کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

مرا به آغوشت کشیدی...

مرا به آغوشت کشیدی
به صلیبی که
سرنوشتم بود!

"شهاب مقربین"


از کتاب: سوت زدن در تاریکی / نشر چشمه

--------------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

باد می‌آید
کاغذهایم را ... تو را با خود می برد.
می شود ماه را با دست هایت نگه داری،
غروب نکند؟
می خواهم درها و پنجره ها را چفت کنم
و تو را
برای همیشه بنویسم...

"منبع: نت"

تو را دوست می دارم به سان کودکی...

تو را دوست می دارم

به سان کودکی
که آغوش گشوده ی مادر را!
شمع بی شعله ای که جرقه را!
نرگسی که آینه ی بی زنگار چشمه را!


تو را دوست می دارم
به سان تندیس میدانی بزرگ،
که نشستن گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی انجام را!


تو را دوست می دارم!
به سان کارگری
که استواری روز را،
تا در سایه ی دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!

"
یغما گلرویی"

از دفتر: من وارث تمام برده‌گان جهانم!

لازم نیست دنیادیده باشد

لازم نیست دنیادیده باشد

همین که تو را خوب ببیند
دنیایی را دیده است

از میلیون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم می‌غلتند
فقط سنگی که نگاه ما بر آن می‌افتد زیبا می‌شود

تلفن را بردار
شماره‌اش را بگیر
و ماموریت کشف خود را
در شلوغ‌ترین ایستگاه شهر
به او واگذار کن

از هزاران زنی که فردا
پیاده می‌شوند از قطار
یکی زیبا
و مابقی مسافرند.

 

"عباس صفاری"

زمستان را فقط به خاطر تو دوست دارم

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس‌های گرم زمستانی‌ات
که هرچه سردتر می‌شود
زیباترت می‌کنند
به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان می‌دهد
به خاطر آن پلی‌ور سفید یقه‌اسکی
که محشر می‌کند
و هر بار که می‌پوشی‌اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره‌ات می‌شکوفد از یقه‌ی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می‌دهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوه‌ی تلخ با شیر
سال از پیِ سال از حضور تو
حظ می‌کنم هر روز
در لباس‌هایی که فصل را کوتاه
و بی‌همتا می‌کند پسند تو را
لباس‌هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می‌شود
دستکش‌های نرمی
که از من نیز گرم‌ترند
و بوی صحرائی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دست‌های توست
و آن چکمه‌های وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمی‌آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه‌دم
یک دنده وا می‌روی در گرمای مبل
و گوش نمی‌دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته‌ام با کمال میل حاضرم
مأموریت بی‌خطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می‌کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می‌چسبانی به من
هنوز باورم نمی‌شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می‌نشینم
که سال‌ها چشم دیدنش را نداشته‌ام.

 

"عباس صفاری"


+ این شعر رو بسیاااااار دوست دارم. درود بر آقای صفاری عزیز!

تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!

سپیدارها هیمه شدن را انتظار می کشند

و فوّاره ی شهامت سرو

از چهار انگشت جربزه بالا نمی رود!

ساطور صاعقه کور است،

در این باغ سر به زیر!

 

تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!

 

فرزندان ِ تاریک ِ قُرُق

عبور منگ ستارگان را شماره می کنند

تیرُ کمان نادانی شان در کف!

خیابان مفروش ِ قناری ست

و نام ِ کبود ِ شبْ به عربده تکرار می شود

در پس کوچه های پیر!

 

تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!

 

مرگ موهبتی ست که به زنگاه می رسد

تا تخته بند ِ تن از عذابی مضاعف رهایی یابد!

صلتِ شاعران سرمه دان خاموشی ست!

گوش به زنگ تلاوت ناله اند

این سایه های اسیر!

 

تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!

 

دوستت می دارم! ای یقین بی زنگار!

به بازوانِ اَبَر شیشه ام یارایی ببخش

تا سرزمینم را بر گـُرده بگیرم

به کشف ِ آفتابی ترین انحنای زمین!

طوفانی از ترانه به پا کن!

آشفته کن بیشه ی گیست را

چون بیرق ِ رنگینی از ابریشم ُحریر!

 

تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!

 

"یغما گلرویی"

از دفتر: من وارث تمام برده‌گان جهانم!

---------------------------------------------------------------------

 

یادداشت یغما در پاورقی این شعر:

این شعر را سال هفتادُ چهار در حضور شاملوی بزرگ خواندم ! در دهکده و با صدایی لرزان! لبخند زدند ُبرای به کار بردن کلمه ی جربُزه در شعر تشویقم کردند! همچنین پیشنهاد کردند به جای عبارت "تو را دوست می دارم به روزگاری شریر" بنویسم: "تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر" و من چنین کردم! پس از خاموشی بامداد و برگزاری توطئه ی سکوت از طرف بسیاری نسبت به این ضایعه ی عظیم فرهنگی، بیشتر به حقارت این روزگار پی بردم! روزگاری که قدر تنها شاعر بیدار خود را ندانست! امروز می فهمم که آن بزرگوار چرا عبارت روزگار حقیر را مناسب تر می دانستند و با صدایی رساتر از همیشه می خوانم:

تو را دوست می دارم به روزگاری حقیر!


منبع: وبلاگ "باغ کاغذی"

من خطوط کشیده‌ی اندامت را از برم

ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق می‌کند تن
به آن ساتن لغزان و خنک بسپاری
یا به تکه‌ای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت می‌گردد
از طرز نگاهم باید حدس می‌زدی
که من ظاهرن فراموش‌کار و سر به هوا
خطوط کشیده‌ی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئی‌شدن هرچه پیراهن
از بَر کرده‌ام
اگر می‌دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو
چقدر تلخ،
من و این آفتاب بی‌پروا را
آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی
قهوه‌ات دارد سرد می‌شود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی‌ات طاق
مگر چقدر طول می‌کشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری؟

"عباس صفاری"

ندای آغاز

کفش‌هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه‌ها می‌گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می‌روبد.
بوی هجرت می‌آید:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه‌یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
-
دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه‌هایی پر اوج
(مثلا" شاعره‌یی را دیدم
آن‌چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب‌ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش‌هایم کو؟

 

از: سهراب سپهری

مجموعه: حجم سبز

حالا که آمده ای

حالا که آمده ای
باز هم به گیلاس آباد می رویم
به آن باغبان بگو نگران نباشد
ما گیلاس ها را نمی چینیم
ما فقط با گیلاس ها حرف می زنیم!

"محمدرضا عبدالملکیان"



زیبا

 زیبا

زیبا هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا

زیبا
هنوز عشق
در حول و حوش چشم تو می چرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچه های محبت را
با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است

زیبا
چشم تو شعر
چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا
کنار حوصله ام بنشین
بنشین مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز می شوم

زیبا
ستاره های کلامت را
در لحظه های ساکت عاشق
بر من ببار
بر من ببار تا که برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق
بچرخانم
بر حول این مدار

زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا

"محمدرضا عبدالملکیان"

--------------------------------------------------------------


محمدرضا عبدالملکیان ماجرای دکلمه ی اشعارش توسط خسرو شکیبایی را چنین نقل می کند:

« پائیز بود، پائیز ۷۴، آن اتاقک کوچک ۲-۳ متری در پاگرد طبقه ی دوم خانه ی واقع در خیابان ۱۴ امیرآباد، دکتر بود، خسرو بود و من بودم، شب های بیداری تا آن سوی نیمه شب، تا یکی دو گام مانده به سپیده دمان و شاید تا خود سپیده دمان. حدود ۲ ماه و چند شب در هفته. «مهربانی» باید متولد می شد. مرهمی بر زخم سال های جنگ و پس از جنگ. فکر اولیه از دکتر بود. دکتر دارینوش، انتخاب هم کرده بود، هم مرا ، هم خسرو را و متقاعد کرده بود هردو را. شعرها را وسط گذاشته بودم، هرچه داشتم. دو هفته ای طول کشید. دکتر انتخاب کرده بود، همه ی انتخاب ها پسند من هم بود، جز یک شعر، که سال ها پیش سروده بودم و اینک به سبب مجموعه شرایط از هوایش فاصله گرفته بودم، نمی خواستم. اما دکتر اصرار داشت، این اصرار و انکار، به داوری خسرو رسید، در یکی از همان شب ها، در همان اتاقک پاگرد خانه ی خیابان ۱۴ امیر آباد، خسرو سر در سکوت، برای خودش خواند. سپس سر برداشت، با همان لبخند دلنشین، نگاهی به دکتر و نگاهی به من، این بار با صدای بلند خواند:

زیبا

زیبا هوای حوصله ابری است

... »

(منبع: وبسایت رسمی محمدرضا عبدالملکیان)

------------------------------------------------------


دانلود دکلمه شعر "زیبا" با صدای زنده یاد خسرو شکیبایی


+ پیشنهاد میکنم که حتما دانلود کنید. بسیار زیباست!

میخواهم با تو آن کنم که بهار ...

کلمه های من

نوازشگرانه برتو می بارید

دیر زمانی صدف آفتابی اندام تو را دوست داشته ام

تا به آ نجا که بیانگارم دارنده دنیایی ام

از کوه ها برای تو گلهای شاد می آ ورم

سنبل آبی، فندق تاری

و سبد های وحشیِ بوسه

میخواهم با تو آن کنم

که بهار با درختان گیلاس می کند.

 

"پابلو نرودا"

تو را دوست دارم

دوستت ندارم
چنان که گویی زبر جدی یا گل نمک
یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
تو را دوست دارم
همانند بعضی چیزهای سیاه
که باید دوست داشت
محرمانه، بین سایه و روح
تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.
ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه
تو را دوست دارم
بدون آنکه بدانم
چگونه،چه وقت،از کجا
دوستت دارم
سریح،بون پیچیدگی و غرور
تو را دوست دارم
چون راه دیگری نمیدانم که در آن
"
من" وجود ندارم و تو...

چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام،دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی بخواب میروم..


"پابلو نرودا"
مترجم: مهناز بدیهیان اوبا

 

یکی از خوابهای همین هفته!

نمی دانم چرا همه می خواهند،

طناب ِ امیدم را
از بام آمدنت ببرند!
می گویند،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تکلم این همه ترانه را،
تقدیر می نامند!
حالا مدتی ست که می دانم،
اکثر این چله نشین ها چزند می گویند!
آخر از کجای کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،
اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه نمناک
همین قلب ِ بی قرار
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !
می رویم بالای بام ِ بوسه می نشینیم
و ترانه به هم تعارف می کنیم!
در باران زیر سایه ی هم پناه می گیریم!
تازه می شود بالای تمام ِ ابرهای بارانی نشست!
آنوقت،
آنقدر ستاره به روسری ِ زردت می چسبانم،
تا ستاره شناسان
کهکشان ِ دیگری را در آسمان کشف کنند!
به چی می خندی؟
یادت هست که همیشه،
از خندیدن ِ دیگران
بر چکامه های پُر «چرا» یم دلگیر می شدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت! خاتون!
حالا برای همه می نویسم که آمدی
و سبزه ی صدایت در گلدان ِ سکوتم سبز شد!
می نویسم که دستهاس سرد ِ مرا،
در زمهریرِ این همه تازیانه گرفتی!
می نویسم که...
بیدار شو دل ِ رؤیا باف!
بیدار شو!

 

 

"یغما گلرویی"

از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟"

پرهای زمزمه

مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.

 

از: سهراب سپهری

مجموعه: حجم سبز

خمیر گرم اندام تو...

خمیر گرم اندام ترا در دست می وَرزم :

دو پستان تو ، توتک های شیرین است .
تنور ِ داغ ِ آغوشم، دهان از شوق واکرده
که این یک توتکِ ماه است و آن یک ، توتک ِ خورشید
خدایا ، سفره ی بی رنگ ما امشب چه رنگین است !

 

"نادر نادر پور"

تهران ـ ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۳۸

از دفتر: "سرمه ی خورشید" چاپ چهارم ، ۲۵۳۶ شاهنشاهی

هر تکه ی پیرهنت را که میدرم

هر تکه ی پیرهنت را که میدرم

فصلی گمشده می یابم، از سرگذشت جهان

انگار آنچه ما تاریخ می گفتیم

به اندازه ی عمر کبریتی بود

در طوفان

درونت به تن هایی می رسم

تنها

به چشمه یی که " آدم" نخستین جرعه ی مستی را آزمود

به سیبی که "حوا" را هوایی کرد

تکه پاره های لباسهایت

بر زمین

یادواره ی جنگ های جهانی ست

پیکر های بی جان میان دود

-  من در اتاقی مه زده –

لب بر لب هایت می گذارم

تا سرگذشت جهان را فراموش کرده باشم

و تنی همچون وطنی گردم

تنها

کنار تن های درونت

 

"شعر سپید – اروتیک"

منبع:

http://www.eropoem.blogfa.com/

 

تولد...

تولد واژه ای است در پی معنا شدن

مفهومی است در تب و تاب رسیدن

تولد گاه بهانه ای ست برای دلتنگ خود شدن

شانه ای ست برای جستجوی خویش

تولد گاهی بهانه ای ست برای یک جمع دوستانه

برای چند لحظه با هم خندیدن

برای خرید یک شاخه گل

برای جاری شدن یک قطره اشک

و کشیدن آهی از سر دلتنگی

تولد علامتی است پر معنا در سر رسید زندگی ما

گاه بهانه ای ست برای نوشتن یک متن یا سرودن یک شعر

تولد گاه بهانه ای ست برای فریاد بودن

رهایی از پیله تنهایی

و اندکی به دنبال خود گشتن

تولد مفهومی ست ناپیوسته در زندگی امروز ما

و تولد بهانه ای ست برای نوشتن یک متن با دستان من

برای تشکر از خوبانی که مهرشان ماندنی ست...

 --------------------------------------------------------------------


+ از همه دوستان نازنین که با پیام‌های پرمهرشان بنده رو مورد لطف و محبت بی‌دریغ خود قرار داده و تولدم رو تبریک گفتن، بی‌نهایت سپاسگذارم. مهرتان ماندگار


+ و سپااااااس ویژه از رویای عزیز که شرمنده کردن و برای من در وبشون جشن تولد گرفتن... همراه با چاشنی چوبکاری!

دنبال وجهی می گردم که تمثیل تو باشد

دنبال وجهی می گردم

که تمثیل تو باشد
زلالی چشم هات
بی پایانی آسمان
مهربانی دست هات

نوازش گندمزار
و همین چیزهای بی پایان.
نمی دانستم دلتنگی‌ات
قلبم را مچاله می کند
نمی دانستم وگرنه
از راه دیگری
جلو راهت سبز می شدم
تمهیدی، تولد دوباره ای، فکری
تا دوباره
در شمایلی دیگر
عاشقت شوم.
گفته بودم دوستت دارم؟


"عباس معروفی"

در گیسوان تو درختان کاج غنوده اند

در گیسوان تو
درختان کاج غنوده اند
درختانی سترگ
از مجمع الجزایری که منم.

در پوست تو
قرن ها خفته اند
و در خلوت سبزت
حافظه ام آرمیده است.

این قلب گمشده را هیچ کس
درمان نتواند کرد.
(چنین می اندیشیدم)
تا تو آمدی
و بال و نهال
با نفست طلوع کرد
در همیشه ظلمات من
و با لمس دستانت
تنم را
دوباره آفریدی.

 

"پابلو نرودا"

با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت

با هرچه عشق

نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود


"محمدرضا عبدالملکیان"

----------------------------------------------------

 

درباره شاعر:

محمدرضا عبدالملکیان متولد سال 1336 ، شهرستان نهاوند است. او طی بیش از ۳۰ سال فعالیت شعری علاوه بر چاپ و انتشار چندین عنوان مجموعه شعر، عهده دار مسئولیت‏های گوناگون فرهنگی و ادبی نیز بوده است. از جمله در حال حاضر مدیر عامل دفتر شعر جوان، عضو هیئت مدیره انجمن شاعران ایران و عضو شورای عالی خانه هنرمندان است. وی پدر گروس عبدالملکیان، شاعر جوان ایرانی است.

 

وبلاگ محمدرضا عبدالملکیان:

پل خواب

خسته بر شنزار سینه ات...

خسته بر شنزار سینه ات،

خم می شوم
این کودک از زمان تولد تاکنون،

نخوابیده است!

 

"نزار قبانی"