چون
سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی
و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار
نوبهاری و خواب دریچه را
از
ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست
مرا که ساقه سبز نوازش است
با
برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه
تر ز روح شرابی و دیده را
در
شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای
ماهی طلائی مرداب خون من
خوش
باد مستیت که مرا نوش می کنی
تو
دره بنفش غروبی که روز را
بر
سینه می فشاری و خاموش می کنی
در
سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او
را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟
"فروغ فرخزاد"
من
عادت کرده ام
هر صبح
قبل از باز شدن چشم هایم
دوستت داشته باشم
و برایم مهم نباشد که تو
در کجای این شهر شلوغ
به فراموش کردنم مشغول هستی..!
"مینا آقازاده"
برگرفته از وبلاگ: کافه دلتنگی
صبح خیلی زود
و بیدار شده ام
تا دوست داشتنت را
زودتر از روزهای قبل
شروع کنم.
"لیلا کردبچه"
...
تو همه جا هستی و این جا نه
تویی که از رگ گردن
به من سبزتر روییده ای
کنار جمجمه ای
در انسجام یک گلدان
گلدانی با فکرهای خاک شده
در روزهای خاکستری
فصل ها
رنگ به رنگ
در لباست جا به جا می شوند
از آستینت
جنگلی روییده است
و هزار باغ پنهان
در سینه داری
تا همیشه برای خداحافظی
از لباست
برف ببارد
این جا در این اتاق
چهره ها در هوا معلق اند
زمین می چرخد
و زیبایی ات غمگینم می کند
زمین می چرخد
و زیبایی ات خسته کرده است مرا
امشب کجای رفتنت ایستاده ای؟
که زمین می چرخد و
زمین می چرخد و
زمین می چرخد...
"بهزاد عبدی"
از کتاب: زیبایی ات غمگینم می کند
نشر چشمه / چاپ اول 1394
درباره شاعر:
بهزاد عبدی متولد سال ۶۵ است و پیش از این مجموعه شعر "باد به دنبال خودش می گردد" را توسط نشر مروارید منتشر کرده است. وی شاعر، نویسنده و منتقدی است که علاوه بر این دو مجموعه شعر، مجموعه داستانی با عنوان "درخت شلوار" را در دست چاپ دارد. عبدی همچنین در سال های اخیر با روزنامه ها و مجلات گوناگونی همکاری داشته است.
به زودی در آغوشت می گیرم
می خواهم توی بغلت
همه اش بمیرم
و تو مدام بوسم کنی
تا خدا به بودنش شک کند!
می شود؟
@
قلمرو موسیقی
قلب است
جایی که تو راه می روی
همه آهنگ ها
از موهای تو
به آسمان می رسد،
بخند.
@
می شود پرتقالم را
بیاورم توی تختخواب؟
قول می دهم پرتقالی نشوی.
@
قلمرو تو چشم است
در هوایی بارانی
دارم تمام می شوم،
بیا.
@
تو بخواه
تا
من برایت بمیرم
به
طمع یک بوسه
با
طعم نارنجی
یا
هر رنگی تو بخواهی.
هرچقدر
هم که عاشقت باشم
نمی
توانم عاشقی ام را
به
تو ترجیح دهم
هر
چقدر که عاشقی بلد باشم
خرج
تو می کنم
آقای
من!
به
جاش
تو
برای من لبخند بزن.
می
شود؟
@
همه ی کوچه ها را گشته ام
ایستگاه ها، فرودگاه ها، پارک ها
کافه های شلوغ
پاتوق های کوچک
خیابان ها و میدان ها
حالا من
به آسمان هم
نگاه نمی کنم
زیرا در آنجا هم نیستی
آب شده ای در چشم هام
یک قطره ی پاک.
خانه را هم گشته ام
بانوی من!
می شود کمد لباس را باز کنم
تو آنجا باشی و بخندی باز؟
می شود؟
@
کاش می شد حرف نزنم
و فقط دستهات را
روی تنم لمس کنم.
"عباس معروفی – پونه ایرانی"
از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد
از برق این زمرد هی دفع اژدها کن
بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
"مولانا"
(پیشنهاد می کنم حتما دانلود کنید. قشنگه، خصوصا اگر دور همی گوش کنید :) )
کلماتم را
در جوی سحر میشویم
لحظههایم را
در روشنی بارانها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بیدغدغه، بیابهام
سخنانم را در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بیپرده بگویم
که تو را
دوست میدارم تا مرز جنون.
"محمدرضا شفیعی کدکنی"
برگرفته از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری
انتشارات محراب دانش / چاپ دوم 1388
-------------------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
همیشه دلتنگی به خاطر نبودن شخصی نیست .
گاهی به علت حضور کسی در کنارت است
که حواسش به تو نیست..!
"ناشناس"
{منبع:نت}
تو
بودی و شب بود
و
آغاز شب
پریشانی
گیسوانت...
که
هیچ اتفاقی نبود!
من
از کودکی در اندازه های طبیعی نبودم
و
در کوچه های فراوان شب
تمام
قضا و قدر را
به
گامی سراسیمه شوریده بودم
شبیه
عطش
شبیه
عتاب
من
از قامت ناگهان گذشتن رسیدم
من
از انتهای نثار نگاهت
من
از بیت آخر رسیدم
و
حجم عبورت چه کم بود
به
گاهی که چشمت، ردیف نخستین غزل بود
و
هر کس که سهمی از آن داشت
همیشه
سزاوار درد
و
یا متهم بود
و
تقصیر چشم تو نیست
اگر
بی هوا منتشر کرد
و
هرگز شگفتی ندارد
اگر
ما همه شاعریم
که
وزن حضورت
همان
وزن شعر شب است
همان
وزن کفر
همان
وزن آشفتگی
همان
بی ادامه
همان
عشق
همان
مرگ
و
یا زندگی...
در
آغاز شعر
تو
هستی و عشق و سفر
سفر
رسم عشق است
و
رفتن مرا می برد
تو
را پشت سر، پشت سر می گذارد
و
این عادت سرنوشت من است
در
در پشت سر
به
آب و به باد و عطش می رسی
و
هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده است
چراغانی
گیسوانت به وقت مُحاق
تمام
سفر را بس است
در
این روز بی پایان من
چه
شعری به دنیا می آید
سرآغاز
شعر
تو
بودی و شب بود
و
شب، پشت سر بود
و
هیچ اتفاق جدیدی نیفتاده است.
"چیستا
یثربی"
1370.10.04
برگرفته
از کتاب: "در کوچه باغ شعر نو" / به کوشش پروانه طاهری
درباره شاعر:
چیستا یثربی متولد 27 مهر 1347 تهران، نویسنده، شاعر و کارگردان و نویسنده تئاتر و سینما است. وی دارای مدرک فوق لیسانس روانشانی تربیتی از دانشگاه الزهرا تهران و مدرک دکترا از دانشگاه تورنتو کانادا می باشد.
همه ی هستی من آیه ی تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم،آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه برمی گردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد،در فاصله ی رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر برمی دارد
و به یک رهگذر دیگر با لخندی بی معنی می گوید ((صبح به خیر))
زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی است
که نگاه من،در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی است
دل من
که به اندازه ی یک عشق است
به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه ی یک پنجره می خوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من،
آسمانی است که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید:
((دست هایت را
دوست می دارم))
دست هایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد،می دانم،می دانم،می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری ام
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند،هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکی ام دزدیده است
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه برمی گردد
و بدین سان است
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد،
مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
ودلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام،آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.
"فروغ فرخزاد"
(تولدی دیگر)
«سرود آفرینش»
ترجمه نسبتاً آزاد اما وفاداری از مقدمه منظومه طولانی
«سفر تکوین» یکی از «دفترهای سبز» شاندل؛
نویسنده و شرقشناس فرانسوینژاد زاده تونس:
در آغاز،
هیچ نبود،
کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود.
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند،
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبایی همواره تشنه دلی که به او عشق ورزد.
...
رودها در قلب دریاها پنهان میشدند و نسیمها پیام عشق به هر سو میپراکندند، و پرندگان در سراسر زمین ناله شوق برمیداشتند و جانوران، هر نیمه، با نیمه خویش بر زمین میخرامیدند و یاسها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میافشاندند و اما خدا همچنان تنها ماند و مجهول، و در ابدیت عظیم و بیپایان ملکوتش بیکس! و در آفرینش پهناورش بیگانه. میجست و نمییافت. آفریدههایش او را نمیتوانستند دید، نمیتوانستند فهمید. میپرستیدندش، اما نمیشناختندش و خدا چشم به راه «آشنا» بود. پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمههای گونه گونهاش غریب مانده است، در جمعیتِ چهرههای سنگ و سرد، تنها نفس میکشید. کسی «نمیخواست»، کسی «نمیدید»، کسی «عصیان نمیکرد»، کسی عشق نمیورزید، کسی نیازمند نبود، کسی درد نداشت... و...
و خداوند خدا، برای حرفهایش، باز هم مخاطبی نیافت!
هیچ کس او را نمیشناخت، هیچ کس با او «انس» نمیتوانست بست.
«انسان» را آفرید! و این، نخستین بهار خلقت بود.
"دکتر علی شریعتی"
برگرفته از کتاب: هبوط در کویر
منبع: وبسایت رسمی دکتر شریعتی
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
-------------------------------------------------------------------------------------
+ 2 آذر، سالروز تولد دکتر شریعتی گرامی باد.
++ علی شریعتی مَزینانی، مشهور به دکتر علی شریعتی (زادۀ ۲ آذر ۱۳۱۲ در روستای کاهک، سبزوار – درگذشتۀ ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ در ساوتهمپتون، انگلیس) نویسنده، جامعهشناس، تاریخشناس، پژوهشگر دینی اهل ایران، از مبارزان و فعالان مذهبی و سیاسی و از نظریهپردازان انقلاب اسلامی ایران بود که در سن ۴۴سالگی بهصورت مشکوکی در انگلستان درگذشت و هماکنون آرامگاه وی در مکانی نزد مقبرۀ حضرت زینب کبری در دمشق سوریه است.
------------------------------------------------------------------------------------
ادامه مطلب ...