شعله انفس و آتشزنه آفاق است
غم قرار دل پرمشغله عشاق است
جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرین مرتبه مستشدن اخلاق است
بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم
لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است
بعد یک عمر قناعت دگر آموختهام
عشق گنجی است که افزونیاش از انفاق است
باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است.
"فاضل نظری"
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو
را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه
می اندازم و می پندارم
با همین سنگ
زدن، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه
هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند
و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل
به یک عمر به دست آورده است
دل به یک
لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز
همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه
به یک کاه به هم می ریزد
"فاضل نظری"
تا لبخندی
بزنی
و من
آرام بگیرم
ساز دست
هایم را کوک کرده ام
تو را می
شناسند
مگر می شود
خاطره باشد و
تو نباشی .. ؟
کافی ست
نه با چشم
با دل ات
من را بخوانی.
"سید محمد مرکبیان"
---------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
من از اوج سکوت تو بیم دارم. از آن لحظه های خیس گرم و خاکستری. من از زیباترین پیش آمد این روزها که ماندن است بیم دارم. مرا در بر بگیر و فریاد بزن. صحنه های تاریک ذهنم به هوش سیاه و مصنوعی من لبخند می زند. آن هنگامه ی تاریک و گرم چه آسان و چه آسوده می لغزی در تنم و صدای آه بلندی که می گوید وقت تنگ است و فریادت در آن عصر خاکستری، زمزمه وار در گوشم می چرخد هنوز.
"منبع: نت"دریا دریا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بیاید.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
یک سیب چند بار میافتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین میبود
اگر میتوانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دستهات
آبی زمینی است؟
میدانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
"عباس معروفی"
عاشق تواند
بود؟
بگذار بوسه
ها مان
یک به یک
جاری شوند
تا گلی بی
معنا
مفهومی
دوباره یابد
بگذار عشقی
را عاشق باشیم
که شمایلش تا
قلب زمین رسوخ کرده باشد
عشق را
دوباره بنا کن
عشق مدفون
زمستانی را
که در نیستان
یکی خزان سرگشود
و اکنون
از میان
ابدیت لب های مدفون
عبور می
نماید.
"پابلو نرودا"
صدای باد می
آید، عبور باید کرد
و من مسافرم
، ای بادهای همواره!
مرا به وسعت
تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی
شور آب ها برسانید
و کفش های
مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک
زیبایی خضوع کنید
دقیقه های
مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان
سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود
مرا کنار درخت
بدل کنید به
یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس
تنهایی
دریچه های
شعور مرا بهم بزنید
روان کنیدم
دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت
ابعاد زندگی ببرید
حضور
"هیچ" ملایم را
به من نشان
بدهید.
(بابل، بهار 1345)
"سهراب سپهری / گزیدهای از شعر: مسافر"
----------------------------------------------------------------
متن کامل شعر زیبای "مسافر" را در ادامه مطلب بخوانید
نه
نباید تو را به انزوای اتاق
به رنج ِ شعر
به فصل سردِ سینه ام بخوانم...
تو یکبار برای همیشه
به مُهره سیاهِ نگاهت
تمامِ مُهره های حواسِ من را بُردی...
نه
تو را نباید بخوانم
نباید...
تو هرگز به آغوش من باز نمی گردی
این سطر اول همه شعرهایی ست که نانوشته می مانند.
"سید محمد مرکبیان"
------------------------------------------------------
برگرفته از وبسایت شاعر:
مینیمالهایی برای زندگی
---------------------------------------------------------
دفتر عشق:
کاش سقف خانهی کوچکمان آبی بود..
اگر بود.. انتظار رنگ دیگری داشت:... رنگ آرامش.
منبع: پیرو
فرض کن پاک کنی برداشتم
و نام تو را
از سر نویس ِ
تمام نامه ها
و از تارک ِ
تمام ترانه ها پاک کردم!
فرض کن با
قلمم جناق شکستم!
به پرسش و
پروانه پشت کردم
و چشمهایم را
به روی رویش ِ رؤیا و روشنی بستم!
فرض کن دیگر
آوازی از آسمان ِ بی ستاره نخواندم،
حجره ی حنجره
ام از تکلم ترانه تهی شد
و دیگر شبگرد
ِ کوچه ی شما،
صدای آواز
های مرا نشنید!
بگو آنوقت،
با عطر ِ
آشنای این همه آرزو چه کنم؟
با التماس
این دل ِ در به در!
با بی قراری
ٍ ابرهای بارانی...
باور کن به
دیدار ِ آینه هم که می روم،
خیال ِ تو از
انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
موضوع دوری ِ
دستها و دیدارها مطرح نیست!
همنشین ِ
نفسهای من شده ای! خاتون!
با دلتنگی ِ
دیدگانم یکی شده ای!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
منبع: وبسایت رسمی یغما گلرویی
در آب های
جهان قایقی است
و من -مسافر
قایق- هزار ها سال است
سرود زنده
دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه
های فصول می خوانم
و پیش می
رانم
مرا سفر به
کجا می برد؟
کجا نشان قدم
نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به
انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد
شد؟
کجاست جای
رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال
نشستن
و گوش دادن
به
صدای شستن یک
ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام
بهار
درنگ خواهد
کرد
و سطح روح پر
از برگ سبز خواهد شد؟
شراب باید
خورد
و در جوانی
یک سایه راه باید رفت،
همین.
"سهراب سپهری / گزیدهای از شعر: مسافر"
تو باید تازهگیها
از اینجا گذشته باشی.
گفتوگویِ
مخفی ماه وُ
پردهپوشیِ آب هم
همین را میگویند.
دیگر نیازی
به دعای دریا نیست
گلدانها را آب دادهام
ظرفها را شستهام
خانه را رُفت و رو کردهام
دنیا خیلی خوب است،
بیا!
علامتِ خانهبودنِ من
همین پنجرهی رو به جنوبِ آفتاب است،
تا تو نیایی
پرده را نخواهم کشید
از: سید علی صالحی
کتاب: سمفونی سپیدهدم / انتشارات نگاه / چاپ اول ۱۳۸۶
------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
ابدیت در شانه های باران خورده توست.. دستانت گویا اساطیریند.. و من هم که در دستان تو خلق می شوم از شانه هایت عروج می کنم.. قد می کشم.. و این تویی، ابدیتی روان در تمام لحظهی بلوغ این سبزه در التهاب رستن. کاش می شد لحظه ای تنها لحظه ای چشمهایت را باز کنی و ببینی چگونه سبز میشوم... به نگاه تو!
"منبع: نت"
از یه اتفاق ساده…
اتفاقِ تازهی منی
خدا هم اگر خواست نیفتی، بیفت!
"رضا کاظمی"
میان جنگل های کاج
هر نیمکت
خالی
می تواند جای
تو باشد
و اینجا
چقدر نیمکت
خالی هست.
"رضا کاظمی"
دیگر آویزان نشو
پنجره ها را گِل بگیر
مبادا دوباره عاشقم کنند
صدایم را گِل بگیر
چشم هایم را بگذار همیشه باز بمانند و سیاه
لباس مخصوصم را به تن کنم
این جنگ ، آخرین تلاش من برای زنده ماندن خواهد بود
می خواستم بروم
از تو
از این خانه
نمی خواستم برای عروسک هایم پدری کنی
مادر !
وسواس عجیبی گرفته ام
در شانه کردن موهام
فر شده اند و خاکستری
متوقفم نکن
این جنگ ، آخرین تلاش من برای زنده ماندن خواهد بود
لب هایم را از پشت بام فراری بده
لرزش صدایم را از پشت بام فراری بده
قلبم را از پشت بام فراری بده
چشم هایم را
بگذار همیشه باز بمانند و سیاه
به گردنبندی که توی گردنم انداخته اند
دوباره آویزان می شوی
دوباره
آبشارهای مخفی به چشم هایت می آیند
صخره های وحشی به اندامت
چیزی میان دست هایت و
لرزش صدایم
رد و بدل می شود
نه
متوقفم نکن
لباس مخصوصم را به تن کرده ام
همان که روی منجوق های براقش وقت صلح
فرمان شلیک می دادی
این جنگ
آخرین تلاش من
برای زنده ماندن
خواهد بود .
"روجا چمنکار / از مجموعه شعر: با خودم حرف می زنم / نشر ثالث 1387"
از تهران که میگویم به دریا میرسم
از خودم از تو
از آسمان که میگویم به دریا میرسم
از دریا که فاصله میگیرم
که فراموش میکنم
که دوباره شروع میکنم
به دریا میرسم
کجای دریا نشتی دارد
که تمام رابطههای من عاشقانه میشوند
خیس میشوند و به دریا میرسند.
"روجا چمنکار"
می دانم که دنیا شبیه ترانه هایم نیست!
تنها برای
دوری ِ دستهایمان زمزمه می کنم!
حالا اگر این
طایفه ی بی ترانه را
تحمل شنیدن ِ
آوازهای من نیست،
این پهنه ی
پنبه زار و این گودال ِ گوشهایشان!
بگذار به
غیبت قافیه هایم مُدام نق بزنند!
بگذار از
غربال ِ نازادگان بگذرم!
بگذار جز تو
کسی شاعرم نداند!
مگر چه می
شود؟
اصلاً دلم
نمی خواهد به وقتِ رفاقتم با قلم شاعر باشم!
می خواهم در
خیابان شاعر باشم!
وقتی راه می
روم،
آواز می
خوانم،
گریه می کنم!
وقتی گربه ی
گرسنه ی کوچه را،
به نان ِ
نوازشی سیر می کنم!
می خواهم
آواز ِ دُهُل را از نزدیک بشنوم!
می خواهم
تمام رودها را تا سرچشمه شان شنا کنم!
می خواهم
تمام فانوسهای فاصله را روشن کنم!
می خواهم یک
بار،
فقط یک بار
ترانه ای به سادگی ِ سکئت ِ کودکان بنویسم!
آنوقت دفترم
را ببندم،
بیایم روی
همان نیمکت ِ سبز ِ انتظار بنشینم،
صدای پای تو
را از پس ِ پرچین ِ پارک بشنوم،
چهره ات را
در ظهرهای دور ِ آن پائیزِ خوب بخاطر بیاورم
و بمیرم!
به همین
سادگی!
...
"یغما گلرویی"
گزیدهای از شعر: تکلیفمان را روشن کنیم!
از مجموعه: مگر تو با ما بودی!؟
منبع: وبسایت رسمی یغما گلرویی
---------------------------------------------------------------
متن کامل این شعر زیبا را در ادامه مطلب بخوانید
------------------------------------------------
عاشق
و فکر کن که
چه تنهاست
اگر ماهی
کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک
غمناکی !
و غم تبسم
پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره
محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال
گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط
نور روی شانه آنهاست
نه ، وصل
ممکن نیست ،
همیشه فاصله
ای هست
اگر چه منحنی
آب بالش خوبی است
برای خواب دل
آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله
ای هست
دچار باید
بود
و گرنه زمزمه
حیات میان دو حرف
حرام خواهد
شد
و عشق
سفر به روشنی
اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله
هاست
صدای فاصله
هایی که
غرق ابهامند.
"سهراب سپهری / گزیدهای از شعر: مسافر"
ماه چقدر روشن است
فقط خاک می داند
دست های آب، چقدر مهربان!
معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می داند
فقط من می دانم
تو چقدر زیبایی!
"رسول یونان"
+ برگرفته از کتاب: چه کسی مرا عاشق کرد؟
(گزیده شعر رسول یونان) / انتشارات امرود / 1390
-----------------------------------------------------
دفتر عشق:
با
تو من
پنجرهای
از خود تا
خورشیدم
بی تو من
در خطر و خاطره
سرگردانم.
"منبع: روزنامه جام جم – ضمیمه چمدان – تیرماه 1391"
در آینده ای نه چندان دور
زندگی نکرده باشم و
تو گریه هایم را بغل نکرده باشی
نه انتظار کشیده باشی
در انتهای جهانی گرد
جنون تلخ جهان مرا
گمم نکرده ای که پیدایم نکرده باشی
نه سایه نه سکوت نه ساعت
نه صندلی خالی و فنجان نشسته ای
نه پایه های سست و شکسته ای
نه چشمانت را بسته باشی و
مرا به یاد آورده باشی
نه نبضم را از پایه های میز تکانده باشی
دستم را گرفته باشی
بیرون زده باشیم از شعر
شب
بوق ممتد باران
خنده الو صدا
نباخته ای که نبرده باشی
نه خیابانی که با من قدم زده باشی
نه کافه ای که روبرویم نشسته باشی
نه غروبی
نه بارانی
نبوده ای که نباشی
نرفته ای که نیامده باشی
"روجا چمنکار"
خطی نیست
نه خطی که طول عمرم را نشان دهد
نه خطی که آیندهام را بگوید
و نه خطی که مرا به کسی برساند
من
تمام خطوط دنیا را
در چشمانم پنهان کردهام
تا از نگاه متعجب کفبینها
دلم خنک شود
"روجا چمنکار"