کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

من از لحظه‌ی تولد در حال سقوط بودم

من از لحظه‌ی تولد در حال سقوط بودم،
در خود سقوط کردم بیکه به انتها برسم،
مرا در چشمانت نگاهدار،
خاک بربادرفته‌ام را گِرد بیاور وَ خاکسترم را یکی کن،
استخوانهای شکسته‌ام را بند بزن،
بوَز بر هستی‌ام،
دفنم کن در دل خاک
و بگذار سکوت التیام اندیشه‌ها شود،
آغوش بگشا...

 

"جهان در بوسه های ما زاده می شود / ترجمه: یغما گلرویی"

سلام می کنم به باد

سلام می کنم به باد،
به بادبادک و بوسه،
به سکوت و سوال
و به گلدانی،
که خواب ِ گل ِ همیشه بهار می بیند!
سلام می کنم به چراغ،
به «چرا» های کودکی،
به چالهای مهربان ِ گونه ی تو!
سلام می کنم به پائیز ِ پسین ِ پروانه،
به مسیر ِ مدرسه،
به بالش ِ نمناک،
به نامه های نرسیده!
سلام می کنم به تصویر ِ زنی نِی زن،
به نِی زنی تنها،
به آفتاب و آرزوی آمدنت!
سلام می کنم به کوچه، به کلمه،
به چلچله های بی چهچه،
به همین سر به هوایی ِ ساده!
سلام می کنم به بی صبری،
به بغض، به باران،
به بیم ِ باز نیامدن ِ نگاه ِ تو...

باورکن من به یک پاسخ کوتاه،
به یک سلام ِ سر سری راضیم!
آخر چرا سکوت می کنی؟

 

"یغما گلرویی"

از مجموعه: مگر تو با ما بودی

همسر بی‌وفا

پس او را به کرانه رود بردم
گمان ‌کردم که دوشیزه است
اما شوهر کرده ‌بود.
شب و کناره‌ی سنت جیمز
و من مثل آدمی که مجبور به کاری باشد.
فانوس‌ها خاموش
و زنجره‌ها در آواز
در گوشه‌ی دنج خیابان
سینه‌های لرزانش را به‌دست گرفتم
ناگهان چون سنبل بر من شکفتند.
و صدای لغزش زیر دامنی‌اش
مثل تکه‌ای حریر
در گوشم پیچید.


درختان که نوری از شاخ و برگشان نمی‌گذشت
بزرگ‌تر از معمول می‌نمودند
صدای پارس سگ‌ها از دور‌دست
و خرمن موهایش انبوه و بوته‌وار
کراواتم را درآوردم
او لباس‌اش را
کمربندم را که هفت‌تیری برآن بود کندم
او نیم‌تنه‌اش را.
هیچ صدف و مرواریدی
پوستی چنان دلپذیر نداشت
و هیچ بلور نقرفامی
چنان درخشندگی‌ای.
ران‌هایش می‌گریختند از دستانم
چون ماهی جهنده
و تنش
نیمی آتش و نیمی یخ.


آن شب من در بهترین جاده‌ها راندم
سوار برمادیانی چالاک
بی رکاب و بی لگام.

بسان یک مرد، تکرار نخواهم کرد
آن چه را که او با من گفت.
آن روشنی ادراک را.

 

آلوده به ماسه ها و بوسه ها
از رود بر گرفتمش
در حالیکه شمشیر زنبق ها رو به آسمان بود!
آن گونه رفتار کردم که بودم
چونان کولی ای اصیل!
به او سبدی بافتنی دادم
به رنگ نی
اما پابندش نکردم
چه او شوهر داشت!
حال آنکه به من گفت دوشیزه ایست
وقتی از رود گرفتمش!

 

"فدریکو گارسیا لورکا"

 

دست‌هایم‌ برگ‌ها را فرو می‌ریزند

نامت‌ را در شبی‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌

ستارگان‌
برای‌ سرکشیدن‌ ماه‌ طلوع‌ می‌کنند
و سایه‌های‌ مبهم‌
می‌خُسبند !

خود را تهی‌ از سازُ شعف‌ می‌بینم‌ !
(ساعتی‌ مجنون‌ که‌ لحظه‌های‌ مُرده‌ را زنگ‌ می‌زند(

نامت‌ را در این‌ شب‌ تار بر زبان‌ می‌آورم‌ !
نامی‌ که‌ طنینی‌ همیشگی‌ دارد !
فراتر از تمام‌ِ ستارگان‌ُ
پُرشکوه‌تر از نم‌نم‌ باران‌ !

آیا تو را چون‌ آن‌ روزهای‌ ناب‌
دوست‌ خواهم‌ داشت؟
وقتی‌ که‌ مه‌ فرونشیند،
کدام‌ کشف‌ تازه‌ انتظار مرا می‌کشَد؟
آیا بی‌دغدغه‌تر از این‌ خواهم‌ بود؟
دست‌هایم‌ بَرگچه‌های‌ ماه‌ را فرو می‌ریزند.

 

"فدریکو گارسیا لورکا"


از کتاب: تمام‌ِ کودکان‌ِ جهان شاعرند! / دفتر چهارم: فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه: یغما گلرویی

-----------------------------------------------------------------




درباره شاعر:

فدریکو گارسیا لورکا ، به اسپانیایی: Federico García Lorca

(5 ژوئن ۱۸۹۸ - ۱۹ آگوست ۱۹۳۶) ، شاعر و نویسنده اسپانیایی است. او همچنین نقاش، نوازنده پیانو، آهنگ‌ساز و نمایشنامه نویس نیز بود. لورکا در آگوست 1936 (در سن 38 سالگی) ، یک ماه پس از آغاز جنگ‌های داخلی اسپانیا، نزدیک شهر «گرانادا» به دست طرفداران ژنرال فرانکو، دیکتاتور وقت تیرباران شد.

مرگ لورکا یکی از بزرگ‌ترین ماجراهای اسرارآمیز تاریخ معاصر اسپانیا بود که سال 2012 توسط یک تاریخ نگار محلی به نام "میگوئل کابالرو ژرز" پس از سه سال تحقیق و با همکاری پلیس بالاخره از آن رمز گشایی شده و محل دفن لورکا به همراه سه تن دیگر که تیرباران شده بودند پیدا شد. این نویسنده نتیجه تحقیقاتش را در کتابی به زبان اسپانیایی با عنوان «13 ساعت آخر زندگی گارسیا لورکا» منتشر کرده است.


خسته تر از پروانه

خسته تر از پروانه
سالهاست
گرد رویاهای سرخ باغچه خویش
پر می زنم و هنوز
غربت تلخ همیشه را،
مزه می کنم...

من خسته ام...
و هیچ حاجتی به تایید هیچ پروانه ای نیست...
کافی است دکمه پیراهن پریروزم را باز کنی
تا پاره پاره های عریان عمر هزار پروانه را،
به سوگ بنشینی...

من خیس خستگی ام...
بیا شانه هایت را
بالش خیل خستگی هایم کن...
شاید شبی...
زخم هایم را زمین بگذارم...!

"بهمن قره داغی"

داشتم نگاهت می کردم

داشتم نگاهت می کردم
نگاهت می کردم...
گفتم وای! چه زیبا شده ای! بانوی من!
دستم را گرفتی
خدا گفت: چه لحظه‌ی باشکوهی!
شماها عشقبازی کنید, من هم خدا می شوم و...
خلقت جهان را شروع کرد
سه روزش صرف اندام تو شد
سه روزش خرج دست های من
روز هفتم صدای تو را جوری درآورد که تا ابد دلم بریزد...

"عباس معروفی"

تو اینجا هستی، و من هیچ ترسی ندارم

هر شب در رویاهایم تو را می بینم و احساست می کنم
و احساس می کنم تو هم همین احساس را داری
دوری ، فاصله و فضا بین ماست
و تو این را نشان دادی و ثابت کردی
نزدیک ، دور ، هر جایی که هستی
و من باور می کنم قلب می تواند برای این بتپد
یک بار دیگر در را باز کن
و دوباره در قلب من باش

و قلب من به هیجان خواهد آمد و خوشحال خواهد شد


ما می توانیم یک باره دیگر عاشق باشیم

و این عشق می تواند برای همیشه باشد
و تا زمانی که نمردیم نمی گذاریم بمیرد
عشق زمانی بود که من تو را دوست داشتم
دوران صداقت ، و من تو را داشتم
در زندگی من ، ما همیشه خواهیم تپید
نزدیک ، دور ، هرجایی که هستی
من باور دارم که قلب هایمان خواهد تپید
یک بار دیگر در را باز کن
و تو در قلب من هستی

و من از ته قلب خوشحال خواهم شد


تو اینجا هستی ، و من هیچ ترسی ندارم

می دانم قلبم برای این خواهد تپید

ما برای همیشه باهم خواهیم بود
تو در قلب من در پناه خواهی بود
و قلب من برای تو خواهد تپید
و خواهد تپید

"مارگوت بیکل"

سوره تماشا

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.

حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.

و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .
به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :
چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدیم که بهم می گفتند:
سحر میداند،سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم .
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

 

از: سهراب سپهری

دفتر: حجم سبز

عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!

پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم...

آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!


مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه در برابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!

نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...

شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...

پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان...
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است...

و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب... در سیاهی چشم سرازیر می شود.

ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم...
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم...
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...

تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟

 عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند.

 

"نزار قبانی"

---------------------------------------------------------------


دفتر عشق:


باید کسی را پیدا کنم
دوستم داشته باشد
آنقدر
که یکی از این شبهای لعنتی
آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید
هیچ نگوید...
هیچ نپرسد...


"ناشناس"


عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد

شعرهایی که از عشق می سرایم
بافته ی سرانگشتان توست
و مینیاتورهای زنانگی ات.
اینست که هرگاه مردم شعری تازه از من خواندند
ترا سپاس گفتند...

همه ی گل هایم
ثمره ی باغ های توست
و هر می که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه ی انگشتری هایم
از معادن طلای توست...
و همه ی آثار شعری‌ ام
امضای ترا پشت جلد دارد!

 

ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها
و فضای چشمانت...
گسترده تر از فضای آزادی...
تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام
از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم...
و از اشعاری که آمده اند...
و اشعاری که خواهند آمد...

نمی توانم زیست بی تنفس هوایی که تو تنفس می کنی.
و خواندن کتاب هایی که تو می خوانی...
و سفارش قهوه ای که تو سفارش می دهی...
و شنیدن آهنگی که تو دوست داری...
و دوست داشتن گل هایی که تو می خری...


نمی توانم... از سرگرمی های تو هرگز جدا شوم
هرچه هم ساده باشند
هرچه هم کودکانه... و ناممکن باشند
عشق یعنی همه چیز را با تو قسمت کنم
از سنجاق مو...
تا کلینکس!

عشق یعنی مرا جغرافیا درکار نباشد
یعنی ترا تاریخ درکار نباشد...
یعنی تو با صدای من سخن گویی...
با چشمان من ببینی...
و جهان را با انگشتان من کشف کنی...

"نزار قبانی"

قاصدک دلم تنگ است

سلامم را برسان به دریا قاصدک .
دستی از دل تنگم به سر شالیزار بکش.
قاصدک چشمانم را ببر به لیلاکوه، کمی عطر چای بیاور.
چشمانم بی قرار باران است.
باران قهر کرد و نبارید
ابر نشد که بر موجهای کف و صدفهای ماسه ای سجده کنم.
قاصدک راز پنهانم را به دخترک شمالی آهسته بگو.
بگو که شاهزاده ی آبی چشم، اسب سفید چوبی را رو به آسمان گرفته
و امید به رویش نیلوفرهای مرداب دارد.
قاصدک چشم جنگل پرندگان بی قفس را

به جای من ببوس و سلامم را بر بام سبز لاهیجان رها کن.
پرستوها راه لانه را گم کرده اند.
در اندیشه ی پرستوها بودم که لانه ام گم شد.


"امین آزاد"

90.02.25

افکارم شبیه تو تراشیده شده

افکارم شبیه تو تراشیده شده.

آغوشم درست به اندازه تو جا دارد.

اطاقم بوی تو را میدهد.

فقط نمیدانم چرا چشمانم تو را گم کرده اند...

دلتنگم ...

به اندازه همه دلتنگیهایی که فقط تو میدانی.

 

"گیلدا ایازی"

شیطنت

می‌نشینم کنار میزتان

و آنقدر شیطنت می‌کنم
که صدای همه چیز در بیاید
صدای جاقلمی و قلم‌ها
صدای خودنویس توی دست‌تان
صدای کاغذها
صدای میز
صدای هوا
...
آن وقتی که رسیده باشم توی بغلت
صدای خدا هم در آمده.

@

عاشقانه‌های ناب را

برای کسی می‌سرایند
که شعله‌ی امید
در چراغ انتظار
پت پت کند
و فانوس راه
خاموش و آویخته باشد به دیوار.

من اما
برای تو
کلمه کم می‌آورم
بانوی من!
شعر بلد نیستم.
وقتی آمدی با چشم‌هام می‌گویم.
عاشقانه‌های ناب را
برای آدمی می‌خوانند
تا از رنگ کلمات
خود را بیاراید
و زیباترین لباس‌هاش را
برای معشوق به تن کند.
من اما
لباسی به تنت نمی‌گذارم.
...
عاشقانه‌های ناب را
برای زنی می‌گویند
که با عطر کلمات
شبی
دل‌آرام شود.
من اما
قرار ندارم
شبی آرام برای تو بسازم.

 

"عباس معروفی – پونه ایرانی"

از کتاب: نامه های عاشقانه / نشر گردون / 2011 / آلمان

شب تنهایی خوب

گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.

شب سلیس است ، و یکدست ، و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان ،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم ،

گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.
و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام ترا ، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

 

 

از: سهراب سپهری

دفتر: حجم سبز

می خواهم گوش باد را بگیرم

می خواهم

گوش باد را بگیرم

که این همه دور موهایت نپیچد

و با زندگی ام بازی نکند!

تو هم کاری بکن

مثلا دکمه پیراهنت را ببند

مثلا دامنت را جمع کن

و فکر کن پیاده رو خیس است.

 

"غلامرضا بروسان"

-------------------------------------------------------------------------


دفتر عشق:

من آنقدر با تو بوده ام

که از بودن کنار دیگران سردم می شود!

"پل الوار "

 

زیبایی تو، سینی چای را برمی‌گرداند!

زیبایی تو
سینی چای را برمی‌گرداند

غمگینم
بی آنکه کودکی به دنیا آورده باشم، غمگینم

مرا دوست داشته باش
چنان باورت می‌کنم
که شاخه‌هایت به شکستن امیدوار شوند
من دختر یک کشاورزم
آب باش و با من مهربانی کن
سرکشی نکن
قلب من از قدم‌های تو پیشی می‌گیرد

بگذار شب بیاید و خیابان را خلوت کند
تا تو را در آغوش بگیرم

تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینی‌ات کم نمی‌کند
همیشه چای می‌خوری و شعر می‌خوانی
صدای تو دلتنگم نمی‌کند
تنهایم می‌کند.

 

"الهام اسلامی"

تصویرت را در آب دیدم

تصویرت را در آب دیدم

تو رفتی

من به دنبال رودخانه راه افتادم ...

 

"شهاب مقربین"


از کتاب: سوت زدن در تاریکی


دستانت را می خواهم برای تنم

دستانت را می خواهم

برای تنم

که دلتنگ نگاه توست

و لبهام

نمی داند چه رنگی ببوسد

که زیباتر جلوه کنی

شاید شرابی

که مست کند شبانه های ما را

شاید ارغوانی

که مرا یاد لبهات بیندازد

مدام

به تو فکر کنم

به بوسه هات

و مدام

در خوابت به سپیدی قو

شناور باشم آرام.

 

"عباس معروفی"

من فقط عاشقی بلدم

به من چه مربوط که

آدم زندگی هیچ کس نیستی
من فقط عاشقی بلدم
چیزی هم در بساط نداشته باشم
قلبم پر است
عاشقی تقصیر من نیست
تقدیر است که
قرعه به نام تو افتاده
حالا میخواهی آدم این عاشقی باش
میخواهی نباش
من که گفتم فقط عاشقی بلدم
اما پا به پایم خواستی بیایی
زودتر بجنب
این قلب که بایستد
عشق تو
معجزه نخواهد کرد.

"گیلدا ایازی"

با رویای سقفی برای همه

با رویای سقفی برای همه به باغهای کودکی ام سر می خورم.

به کوچه باغ و دیوار گلی که با همه ی کوتاهی مرا از آن همه لبخند جدا کرده.
سالهای گرم برفی زود آب شد.
پدربزرگ از خاطرات کودکی می گفت و ما حسرت می خوردیم.
ما از آن سالهای شیرین می گوییم و کودکانمان حسرت می خورند.
وقتی بچه بودم مادرم بوی بهار نارنج می داد و چقدر چشمهایش زیبا بود.
آن روزها یک دنیا فامیل داشتیم و حال در دهکده ام کسی مرا نمی شناسد!
کاش هرگز بزرگ نمی شدم یا دست‌کم آدمها بزرگ نمی شدند.
وقتی بچه بودم کسی به جهنم نمی رفت.
مادران همه ی آدمها را به بهشت راه می دادند.
آنوقتها با اینکه کوچک بودم در خیابان گم نمی شدم
اما حالا گاهی وقتها خودم را هم گم می کنم.
در زمانه ای که آتش را نماد کفر می دانند به پروانه شدن می اندیشم.
شاید پریدن دریچه ای باشد به لبخندی قدیمی.

"امین آزاد"