پسرک و پیرمرد
پسرک گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.»
پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.»
پسرک آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می کنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور»
پسرک گفت: «من اغلب گریه می کنم»
پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور»
پسرک گفت: «از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.»
و گرمای دست چروکیده را احساس کرد:
«می فهمم چی می گی کوچولو، می فهمم.»
"شل سیلور استاین"
خیلی زیبا بود :-)