یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
سوزنی بردارد
ــ سوزن کوچکی از جنس بلور ــ
و دلش می خواهد
یک سبد قوس و قزح
با خودش بردارد …
به خیابان برود
هر کجا کوچه دلگیری هست ...
هر کجا لب هایی غمگینند
«کوک شُل» هایی از جنس تبسم بزند ...
هر کجا اشکی هست
پرده را چین بکشد
تا که خورشید بتابد به اتاق ...
هر کجا تاریک است
از نخ نقره، شهابی بدهد
توی گلدان غم و دلزدگی، نرگسی سبز کند ...
بین دل ها
پل روبان بزند ...
یک نفر اینجا هست
که دلش می خواهد
همه جا حاشیه سرخ محبت باشد .
"منصوره رضیئی "
شعر زیباییست.خوشحال شدم که با نام سراینده آشنا شدم.
بیا
صدای پای آمدنت آشناست
از پشت در تق تق چکمههات
چرت قهوه را پاره میکند
از پشت در صدای قلبم
میآید توی دهنم
دلهرهی قشنگ!
بیا
در آستانه
در چهارچوب در
قاب شو
به تمام
زندگی را بریز توی بغلم.
عباس معروفی
--------------------------
متاسفانه دیگه یادم نمی مونه چه شعری رو کجا خوندم و کجا گذاشتم! اگر تکراری بود ببخشید.
سلام..خوبی؟
شما لینک من هستی ولی من نیستم!!!!!!!!!!!
به هر حال خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنی...
از این شعر خیلی خوشم اومد..جالب بود