کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

اکنون که مال منی

اکنون که مال منی
رویایت را تنگاتنگ رویایم بخوابان
و به عشق و رنج و کار بگو که اکنون همه باید بخوابند...

 

"پابلو نرودا"

هی آقای پلیس

هی آقای پلیس!

که در شعرهای کودکی‌ام
مرد مهربانی بودی
تا مرا به آغوش مادرم برسانی
دلم گرفته بود که از خانه بیرون آمدم
و نمی‌دانستم
طبق تبصره‌های تازه‌ی قانون
وقتی که دلم می‌گیرد
باید کدام روسری‌ام را بپوشم

"راضیه بهرامی خشنود"

جاودانه

بر خود چیره خواهم شد
دردهایم را خواهم سرود
در امتداد این شب بی انتها
از مشرق آرزوهایم طلوع خواهم کرد
نهال امید را در باغچه دلم خواهم کاشت
شکوفه های عشق از لابلای انگشتانم جوانه خواهد زد
پنجره را باز خواهم کرد
عطر بنفشه ها در فضا خواهد پیچید
باد، عطر گیسوانم را برایت به ارمغان خواهد آورد
گنجشکها به وسعت تنهاییهایم خواهند خواند
باران،ترانه دلتنگی هایم را بر دیوار خانه ات خواهد نواخت
از اقاقیها تن پوشی خواهم دوخت
آسمان، ستارگان را به دامانم خواهد ریخت
تو، تلالو رویای خویش را در آینه چشمانم به تماشا خواهی نشست
و فرشتگان بر من تعظیم خواهند کرد
روزی که جهان پر می شود از من
از منی که دیگر من نیستم
جاودانه خواهم شد

 

شعر از: پرستش

جهان

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده‌اند،
چون من که آفریده‌ام از عشق
جهانی برای تو !

"زنده یاد حسین پناهی"

----------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

هیزم شکن تبر می زد بر تنه‌ی درخت
درخت از مرگ و از افتادن نمی‌ترسید
نگرانی‌اش از این بود که
آن پرنده‌ای که سال‌ها پیش کوچ کرده بود
روزی باز گردد و جایی برای استراحت نداشته باشد
!
"منبع: نت"

جاده‌ها

جاده ها جایی اگر برای رفتن داشتند
تکان دادن دست
دو معنای کاملاً متفاوت نداشت
غربت
با پوشیدن کفش هایت آغاز نمی شد
و دستی که پشت سرت آب می ریخت
جاده ها را به زمین کوک نمی زد

@
یک روز برمی گردی که باد
تمام آدم ها را برده است
جاده ها مثل کلاف سردرگمی دور خود پیچیده اند
و زمین
یک گلوله ی کاموایی بزرگ شده است
که برای تنهایی عصرهای یخ بندانت
خیالبافی می کند .


"لیلا کردبچه"

 

از مجموعه: حرفی بزرگتر از دهان پنجره

دلم تنگ است

دلم تنگ است
مثل لباس سال‌های دبستانم
مثل سال‌های مأموریت‌های طولانیِ پدر
که نمی‌فهمیدم
وقتی می‌گویند کسی دورَست
...

یعنی چقدر دورَست

 

"لیلا کردبچه"

چند بار امید بستی...

چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری

"مارگوت بیکل"

ترجمه: احمد شاملو

برای تو و خویش ...

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلمات مان ببیند
گوشی که

صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش،

روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که

در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد

از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم

 

"مارگوت بیکل"

ترجمه: احمد شاملو

سنگ – سار

چقدر این که تو می آیی

و سر به سر روزهایم می گذاری را

حفظ کرده ام

توی این دفترچه ی ممنوعه

لای صفحه ای که نام هایت را

موریانه ها جویده اند

 

هنوز  توی خواب راه می روم

و نوزادی را شیر می دهم  

انگار پسر است

و می خواهد  پلنگ شود و سینه کش کوه ها را بالا برود

                                                                                            

هنوز خواب هایم را پشت و رو پوشیده ام

و دستپاچه ی شبی هستم که آرام آرام دستت به گردنم

دستت به سیب هایی که نرسیدند تا رسیدنت

 

بگذار فریاد های پدر را این جا بیاورم که گریه هم هست

و سیزده کبوتر را توی شناسنامه ای که چند خط بیشتر ندارد

 تا چند خطای سر به زیر

 

تو را می گذارم اینجا روی رف

جایی که مادر بزرگ بوسه هایش را

 

من بزرگ نشدم

تنها تقویم ها ورق خوردند و

چله هایی از زمستان

مرا رسانده اند به چهل کبوتر نا راه بلد

  

باید برای بیداری‌ام فکری بکنم

تو را بچسپانم روی تمام تابلوهای بین راه

باید برای راه های صعب العبورت هم راه بشوم

 

پدر نوشته مرا از وراثت چهار دیوار پاک می کند 

حتی از نقاشی های کوچک خودم

من از سنگ هایی به خودم می آیم

 که لای پرهای کوچک سارهاست

 

سال ها ست 

 تقویم ها  دست به دست می شوند

 تا خاک درست شکل اندام من بشود

وقتی به خواب می روم  

 وقتی سرم به جای بادهای پیاپی

 سنگ می خورد !

 

"ناهید عرجونی"

عشق تو پشت و پناهم بود و نیست

چشمهایت خیمه گاهم بود و نیست

بازوانت تکیه گاهم بود و نیست

 

دل به درگاه  تو روی آورده بود

عشق تو پشت و پناهم بود و نیست

 

خاک پایت سرمه ی چشمان من

چشم تو سوی نگاهم بود و نیست

 

کوچه گرد شام غم بود این دلم

روی تو مهتابِ ماهم بود و نیست

 

برق چشمانت شرر می زد به دل

شمع شب های سیاهم بود و نیست

 

لا ابالی بودم و مسحور عشق

مستی ام تنها گناهم بود و نیست

 

باز گرد ای ماه پنهان در خسوف

سایه ای دیده به راهم بود و نیست

 

از: زهره طغیانی

 

تو می روی و من ...

تو می روی و من
به سقوط هواپیما فکر می کنم
به زمین گرم
که جایی ست میان بازوهای من
سرزمینی
که جز تو
هیچکس در آن زنده نمی ماند

"منیره حسینی"

-------------------------------------------------------------

 

دفتر عشق:

بهار
یکی از آن هزاران بهانه‌
برای آمدنت است
که من بیهوده به آن دل بسته‌ام!

منبع: نت


+ با گذاشتن تعداد زیاد پست در یک روز چندان موافق نیستم. اما اینروزها تعداد شعرهای در صف انتظار که از قبل کنار گذاشتم اونقدر زیاد شده که چاره ای ندارم جز اینکه هر روز چند شعر رو پست کنم. مثل امروز که رکورد زدم و 10 شعر جدید پست کردم!

سعی ام بر اینه که از تعداد شعرهای در صف انتظار کم کنم تا به روز باشم. در حال حاضر گاهی شعری رو پست میکنم که شاید چند هفته یا حتی چند ماه پیش خوندم!

امید که افزایش کمیت از کیفیت کم نکند! :)

و سپاس از همراهی همیشگی‌ شما خوبان

روسری

یک لحظه باد
روسری اش را کنار زد
از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد.

"محمد حسین ملکیان "

عشق آدم را به جاهای ناشناخته می برد

عشق

آدم را به جاهای ناشناخته می برد

مثلا به ایستگاه های متروک

به خلوت زنگ زده ی واگن ها

به شهری که

فقط آن را در خواب دیده...

وقتی عاشق شدی

ادامه ی این شعر را

تو خواهی نوشت!

 

"رسول یونان"

برگرفته از کتاب: چه کسی مرا عاشق کرد؟

(گزیده شعر رسول یونان) / انتشارات امرود / 1390

دری به در به دری

همیشه دری باز به در به دری بودم

رفتن را بیشتر از آمدن دوست داشتم

صدای تو تنها سرزمین واقعی ام بود

کلمات را در آغوشت پنهان می کنم

از این به بعد

همه می توانند شعر هایی از مرا

در تو بخوانند

 

"روجا چمنکار"

خیره شدن در چشمان تو

هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از
شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم
چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم


"
غاده السمان"

دنیا کوچکتر از آن است

دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده‌ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی‌شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده‌اند
چمدانشان را می‌بندند
و ناپدید می‌شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف
آنچه به جا می‌ماند
رد پائی است
و خاطره‌ای که هر از گاه پس می‌زند
مثل نسیم سحر
پرده‌های اتاقت را

 

"عباس صفاری"

جوانی‌ام گوشه‌ی آغوش تو بود

جوانی‌ام

گوشه‌ی آغوش تو بود

لحظه‌ای صبر اگر می‌کردی

پیدایش می‌کردم

آغوشت را باز کردی

برای رفتن‌ام

شاید حق با تو بود

من دیر شده بودم!


دیر یا زود

مانند یک دسته‌ی گل

باید که حسرتم را در بغل بگیرم و بروم

به خواستگاری‌ آن زن ِ خاکی

که نه نخواهد گفت

آغوشش را باز خواهد کرد

و همه چیزم را خواهد گرفت

و من همه چیزم را به او خواهم بخشید

بی هیچ حسرتی

مگر این حسرت ابدی

که دهانم را می‌گیرد

دیگر چگونه بگویم که دوستت دارم!؟ 

 

"شهاب مقربین"

 

از کتاب: سوت زدن در تاریکی

 

سنجاق سر

سنجاق سرم از عشق چیزی نمی فهمد

فقط همین را می داند

چگونه

وقتی تو می آیی

زیباترم کند.

 

"الهام اسلامی"

بی تو ...

بی تو
خودم را بیابان غریبی احساس می‌کنم
که باد را به وحشت می‌اندازد
جویبار نازکی
که تنها یک پنجم ماه را دیده ‌است
زیباترین درختان کاج را حتا
زنان غمگینی احساس می‌کنم
که بر گوری گمنام مویه می‌کنند
آه
غربت با من همان کار را می‌کند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت

گاهی به آخرین پیراهنم فکر می‌کنم
که مرگ در آن رخ می‌دهد
پیراهنم بی تو آه
سرم بی تو آه
دستم بی تو آه
دستم در اندیشۀ دست تو از هوش می‌رود
ساعت ده است
و عقربه‌ها با دو انگشت هفتی را نشان می‌دهند
که به سمت چپ قلب فرو می‌افتد.


"غلامرضا بروسان"


از کتاب: یک بسته سیگار در تبعید


مائده های زمینی 2

ناتانائیل با تو از انتظار سخن خواهم گفت.

من دشت را به هنگام تابستان دیده ام که انتظار می کشید،

انتظار اندکی باران...

ناتانائیل، ای کاش هیچ انتظاری در وجودت

حتی رنگ هوس هم به خود نگیرد.

بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد.

منتظر هر آنچه به سویت می آید باش

و جز آنچه به سویت می آید را آرزو مکن.

جز آنچه داری آرزو مکن.

بدان که در لحظه لحظه می توانی خدا را به تمامی در درون خود داشته باشی.

کاش آرزویت از سر عشق باشد و تصاحب عاشقانه.

زیرا آرزوی ناکارآمد به چه کار می آید؟

عجبا! ناتانائیل، تو خدا را در تملک داری و خود از آن بی خبر بوده‌ای!

تملک خدا یعنی دیدن او ، اما کسی به او نمی نگرد...

ندیده‌ای، چون او را در پیش خود به گونه‌ای دیگر مجسم می کردی!

ناتانائیل تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود.

در انتظار خدا بودن، ناتانائیل، یعنی در نیافتن اینکه او را هم اکنون در وجود خود داری.

تمایزی میان خدا و خوشبختی قائل مشو

و همه خوشبختی خود را در همین دم قرار ده...

در کوتاه ترین لحظه های زندگی،

توانسته ام هر آنچه را دارم در وجود خود حس کنم.

من همواره تمام دارایی های زندگی ام را در اختیار داشته ام.

به شامگاه چنان بنگر که گویی روز بایستی در آن بمیرد.

و به بامداد زیبا چنان بنگر که گویی همه چیز از نو زاده می شود.

نگرش تو باید در هر لحظه نو شود.

خردمند کسی است که از هر چیزی به شگفت در آید..!

سر چشمه ی تمام دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری.

حتی نمی دانی از میان آن ها کدام را بیشتر دوست داری

و این را در نمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است...

مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگی های دیگر.

برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود...

ناتانائیل، باید همه ی کتابها را در درون خود بسوزانی.

 

"آندره ژید"

برگرفته از کتاب: مائده های زمینی

--------------------------------------------------------------


+ دانلود کتاب «مائده های زمینی» آندره ژید