به عاشقانه هایی که کشیده ام روی پوست تن ات
و به حرف هایی که
هر از چند گاهی نمی زنم!
من اینجا یک فنجان نیم خورده دارم
یک صندلی کنار بی حوصله گی هایم
و صداهای زندانی که گاه گاه سر می کشند
از استخوانهایم
از موهایم
سینه ام
و ریز ریز می شوند روی پیراهن غروب
...
"ناهید عرجونی"
----------------------------------------------------------------------
درباره شاعر:
ناهید عرجونی، متولد و ساکن سنندج است.
از وی تا کنون سه مجموعه شعر با نام های زیر منتشر شده است:
اینجا منحنی ها حرف می زنند - نشر نگیما - 1381
روی جمجمه ام بنویس پنجره -نشر مهر تابان تهران - 1388
کسی از شنبه هایمان عکس نمی گیرد -نشر ئاراس کردستان عراق - 1391
وبسایت شاعر:
http://nahidarjooni.blogfa.com/
پیراهن روحم را از تنم بیرون می کنم
تا به تو بیاویزم
لبان صورتی ات را به دهانم می دوزم
و در جسم تو حل می شوم
تا تن مان در هم دوخته شود
...
ملحفه سپید مچاله مانده بر روی تخت را
به روی سینه ات می کشم
تا عطر تن تو ماسیده بماند
در لا به لای تار و پود ملحفه ی تنهایی من و تو
کرکره قهوه ای بالای پنجره را به روی
آفتاب می بندم تا هیچ نوری
به جز نور چشمان بی قرار تو
بر اتاق نپاشد
تمام در های خانه را می بندم
تا هیچ منفذی
به جز منفذ نگاه تو
به حریم خانه تجاوز نکند
می دانم که تو می دانی
که بر من چه گذشته است
تمام تنت را طی می کنم
تا هیچ راهی
به جز راه تو بر من
هویدا نباشد
در خانه را می زنند
بگشایم در را
یا نه؟
منبع:
وبلاگ آقای علی فرزین فر
"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد"
"نامه دوم، سه روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیای من!
به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش.
من خوب آگاهم که زندگی، یکسر، صحنهی بازیست.
من خوب میدانم.
اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است.
مرا به بازی کوچک شکستخوردگی مکشان!
به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند.
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود.
به زندگی بیندیش که میخواهد باز بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند.
به روزهای اندوهباری بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.
و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظهای را برنمیگرداند.
...
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
و برای مردن کفی خاک
مرا بس بود .
اینک خیال تو چنان در برم می گیرد
که برهنگی ام را
جمله جامه های جهان
کفاف نمی دهد .
و چون بر این حال بمیرم
چنان می گسترم در جهان
که تمامت خاک هم
کفایت نمی کندم .
از تمام آسمان
ماه نقره گون
مرا بس بود
در حیرتم چگونه گرد نقره گون گیسویت
ماه را برده از خاطرم .
جهان بس فراخ بود و من
پروانه ئی بهت خورده
شگفتا
در تنگنای عشق تو
چه بی کرانه می یابم خود را .
"فرشته ساری"
(از کتاب پژواک سکوت)
----------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
امیدم هست امشب شادیت پربار خواهد شد
به لطف حق تو
را بد خواه و دشمن خوار خواهد شد
بده دستت به
دست من بیا بگذر از این آتش
که شاید بخت
خوابیده چنین بیدار خواهد شد
از: علیرضا نظری
+ با سپاس از آقای نظری عزیز برای ارسال این رباعی زیبا.
برفی که میبارید من بودم
تو را احاطه کردم
در بَرَت گرفتم
گونههایت را نوازش کردم
شانههایت را بوسیدم
و پاره پاره ریختم
پیشِ پای تو
بر من پا گذاشتی
کوبیدهتر سختتر محکمتر شدم
تابیدی به من
آب شدم.
"شهاب مقربین"
از کتاب: سوت زدن در تاریکی
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد،
فقط می گوید: کو کو...
"محمدرضا عبدالملکیان"
که این غروب لعنتی غمگینت کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود
به کوری چشمش اما
خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانه نشینمان
نخواهد کرد
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنت از من
برای کنف کردن این غروب
و خنداندن تو حاضرم
در نور نئون های یک سینما
مثل چارلی چاپلین راه بروم
و به احترام لبخندت
هر بار کلاه از سر برمی دارم
یک جفت کبوتر از ته آن
به سمت دست های تو پرواز کنند
جوک های دست اولم را نیز
می گذارم برای آخر شب
که به غیر از خنده های قشنگت
پاداش دیگری هم داشته باشد
اگر شعبده باز تردستی بودم
با یک جفت کفش کتانی
و یک کلاه حصیری
می توانستم برایت سراپا
تابستان شوم سر هر چهارراه
و کاری کنم که بر میز خال بازها
هر ورقی را برگردانی
آس دل باشد
و هر تاسی که بریزی
"عباس صفاری"
"نامه نخستین، یک روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیای من!
زندگی طغیانی ست بر تمام درهای بسته و پاسدارانِ بستگی.
هر لحظهئی که در تسلیم بگذرد
لحظهئیست که بیهودگی و مرگ را تعلیم می دهد.
لحظهئیست متعلق به گذشتگان که در حال رخنه کرده است.
لحظهئیست اندوه بار و توان فرسا.
اینک، گسستنِ لحظه های دیگران را چون پوسیده ترین زنجیرهای کاغذی بیاموز.
باری، گریختن، تنها از احساسات کودکانه خبر می دهد
اما تکرار در گریز، ثبات در عشق را اثبات می کند.
من ایمان دارم که عشق تنها تعلق است. عشق وابستگی ست.
انحلال کامل فردیت است در جمع.
عشق، مجموع تخیلات یک بیمار نیست
آنچه هر جدایی را تحمل پذیر می کند اندیشه پایان آن جدائی ست.
زندگی، تنهایی را نفی می کند
و عشق، بارورترین تمام میوه های زندگی ست.
بیاموز که محبت را از میان دیوارهای سنگی و نگاه های کینه توز
از میان لحظه های سلطه ی دیگران بگذرانی.
...
"زنده یاد نادر ابراهیمی"
که صبح ها
در خواب ساکت خانه ای
بی پنجره، بی در... مانده باشی
و تلفن
صدایم را پشت گوش انداخته باشد
عاشقت نشدم
که عصرها
دست خودت را بگیری و ببری پارک
انقراض نسلت را روی تاب های خالی تکان بدهی
و فراموش کرده باشی
چقدر می توانستم مادر بچه های تو باشم!
عاشقت نشدم
که شب ها لبانم را
میان حروف کوچک بی رحم تقسیم کنم
گرمی آغوشم را
صدای نفس هایم را
و آرزوهای بزرگ زنی که احساسش را
باید برای گوشی همراهش تعریف کند
بوسه هایم هرشب
در نیمه راه پیغام ها تمام می شوند
و آنچه با تأخیری طولانی به تو می رسد
خواب سنگینی است
که باید کمر تخت را بشکند
عاشقت نشدم
که ناچار باشم برای دوستت دارم هایم
مجوز بگیرم
دوستت دارم هایم را منتشر کنم
و بعد تصور کنم این شعر را
معشوقه ات برای تو می خواند..!
"لیلا کردبچه"
(شعر برگزیده ی انجمن غزل 89)
---------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
ماه به خاک نگاه کرد و گفت:
شب
ها چشم هایم را باز و بسته
میکنم
تا
شاید نگاهم کنی و بگویی "دوستت دارم"
نمی
دانم شاید خزان،
فانوس
های بیشتری برای دوست داشتن دارد
او همیشه در آغوش صبر توست...
"منبع: نت"
این خیابان
برای تو نیست
برای من هم
نیست
پس حاشیه نرو
صاف
به سمت
دوربین من بیا
و تمام راه
را
به کفشهایی
فکر کن
که همین راه
را
چقدر با هم
میآمدند
و چقدر
به هم میآمدند !
از: مهدیه لطیفی
می خواهم با کلماتم
رمانی قد و قواره ات ببافم
بعد
آنقدر بخوانم و بخوانند
که چیزی به تنت نماند.
می خواهم با لب هام
نقطه نقطه بر تنت گل بنشانم
بعد
باغم را تماشا کنم
این باغ من است.
می خواهم با چشم هام
برای پیکرت لباس برازنده کنم
بعد
لباس ها را در بیاورم
از پیکری که خودم تراشیده ام.
می خواهم با دست هام
تنت را برسانم به خدا
بعد
دست به دامن خدا شوم.
"عباس معروفی"
دستمال های مرطوب، تسکین دهنده ی دردهای بزرگ نیستند
اینک دستی ست که با تمام قدرت مرا به سوی ایمان به تقدیر می راند
اینک، سرنوشت، همان سرافرازی ازلی خویش را پایدار می بیند
شاید، شاید که ما نیز عروسک های کوکی یک تقدیر بوده ایم...نمی دانم...
من که از
درون دیوار های مشبک، شب را دیده ام
و من که روح را چون بلور بر سنگترین سنگ های ستم کوبیده ام
من که به فرسایش واژه ها خو کرده ام
و من – باز آفریننده ی اندوه
هرگز ستایشگر فروتن یک تقدیر نخواهم بود
و هرگز تسلیم شدگی را تعلیم نخواهم داد
زیرا نه من ماندنی هستم نه تو، هلیا!
آنچه ماندنی ست ورای من و توست.
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
بخواب هلیا!
تنها خواب تو را به تمامی آنچه که از دست رفته است، به من، و به رؤیاهای خوش بر باد رفته پیوند خواهد زد. من دیگر نیستم؛ نیستم تا که به جانب تو بازگردم و با لبخند – که دریچه ایست به سوی فضای نیلی و زنده ی دوست داشتن – شب را در دیدگان تو بیارایم؛ نیستم تا که بگویم گنجشک ها در میان درختان نارنج با هم چه می گویند، جیرجیرک ها چرا برای هم آواز می خوانند، و چه پیامی سگ ها را از اعماق شب بر می انگیزد.
دود دیدگانت را آزار می دهد.
بخواب هلیا. بس است. راهی ست که رفته ایم. آیا کدامین باران تمام غبارها را فرو خواهد شست؟
تو از صدای غربت، از فریاد قدرت، و از رنگ مرگ می ترسی؟
هلیا! برای دوست داشتن هر نفس زندگی، دوست داشتن هر دم مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیز نو، خراب کردن هر چیز کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشق مرگ بودن را.
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
چاپ اول: 1345 ، چاپ هجدهم: زمستان 1387 ، نشر: روزبهان
---------------------------------------------------------------------
پی نوشت: تعریف کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" رو خیلی شنیده بودم. مدتی بود که میخواستم این کتاب رو تهیه کنم و بخونم، اما فرصت نشده بود. کتاب، دیروز به دستم رسید و یک شبه خوندمش. البته کتاب حجیمی هم نیست، حدود 110 صفحه. کتاب، داستان محور نیست. یعنی هدف نویسنده بازگو کردن داستان زندگی شخصی خودش و یا قصه یک شهر نیست. چنانکه بنظر میرسه گاهی زمان، مکان و حکایت داستان کمی مبهم و حتی کلاف سردرگم میشه. برای فهم بهتر داستان شاید باید کتاب رو بیش از یک بار خواند.
اما "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" مملو از حرف های قشنگ و عاشقانه های زیباست. آنقدر زیبا که اگر بارها و بارها عاشقانه هاش رو بخونی... باز هم هر بار غرق در احساس میشی!
خواندن این کتاب زیبا رو به دوستان خوبم توصیه میکنم.
***************************************
نقدی بر کتاب " بار دیگر شهری که دوست می داشتم" (در ادامه مطلب)
------------------------------------------------
این مطلب هم شاید خواندنش خالی از لطف نباشه:
"نام هلیا چگونه در ایران ساخته شد" (در ادامه مطلب)
---------------------------------------
دانلود کتاب "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" (نسخه PDF ، با حجم 350k)
+ پیشنهاد میکنم که نسخه چاپی این کتاب رو بخونید، از انتشارات روزبهان، که جملات زیبا و عاشقانه هاش رو با فونت بزرگ بولد کرده.
---------------------------------------
درباره شاعر:
نادر ابراهیمی در ۱۴ فروردین سال ۱۳۱۵ در تهران به دنیا آمد. او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینههای فیلمسازی، ترانهسرایی، ترجمه، و روزنامهنگاری نیز فعالیت کردهاست. ابراهیمی در زمینهٔ ادبیات کودکان، جایزهٔ نخست براتیسلاوا، جایزهٔ نخست تعلیم و تربیت یونسکو، جایزهٔ کتاب برگزیدهٔ سال ایران و چندین جایزهٔ دیگر را هم دریافت کرده است. او همچنین عنوان «نویسندهٔ برگزیدهٔ ادبیات داستانی ۲۰ سال بعد از انقلاب» را بهخاطر داستان بلند و هفت جلدی «آتش بدون دود» بهدست آورده است.
کتاب های:
"یک عاشقانه آرام"
"بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
"چهل نامه ی کوتاه به همسرم"
از زمره عاشقانه های نادر ابراهیمی است که بسیار مورد استقبال قرار گرفته است.
نادر ابراهیمی در سن ۷۲ سالگی پس از چندین سال دست و پنجه نرم کردن با بیماری بعد از ظهر پنجشنبه ۱۶خرداد ۱۳۸۷ در تهران درگذشت.
ادامه مطلب ...
آرزوهایت بلند بود
دست های من کوتاه
تو نردبان خواسته بودی
من صندلی بودم
با این همه
فراموشم مکن
وقتی بر صندلی فرسوده ات نشسته ای
و به ماه فکر می کنی.
"حافظ موسوی"
----------------------------------------------------------------
درباره شاعر:
حافظ موسوی، متولد پانزدهم اسفند ۱۳۳۳ ، رودبار
وبلاگ شاعر:
http://hafezmoosavi.blogfa.com/
گفت و شنود با حافظ موسوی، مجله الکترونیکی عقربه: اینجا
آرام باش عزیز من
آرام باش
حکایت دریاست
زندگی
گاهی درخشش
آفتاب، برق و بوی
نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو
می رویم، چشم های مان
را می بندیم،
همه جا
تاریکی است.
آرام باش
عزیز من
آرام باش
دوباره سر از
آب بیرون می آوریم
و تلالو
آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای
از برف
که این دفعه
درست از جایی
که تو دوست داری طالع می شود.
"شمس
لنگرودی
"
از مجموعه: ملاح خیابانها
گفتی اینجا نشد
آن دنیا به هم میرسیم
نگاه کن!
ما مُردهایم،
ولی به هم نرسیدهایم هنوز!
"رضا کاظمی"
...
من سردم است
و تمام رنگ های گرم دنیا را
زنان دیگری شال گردن بافته اند
من سردم است
و زمستان
تنها نام زنی عریان است
که هر شب هوس می کند با فندک یک مرد بسوزد!
از مجموعه: حرفی بزرگتر از دهان پنجره
-----------------------------------
شعر کامل در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
بچه که بودم
تو برای من
بادکنک بودی
و بعد
گل سرخی زیبا
در گلدان خانه
سرانجام تو کلمه
و من شاعر شدم
می دانم
فردا
تو قطاری مهربان خواهی شد
و مرا از اینجا خواهی برد.
"رسول یونان"
برگرفته از کتاب: چه کسی مرا عاشق کرد؟
(گزیده شعر رسول یونان) / انتشارات امرود / 1390
تمام بوسه و لب ها را دامن بزن
تا دیگر حرف های لبم
این گونه سر راه گونه هایت ردیف نشوند،
آغوشت را پُر کن از رد پا های من،
پیاده رو ها دنبالت راه نروند،
آرشه ی تمام ویلون ها را
روی گلوی من بگذار
تا گنجشک های حنجره ام
برای خواندن نام ات لُکنت نداشته باشند،
پا هایم را به حال خود شان رها کن
که سایه ی مجنون بید لگد کنم
این ویژگی ولگرد هاست
که خود شان را گشت بزنند.
"امان پویامک"
21 تیر «سرطان» 1389، کابل
من کورترین کلکین جهانم
تو بازترین
آغوش زمین
که برای باز
شدنت
وسعت این
سیاره ی خاکی تنگ است.
همین که موهایت را به باد می دهی
انجیل دیگر
نازل میشود.
همین که پلک
تکان می دهی
جهان از سر
آغاز می شود
آیینه گی
چشمت را
شاید پیش از
میلاد دریاها
به نقاشان
باران بردند
تا سرنوشت
خنده هاشان زلالیتر شود،
تا آبها رنگ
لبخندت را از یاد کنند
و بعدِ وا
کردن لبت
ماهیگیران
پیر،
سبدهای
ماهیان صید شده شان را
به آب ها،
دوباره پس دهند،
سنگ ها تا
سنگ هستند
سکوت کنند،
و قایق ها
تا دنیا دنیاست
دنبال
لبخندت،
دل دریاها
را گشت بزنند.
پس موهایت را به باد بده
و آغوشت را باز
کن
...
"امان پویامک"
(13مرداد 1387)