کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

سهم من از پرنده شدن

سهم من از پرنده شدن 

تنها

از شاخه ای به شاخه ی دیگر پریدن است.

 

"صبا کاظمیان"

پیش از تو ...

 پیش از تو آب، معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زَهره دریا شدن نداشت


در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانه بهار
بی تو ولی زمینه پیدا شدن نداشت


چون عقده ای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر واشدن نداشت

 

"سلمان هراتی"

نام تو آبی بود

چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده سرگردان کرد
هر زن اگر دریاچه ای بوده یا نگینی آبی در انگشتر
حساب کنید من به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود از جنس آتش های کیهان
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود


"منوچهر آتشی"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://negahivayadi.blogfa.com/

چقدر این شعر، بلند گریه می کند!

لب تر کنی، خیس می شوم در خشکسالی بوسه.

تمام فنجان‌های قهوه دروغ می گفتند؛ تو برنمی گردی

و حالا که خدای من شده ای، هر چقدر هم که دعا کنم، گوش‌ت به حرفهام بدهکار نیست.

بی خیال تر از تو این خیابان است که دست در جیب، راه می رود!

...        

من که چیزی نمی خواهم، جز این که بخواهی ام

و پنجره ای که مدام باز و بسته می کردی، باز و بسته کنی.

به دستهات بگو دوباره حادثه بیافریند، فاجعه ای بزرگ، حالا که در دست دیگری ست!

تو برنمی گردی...

چقدر این شعر، بلند گریه می کند!

 

"وحید پورزارع"

 

(شعر کامل را در ادامه مطلب بخوانید)

  

ادامه مطلب ...

سلام... خداحافظ!

سلام

خداحافظ!

چیز تازه ای اگر یافتید،

بر این دو اضافه کنید

تا بل باز شود این در گم شده بر دیوار.

 

"حسین پناهی"

بی فایده!

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد ، ستیزش با خزان بی فایده است

 

باز می پرسی چه شد که عاشق جبرت شدم

در دل طوفان که باشی ، بادبان بی فایده است

 

بال وقتی بشکند از کوچ هم باید گذشت

دست و پا وقتی نباشد ، نردبان بی فایده است

 

تا تو بوی زلف ها را می فرستی با نسیم

سعی من در سربه زیری ، بی گمان بی فایده است

 

تیر از جایی که فکرش را نمی کردم رسید

دوری از آن دلبر ابرو کمان ، بی فایده است

 

در من عاشق توان ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ ، امتحان بی فایده است

 

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمی فهمد شبان ، بی فایده است

 

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچنان می گردم اما ، همچنان بی فایده است

 

از: کاظم بهمنی

نامت...

نامت

گل‌واژه ای به سپیدای ماهتاب و سپیده است

با عطر باغ اطلسی

و دشت های گرم شب بوهای دشتستان

نامت گل هزار بهار نیامده است

نامت تمام شب هایم

و گستره ی خمیده ی رویاهایم را

پُر می کند

و در دهانم

مانند ماه در حوض، مد می شود

نامت در چشمانم

چون لاله، سرخ

چون نسترن سپید

و مثل سرو سبز می ایستد

نامت مژگانم را در می گیرد

نامت در جانم

گر می گیرد

 

"منوچهر آتشی"

دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

تخت برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من بوسه ای را می شناسم

که باید به خیابان رفت

و آن را از دنج ترین کنج کوچه ها دزدید

شهر برای اتفاق های عاشقانه کوچک است

من دریایی را می شناسم

که عمقش به اندازه ی جیب های ماست

من فکر می کنم دنیا برای اتفاق های عاشقانه کوچک است.

 

"صبا کاظمیان"

همین که صدایم می‌کنی...

بی‌قراری ات را

چون شره‌‌ای شراب مذاب

بریز کف دست من

عزیزکم!

تو می‌دانی

که سال‌هاست در این سرزمین بارانی

به یک قطره از آه عاشقانه‌ات محتاجم

به نفس‌هات وقتی اسمم را صدا می‌کنی

تو می‌دانی

همیشه احتمال زلزله هست

ولی زلزله‌ی نفس‌های تو

دیگر احتمال نیست

سبز آبی کبود من!

و بیهوده نیست

که بر گسل‌های دلت خانه ساخته‌ام

از سر اتفاق هم نیست

حدیث بی‌قراری ست

و همین حرف ساده

که با صدای تو

دلم می‌لرزد

همین که صدایم می‌کنی

همه چیز این جهان یادم می‌رود

یادم می‌رود که جهان روی شانه‌ی من قرار دارد

یادم می‌رود سر جایم بایستم

پابه‌پا می‌شوم

زمین می‌لرزد.

 

"..."

 

پ.ن: این شعر در پاسخ شعر خانم فرناز خان احمدی (زیر نور ستاره ها) سروده شده.

زیر نور ستاره ها

گریه می کنم زیر نور ستاره ها / باید می رفتم
باید مداد رنگی هایم را برمی داشتم
و این تنهایی عمیق را که مثل پیراهنی بی رنگ روی تنم بود / فرو می کردم در دهان اتاق
من دخترکی بی قرار شده ام
که حرفهایم شبیه گنجشک‌های کوچک به سمت تو پرواز می کنند.
من با تو حرف می زنم چرا که / فقط تو می دانی
آرزوها...
پروانه های روشنی هستند که گاهی گیر می افتند میان موهایت
فقط تو می فهمی
زمین قصه ای طولانی ست
که سطرهایش کشیده می شود روی کوه ها... میان دره ها
شاید یک روز / جهان آنقدر اشک بریزد
که سر برود دریاها / که ماهی های قرمز دلتنگ جای آدم ها را بگیرند
موج‌ها را تو شانه کن!
دست‌های تو
می تواند پریشانی را از موهای دریا جدا کند
و برای صدف ها خوشبختی ببافد.

"فرناز خان احمدی"

گاهی آنقدر شاعرم...

گاهی آنقدر شاعرم
که استعاره از درخت می شوم!
نگاه کن
گنجشک ها
به دست هایم اعتماد می کنند.

"صبا کاظمیان"

از کتاب:‌ رودهای بی خانه

 -------------------------------------------------------------


درباره شاعر:

صبا کاظمیان ، متولد 1362، ساکن تهران

کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی

آثار منتشر شده: مجموعه ی شعر "رودهای بی خانه" ، انتشارات فصل پنجم / 1391

وبلاگ شاعر:  شاعرانه های باد

دیداری در فلق

تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها 
که سر به صخره گذارد
غریبی و پاکی
ترا ز وحشت توفان به سینه می فشردم
عجب سعادت غمناکی

...

"منوچهر آتشی"

(شعر کامل در ادامه مطلب)

-----------------------------------------------------------

درباره شاعر: 

منوچهر آتشی (۲ مهر، ۱۳۱۰، دهرود شهرستان دشتستان استان بوشهر - ۲۹ آبان، ۱۳۸۴، تهران) شاعر و مترجم معاصر.

ادامه مطلب ...

رستاخیز

من تمامی ِ مردگان بودم:

مرده ی پرندگانی که می خوانند

و خاموش اند،

مرده ی زیبا ترین جانوران

بر خاک و در آب

مرده ی آدمیان همه

از بد و خوب...

من آنجا بودم

در گذشته

بی سرود.

با من رازی نبود

نه تبسمی

نه حسرتی.

به مهر

مرا

بی گاه

در خواب دیدی

و با تو بیدار شدم...

 

"احمد شاملو"

19 مرداد 1359

از کتاب: ترانه‌های کوچک غربت

به خودت نگیر

به خودت نگیر شیشه‌ی پنجره
تمیزت می‌کنند
که کوه را بی‌غبار ببینند 
و آسمان را بی‌لکه

به خودت نگیر شیشه
تمیزت می‌کنند که دیده نشوی!

 

"علیرضا روشن"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://angst.persianblog.ir/

مجنون‌

هر دمبه‌  اشارات، شدمهر سویی

شاید کهبیابماز شفایی، بویی

دردا کهنیافتمبه قانون، جز شعر،

بیماریِ روحِ خویشرا دارویی

 

"شفیعی کدکنی"

شعری برای زندگی

حرمت اعتبار خود را

هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن

که ما هر یک یگانه ایم

موجودی بی نظیر و بی تشابه

و آرمانهای خویش را

به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن

تنها تو می دانی که «بهترین» در زندگانیت

چگونه معنا می شود

 

از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر

بر آنها چنگ درانداز، آنچنان که در زندگی خویش

که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد

 

با دم زدن در هوای گذشته

و نگرانی فرداهای نیامده

انگشتانت فرو لغزد و آسان هدر شود

 

هر روز، همان روز را زندگی کن

و بدین سان تمامی عمر را به کمال زیسته ای

 

و هر گز امید از کف مده

آنگاه که چیز دیگری

برای دادن در کف داری

 

همه چیز در همان لحظه ای به پایان می رسد

که قدمهای تو باز می ایستد

و هراسی به خود راه مده

از پذیرفتن این حقیقت که

هنوز پله ای تا کمال فاصله باشد

تنها پیوند میان ما

خط نازک همین فاصله است

 

برخیز و بی هراس خطر کن

در هر فرصتی بیاویز

و هم بدینسان است که به مفهوم  شجاعت

دست خواهی یافت

 

آنگاه که بگویی دیگر نخواهمش یافت

عشق را از زندگی خویش رانده ای

عشق چنان است که هر چه بیشتر ارزانی داری، سرشارتر شود

و هر گاه که آن را تنگ در مشت گیری، آسان تر از کف رود

پروازش ده تا که پایدار بماند

 

رؤیاهایت را فرو مگذار

که بی آنان زندگانی را امیدی نیست

و بی امید، زندگی را آهنگی نباشد

 

از روزهایت شتابان گذر مکن

که در التهاب این شتاب

نه تنها نقطه ی سرآغاز خویش

که حتی سرمنزل مقصود را گم کنی

 

زندگی مسابقه نیست

زندگی یک سفر است

و تو آن مسافری باش

که در هر گامش

ترنم خوش لحظه ها جاریست.

 

"نانسی سیمس" (Nancye Sims)

ترجمه: دکتر مهدی مقصودی

کتاب: بارانی باید تا که رنگین کمانی برآید

این روزها ...

این روزها هر جا که باشم تو را حس می کنم
عطرت تمام خلوتم را پر کرده
و بی شرمانه تا رختخوابم هم پیش آمده
آنجا که خیال انگشتانت لای موهایم خطوط خاطره رسم می کند
و مرا به رویایی ترین خوابها فرا می خواند
خواب هایی که بی خیال فرسنگ ها ف ا ص ل ه 
تو را کنار من می نشاند
و به من فرصت تماشا می دهد


این روزها به آخرین ها می اندیشم
به آخرین قرار
آخرین دیدار
و هدیه ی آخر
راستی پس بوسه آخر چه ؟!

شاید بعدها روزنامه ها قصه زنی را بنویسند
که حواس خودش را پرت می کرد 
تا نداند عطر مردانه می زند !

"مریم اکبری"

http://azar9.blogfa.com/

 

 

بازگشت

آتش و آدم

ترکیبی نامتجانس است

من از میان این آتش گر گرفته

در رویاها و عشق ها

غیر ممکن است سالم برگردم

بازگشت من

اندوه بار خواهد بود

کاش مثل نان بودم

چه زیبا بر می گردد

از سفر آتش!

 

"رسول یونان"

مرا با بوسه هایت ترک کن

اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم.

آه عشق من!
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند.
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید.
تنها، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم.

عشق من!
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت.
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان.

 

"پابلو نرودا"

چشمت را ببند ببوسمت

چشمت را ببند ببوسمت

بعد از آن سالها...

که بیهوده رفتند

بی آنکه من

هر صبح چرخ بزنم در اتاقت... میان آن همه کاغذ

سنبل ها را روی میز بگذارم

بی آنکه بنشینم روبه رویت

قصه هایت را بخوانی... دنیا مال من شود

چشمت را ببند برگردم

دستانم را بکشم روی شیشه ها

بگویم: شکوفه های پشت پنجره

چقدر بزرگ شده اند...

چقدر باران و بهار

به تن اتاق قشنگ است...

همه چیز را دوباره می سازیم

دوباره می رقصم میان دره ها و

رودخانه ادامه ی دامنم می شود.

 

"فرناز خان احمدی"