کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

عشق آدم را به جاهای ناشناخته می برد

عشق

آدم را به جاهای ناشناخته می برد

مثلا به ایستگاه های متروک

به خلوت زنگ زده ی واگن ها

به شهری که

فقط آن را در خواب دیده...

وقتی عاشق شدی

ادامه ی این شعر را

تو خواهی نوشت!

 

"رسول یونان"

برگرفته از کتاب: چه کسی مرا عاشق کرد؟

(گزیده شعر رسول یونان) / انتشارات امرود / 1390

نظرات 6 + ارسال نظر
علی جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 04:28 ب.ظ

حمیدرضاحیدری سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 03:50 ب.ظ

از توکه می نویسم کلمات اتحاد عجیبی باهم پیدا می کنند...<br>
از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان مهربانم...<br>
من برای نوشتن همه چیز را در اختیار دارم و دیگر لازم نیست دنبال چیزی بگردم...<br>
سراغ بهانه را می گیرم فورا دلتنگی میشود بهانه...<br>
تا میخواهم از دلتنگی بنویسم،غرورم،ساز مخالفش را کوک میکند...<br>
خوب که فکر میکنم میبینم حق با غرور لعنتی است تصمیمم عوض می شود...<br>
تا میخواهم از غرور بنویسم این بار نوبت به اشک هایم می رسد که ضد حال بزند...<br>
بیچاره راست می گوید،خوب حق دارد،حق را به اشک هایم میدهم...<br>
تا میخواهم از اشک&nbsp; بنویسم صدایی تمام چهار ستون بدنم را می لرزاند...<br>
آخ خدایا دلم است...<br>
چه مظلومانه و معصوم صدایم میزند:<br>
رفیق تو هم مرا فراموش کردی...<br>
بیچاره دل من،حق دارد از من توقع نداشت...<br>
شما ها که درد کشیده اید خوب میدانید که&nbsp; دلم چه عذابی کشید وقتی مَن که صاحبش هستم او را فراموش می کنم دیگر چه توقعی از دیگران داشته باشد...<br>
قلمم را محکم تر در دست میگیرم که این بار دیگراز دلم بنویسم،شروع میکنم:<br>
به نام خدای شقایق ها...<br>
به نام خدای اطلسی ها...<br>
یکی بود،یکی نبود...<br>
روزی روزگاری دل پاکی بود که صادقانه...<br>
صبر کو دست نگهدار،چه میکنی...<br>
این دیگر کیست؟؟؟<br>
جلوتر بیا در تاریکی که معلوم نیستی...<br>
پیش بیا ببینم کیستی؟؟؟<br>
خاطرات است بیچاره...<br>
چه دل خوشی دارد...<br>
ادامه میدهم... <br>
دل پاکی بود که صادقانه عاشقت شد...<br>
تورا در خودش جای داد...<br>
بی انتظار...<br>
باهم خندیدیم در شادی هایت...<br>
باهم تلاش کردیم در رسیدن به آرزوهایت...<br>
باهم گریه کردیم در غم هایت...<br>
خودم را فراموش کردم و کلا فدای تو شدم...<br>
آه خدای من دستم از حرکت ایستاد...<br>
دیگر نمی توانم بنویسم...<br>
چه می کنی با من ای خاطراتِ دیوانه...<br>
بزار ادامه بدهم...<br>
نگاه معنی داری به من کرد و گفت:<br>
دیوانه از چه می نویسی؟؟؟<br>
از چیزی که نداری؟؟؟<br>
ندارم!!!<br>
دل ندارم،غرور ندارم،اشک ندارم...<br>
باشه قبول دلتنگی که دارم از دلتنگی مینویسم...<br>
خنده ملیحی کرد که تمام بدنم را سوزاند...<br>
گفت دلتنگی قبول اما دلتنگ چیزهایی هستی که در کوچه پس کوچه های تاریک خاطراتت گم کردی...<br>
اشک و غرورت را همان اول از دست دادی...<br>
وقتی با التماس و گریه ازش میپرسیدی چرا؟؟؟<br>
آنقدر اشک ریختی که دیگر اشکی برایت نماند تا بخواهی از اشک بنویسی...<br>
آنقدر التماس کردی که غرور بیچاره ات خرد شد،راستش اورا گم نکردی او را کُشتی بیچاره...<br>
واما دِلَت...<br>
دنبالش نگرد که اورا قبل از همه از دست دادی...<br>
با همان نگاه اول...<br>
با همان خنده اول...<br>
گول خورد بیچاره،حقش بود از بس احمق است و ساده لوح...<br>
روز شد خدایا...<br>
ومن ماندم و صفحه ای که خیس شده...<br>
دیگر قابل نوشتن نیست...<br>
#حمید_رضا_حیدری
آدرس اینستا: hamid_reza_heidary_1363

نگاری چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 07:23 ب.ظ http://www.negar0067.blogfa.com

وای خیلی قشنگ بود خیلی.....

مهسا چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ


گاهی اگر از خواب می‌پرم
و به تو خیره می‌شوم
یعنی صبح به این زودی
در حد مرگ دوستت دارم
آرش شفاعی

احمد چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.negahivayadi.blogfa.com/

تو همواره اسرارآمیزی و غافلگیر کننده
و با هر روزی که می گذرد
مرا بیشتر اسیر خودت می کنی
اما ای دوست جدی من
احساس من به تو
نبرد آتش و آهن است .

آنا آخماتووا

دخترشهریورماه چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:09 ب.ظ http://dokhtaresharivarmah.mihanblog.com/

آموزگار نیستم
تا عشق را به تو بیاموزم
ماهیان نیازی به آموزگار ندارند
تا شنا کنند
پرندگان نیز آموزگاری نمی خواهند
تا به پرواز در آیند
شنا کن به تنهایی
پرواز کن به تنهایی
عشق را دفتری نیست
بزرگترین عاشقان دنیا
خواندن نمی دانستند.


نزار قبانی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد