ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ ...
ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ ...
"ناظم حکمت"
از کتاب: تو را دوست دارم چون نان و نمک
بخوان به
نام گل سرخ
در صحاری شب
که باغ ها
همه بیدار و
بارور گردند
بخوان، دوباره بخوان، تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام
گل سرخ در
رواق سکوت
که موج و
اوج طنینش ز
دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی
شب
که رهگذار نسیمش به هر
کرانه برد
ز خشک سال
چه ترسی
که سد بسی
بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان
برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو
و قمری و
لاله
سرودها بسرایند ژرف
تر از خواب
زلال تر از
آب
تو خامشی، که
بخواند؟
تو می روی،
که بماند؟
که بر نهالک بی برگ
ما ترانه بخواند؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین بهار
آمده
از سیم خاردار گذشته
حریق شعله ی
گوگردی بنفشه چه
زیباست
هزار آینه جاری
ست
هزارآینه اینک
به همسرایی قلب
تو می تپد
با شوق
زمین تهی دست
ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین
نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام
گل سرخ و
عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان
کن بدان زبان
که تو دانی !
"محمد رضا شفیعی کدکنی"
بر دکه ی روزنامه فروشی
باران
به شکل الفبا می بارد
دوست دارم
چند حرف و شاخه گلی در منقار بگیرم
و منتظرت بمانم
باران عصر
موزون و مقفا
می بارد... می بارد... می بارد
و تو
دیر کرده یی
گل ها
مثل پرندگان به دام افتاده در کف من می لرزند
تو نخواهی آمد
و شعر
داستان پرنده یی است
که پرواز را دوست دارد و
بالی ندارد.
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: "پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه" / نشر آ هنگ دیگر
برگرفته از وبلاگ:
ابرهایی که
توی این عکساند
تا حالا باید
جایی باریده باشند
بی گمان گلهای زیادی را رویانده اند
و بی گمان
یکی از آن گل ها را کسی برای معشوقه اش برده
فکر می کنم
معشوقه باید لبخندی زده باشد از شادی
بی آنکه
بداند
ما در این
عکس
چقدر غمگین بوده ایم!
"رویا شاه حسین زاده"
از کتاب: صدای زنگ در آمد
برگرفته از وبلاگ:
شما ای قله
های سرکش خاموش
که پیشانی به
تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان
شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین
پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر آتشین
را در پناه خویش می گیرید
غرور و
سربلندی هم شما را باد
امدیم را
برافرازید
چو پرچم ها
که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه
دارید
به سان آن
پلنگانی که در کوه و کمر دارید.
"سیاوش کسرایی"
برگرفته از مجموعه: آرش کمانگیر
من زخمهای بی
نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان
بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان
بعد از تو
آدم ها
تنها خراش های
کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ
کدامشان
به پای تو
نرسیدند
به قلبم
نرسیدند
بعد از تو
آدم ها
تنها خراش های
کوچکی بودند
که تو را از
یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر
زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از
پیش
هر بار عمیق
تر .
"رویا شاه حسین زاده"
از کتاب: قرمز همیشه انار نیست / نشر هنر رسانه اردیبهشت / 1388
و کتاب: صدای زنگ در آمد / نشر نیماژ / چاپ اول 1395
یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
سوزنی بردارد
ــ سوزن کوچکی از جنس بلور ــ
و دلش می خواهد
یک سبد قوس و قزح
با خودش بردارد …
به خیابان برود
هر کجا کوچه دلگیری هست ...
هر کجا لب هایی غمگینند
«کوک شُل» هایی از جنس تبسم بزند ...
هر کجا اشکی هست
پرده را چین بکشد
تا که خورشید بتابد به اتاق ...
هر کجا تاریک است
از نخ نقره، شهابی بدهد
توی گلدان غم و دلزدگی، نرگسی سبز کند ...
بین دل ها
پل روبان بزند ...
یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
همه جا حاشیه سرخ محبت باشد .
"منصوره رضیئی "
از وقتی که
دوست ام مرا ترک کرده است،
کاری ندارم
به جز راه رفتن!
راه می روم
تا فراموش کنم.
راه می روم.
می گریزم.
...دور می
شوم.
دوست ام دیگر
برنمی گردد،
اما من حالا
دونده دوی
استقامت شده ام.
"شل سیلور استاین"
گاهی
یک پیراهن چهارخانهی مردانه هم حتی
میتواند
خانهی آدم باشد
که دلتنگیهایت را در جیبش بریزی
و دگمههایش را
برای همیشه
ببندی.
"رویا شاه حسین زاده"
از کتاب: صدای زنگ در آمد / نشر نیماژ / چاپ اول 1395
----------------------------------------------------------------
درباره شاعر:
رویا شاه حسین زاده متولد 18 دی 1356، ارومیه
شاه حسین زاده مدرک کارشناسی ادبیات دارد و در ارومیه تحصیل کرده است. او دبیر است و در نقاشی، تصویرگری، ویراستاری و نویسندگی تبحر دارد.
نخستین مجموعه شعر وی "قرمز همیشه انار نیست" توسط نشر "هنر رسانه اردیبهشت" در سال 1388 به چاپ رسیده است.
آدرس وبلاگ شاعر:
پسرک و پیرمرد
پسرک گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.»
پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.»
پسرک آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می کنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور»
پسرک گفت: «من اغلب گریه می کنم»
پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور»
پسرک گفت: «از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.»
و گرمای دست چروکیده را احساس کرد:
«می فهمم چی می گی کوچولو، می فهمم.»
"شل سیلور استاین"
...
بسیار گل که
از کف من برده است باد
اما من غمین
گل های یاد
کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ
عزیزی را
باور نمیکنم
می ریزد
عاقبت
یک روز برگ
من
یک روز چشم
من هم در خواب می شود
زین خواب چشم
هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر
باور من در هوا پر است.
"سیاوش کسرایی"
(متن کامل شعر در ادامه مطلب)
درباره شاعر:
سیاوش کسرایی، (تولد: ۵ اسفند ۱۳۰۵ اصفهان ، وفات: ۱۹ بهمن ۱۳۷۴ وین)، شاعر و از بنیان گذاران کانون نویسندگان ایران و از فعالان سیاسی چپگرای تاریخ معاصر ایران بود. کسرایی دانشآموخته دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و از بنیانگذاران انجمن ادبی شمع سوخته بود. سیاوش کسرایی بیش از نیم قرن در حزب تودهٔ ایران و در رهبری حزب فعالیت داشت.
سیاوش کسرایی سراینده منظومهٔ «آرش کمانگیر» نخستین منظومه حماسی نیمایی است. وی یکی از شاگردان نیما یوشیج بود که به سبک شعر او وفادار ماند.
سیاوش کسرایی پس از یورش نیروهای امنیتی حکومت جمهوری اسلامی ایران به حزب توده ایران در زمستان سال ۱۳۶۱ به همراه خانوادهاش از طریق زاهدان از ایران خارج شد. ابتدا در کابل و سپس در مسکو و پس از فروپاشی شوروی به وین مهاجرت کرد.
وی در سن ۶۹ سالگی، در وین، پایتخت اتریش درگذشت و در بخش هنرمندان گورستان مرکزی شهر وین به خاک سپرده شد.
ادامه مطلب ...شب که می خوابی یادت باشد
نردبان خانه را بخوابانی
حوض را هم خالی کن
ماه اگر به زیبایی تو دست یابد
دیگر سراغ از شب هیچ بی ستاره ای نمی گیرد
یادت که نمی رود
من بی ستاره ام.
"علیرضا بازرگان"
از کتاب: سر در نمی آورم / نشر شولا / 1380
برگرفته از وبلاگ:
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد
زاده ی قول تو هستم
در غبار
پس می دانم
که رنج در خانه است
در انتها ی پله ها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر می کند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا
تمام هفته را با پاروی شکسته
در خانه ماندم
خانه کوچک بود
در خلوتی خانه
از میان همه ی عادت ها
و سوگند ها
فقط تو را صدا کردم
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد
"احمد رضا احمدی"
از کتاب: سبک نمیشود این وقت (گزینهای از شعرهای دهه 60 و 70) / نشر تهران / 1380
بیست و پنج دقیقه مهلت
برای اینکه دوستت بدارم
بیست و پنج دقیقه مهلت
برای اینکه دوستم بداری...
بیست و پنج دقیقه مهلت برای عشق
زمان کوتاهی است..
با این همه
من بیست و پنج دقیقه از عمرم را کنار می گذارم ...
تا به تو فکر کنم
تو هم اگر فرصت داری
بیست و پنج دقیقه
فقط بیست و پنج دقیقه به من فکر کن !....
بیا بیست و پنج دقیقه از عمرمان را برای همدیگر پس انداز کنیم ....
"شل سیلور استاین"
خورشید را می
دزدم
فقط برای تو!
می گذارم توی
جیبم
تا فردا بزنم
به موهایت
فردا به تو
می گویم چقدر دوستت دارم!
فردا تو می
فهمی
فردا تو هم
مرا دوست خواهی داشت. می دانم!
آخ ... فردا!
راستی چرا
فردا نمی شود؟
این شب چقدر
طول کشیده
چرا آفتاب
نمی شود؟
یکی نیست
بگوید خورشید کدام گوری رفته؟
"شل سیلور استاین"
برگرفته از وبلاگ:
از ستاره ها دورتر نمی روم
تو همین جا منتظر باش
به گنجشک ها گفته ام
هوای دلتنگی ات را داشته باشند
تا من برگردم
جایی میان همین ستاره ها
چمشه ای ست
پوشیده از علف های نقره ای
مگر تو نمی خواستی زیر نور ماه بنشینی
و درخت ها و گربه ها و شیروانی های نقره ای را
- تماشا کنی؟
ماه،
از آب همین چشمه نوشیده است
که این همه مهتابی ست
کنار پنجره منتظرم باش!
"حافظ موسوی"
پ.ن: فکر کنم اولین بار این شعر رو حدود 5 سال پیش خوندم. هنوزم هر بار که میخونمش برام تازه اس و زیبا. درود آقای موسوی.
برای من کمی از دست هایت را بفرست
حالم بد است
دیوار ها
تعادل شان را
از دست داده اند
همیشه فرصت افتادن هست
همیشه فرصت در خاک غلت زدن
همیشه فرصت در جوی پر لجن دراز شدن
همیشه فرصت مردن
همیشه فرصت کمی از دست های تو اما برای من
چقدر کم است
"حافظ موسوی"
کنار تمام آرزوهایم تو ایستاده بودی
آرزوهایم
قایق های کاغذی رنگارنگ که نمی دانستند از کدام سمت بروند
آرزوهایم
شاخه های درهم درخت سیب
که هربار شکوفه هایش را باد می برد با خودش
تو می ایستادی و با دستهایت
تمام شکوفه ها را جمع می کردی
تو می خندیدی
و قایق ها به دنبال هم رودخانه را رنگی می کردند...
چقدر همه چیزخوب بود
و من نمی فهمیدم تمام می شود
تمام می شود
...
حالا فقط هزار شکوفه ی نورانی دارم
که بوسه های تواند
ریخته روی موهایم
و فکر می کنم
تا چند سال دیگر
چند روز دیگر
می درخشند؟
"فرناز خان احمدی"
میدانم
حالا سالهاست
که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
حالا همه میدانند
که همهی ما یکطوری غریب
یک طوری ساده
و دور
وابستهی
دیرسالِ بوسه و لبخند و علاقهایم.
آن روز
همان روز که
آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خواب
عصر جمعه را میدید.
ما از اولِ
کتاب و کبوتر
تا ترانهی
دلنشین پریا
ریرا و دریا
را دوست میداشتیم.
دیگر سراغت
را از نارنجِ رها شده در پیالهی آب نخواهم گرفت
دیگر سراغت
را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
دیگر سراغت
را از گلدانِ شکسته بر ایوانِ آذرماه نخواهم گرفت
دیگر نه
خوابِ گریه تا سحر،
نه ترسِ
گمشدن از نشانیِ ماه،
دیگر نه بنبستِ
باد و
نه بلندای
دیوارِ بیسوال ...!
من، همین منِ
ساده ... باور کن
برای یکبار
برخاستن
هزارهزار
بار فروافتادهام.
دیگر میدانم
نشانیها همه
درست!
کوچه همان
کوچهی قدیمی و
کاشی همان
کاشیِ شبْ شکستهی هفتم،
خانه همان
خانه و باد که بیراه و بستر که تهی!
ها ریرا، میدانم
حالا میدانم
همهی ما
جوری غریب
ادامهی دریا و نشانیِ آن شوقِ پُر گریهایم.
گریه در
گریه، خنده به شوق،
نوش! نوش ...
لاجرعهی لیالی!
در جمع من و
این بُغضِ بیقرار،
جای تو خالی!
"سید علی صالحی"
از کتاب: نشانی ها / نشانی هفتم
گیرم
تمام فصلها تابستان
و تمام روزها پنجشنبه
و تو هم در گرما گرم ظهر
از خیابان سنگتراشان
نفس نفس
بلوک به بلوک آمدی
و هی خیره شدی
به پلاک سنگی نشانیام
چه فایده
من که گم شدهام
پشت سنگچینهای ابدی
و نمیتوانم
کنار خستگیات بنشینم
دلم میخواهد همین حالا
همین لحظه که بغض کردهام
میان چشمانم مینشستی
و میگفتم چه دیر کردی
و های های از ذوق گریه میکردم.
"هوشنگ رئوف"
برگرفته از سایت:
پ.ن: چقدر تلخ بود این شعر!