"پنج نامه از ساحل چمخانه به ستاره آباد"
"نامه سوم، نه روز پس از بازگشت به کلبهی چوبی ساحلِ چمخانه"
هلیای من!
آیا هنوز ریزش باران بر گونه هایت تو را شاداب می کند؟
آیا هنوز بوی بیدها زمانی که از کنارشان می گذری شادی می آفریند؟
آیا هنوز از صدای لیوان ها که به هم می خورند
و از آنکه ظرف های شسته را با دستمال زبر سپید خشک کنی شادمان می شوی؟
پس آن پرنده های جمله ها که هرگز بی سرآغازی به نام "ما" در اندیشه هایت
پر نمی گرفتند کجا رفتند؟
هلیا! مگر نمی گفتی که "ما" با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست ؟
که روزی افسانه وش خواهیم مرد، در کنار هم - و افسوس، بماند برای دیگران ؟
...
هلیا! من اینجا زمستانی طولانی و سخت در پیش خواهم داشت .
زمستانی که هرگز از یاد نخواهد رفت .
ایمان من به تو ایمان من به خاک است .
ایمان من به رجعت هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده اقتدار دیگران نهفته است .
تو چون دست های من، چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون یادها از من جدا
نخواهی شد .
هلیا به من بازگرد!
و مرا در محبس بازوانت نگهدار
و به اسارت زنجیرهای انگشتانت درآور
که اسارت در میان بازوان تو چه شیرین است.
سپر باش میان من و دنیا
که دنیا در تو تجلی خواهد کرد .
بر من ببند چون سدی عظیم
که در سایه تو من دریاچه ای نخواهم بود، آسمان دائم اردیبهشت خواهم بود.
هلیا! حدیث غریب دوست داشتن را اینک از زبان کسی بشنو که به صداقت صدای
باران بر سفال ها سخن می گوید.
و با این وجود، حالی روانه تحقیر کلام خواهم شد- که مرا نمی گوید .
و بس- که به سرود نام تو بیندیشم و در انتظار قدم های تو بر برگ های خشک پاییز
بنشینم.
هلیا... هلیا به من باز گرد.
از: زنده یاد نادر ابراهیمی
برگرفته از کتاب: "بار دیگر شهری که دوست می داشتم"
من سالهاست از این مثلّث عشقی بیرون رفتهام و تو را به «سوّم شخص مفرد» سپردهام. تو به زندگیات بِرَس و من به دوست داشتنت!
حسین خبازان
http://hoseinkhabazan.blogfa.com
میخواهم درس بخوانم
نمیگذارند
در صدایم پنهان میشوند
با لبهایم
میخندند
میبوسند
دست در گردنم میاندازند
میگریند
نمیگذارند
نمیگذارند
این شعرهای لجوج .
انسیه موسویان