دریا دریا مهربانیات را میخواهم
نه برای دستهام
نه برای موهام
نه برای تنم
برای درختها
تا بهار بیاید.
و تو فکر میکنی
زندگی چند بار اتفاق میافتد؟
و تو فکر میکنی
یک سیب چند بار میافتد
تا نیوتن به سیب گاز بزند
و بفهمد
چه شیرین میبود
اگر میتوانستیم
به آسمان سقوط کنیم؟
چند بار؟
راستی
دریای دستهات
آبی زمینی است؟
میدانی
سیاه هم که باشد
روشنی زندگی من است.
و تو فکر میکنی
من چند بار
به دامن تو میافتم؟
...
من فکر میکنم
جاذبهی تو از خاک نبوده
از آسمان بوده
از سیب نبوده
از دستهات بوده
از خندههات
موهات
و نگاه برهنهات
که بر تنم میریخت.
"عباس معروفی"
اینم یه شعر دیگه از عباس معروفی
اگر به خوابم نمیآیی
پس این بوی پرتقال از کجاست؟
اگر در رگهایم بال نمیزنی
چرا پروانهها رنگارنگ و قشنگند؟
و اگر بر زانوانم شیرینزبانی نمیکنی
این شعرها از کجا میجوشد؟
سبز آبی کبود!
بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد؟
خیال خندههات
سرتاپای مرا اردیبهشت میکند
بانوی من!
همچون شکوفههای گیلاس
بوسههای تو آن سوی آینه
لبهای مرا بهشت میکند
بگذار خیال کنم
آینه پر از نگاه توست....
سلام... روز بخیر
ممنونم بخاطر تصحیحی که انجام دادید چون دیدم که از شما درخواست کردن که از عباس معروفی اشعار بیشتری بذارید و بخاطر اینکه به سایت رسمی ایشون دسترسی دارم منبعد هر از گاهی اشعار ایشون رو براتون می فرستم... این شعر هم از سایت ایشون هست که براتون ارسال می کنم اگر دوست داشتید می تونید در وبلاگتون بذارید....
شاید یک روز
------------
گریه میکنم زیر نور ستارهها
باید میرفتم
باید مدادرنگیهایم را برمیداشتم
و این تنهایی عمیق را
که مثل پیراهنی بیرنگ
روی تنم بود
فرو میکردم در دهان اتاق
من دخترکی بی قرار شدهام
که حرفهایم شبیه گنجشکهای کوچک
به سمت تو پرواز میکنند.
من با تو حرف میزنم
چرا که فقط تو میدانی
آرزوها...
پروانههای روشنی هستند
که گاهی گیر میافتند میان موهایت
فقط تو میفهمی
زمین قصهای طولانی ست
که سطرهایش کشیده میشود روی کوهها
میان درهها
شاید یک روز
جهان آنقدر اشک بریزد
که سر برود دریاها
که ماهیهای قرمز دلتنگ
جای آدمها را بگیرند
موجها را تو شانه کن!
دستهای تو
میتواند پریشانی را از موهای دریا جدا کند
و برای صدفها خوشبختی ببافد...
بیا واز خیر خواندن خواب و تعبیر ترانه ام بگذر
تو که از بادیه ی بادها برنمی گردی
دیگر چه کار بهکار عطر گلاب گریه های من داری ؟
بگذار شاعری
در این سوی سیاهی مدام خواب تو را ببینید
مگر چه می شود ؟
چه می شود که هی بگویم بیا و نیایی ؟
من به همکلامی با کاغذ
و همین عکس سیاه و سفید قاب خاتم راضیم
تو رضایت نمی دهی ؟
باور کن گریستن تقدیر تمام شاعران است
کوچه را ببین
هنوز آن غول زیبا در مهتابی خاموشی خود می گرید
آنسو ترک زنی تنها در غربت آینه
و این سو شاعری از اهالی آفتاب
دیگر بهکجای ابرها بر می خورد
که من هم بی امان برای تو ببارم ؟
می بخشی ! گلم
همیشه می خواستم بی علامت سوال برایت بنویسم
اما اضطراب تپش های ترانه که مهلت نمی دهد
دیگر برو ! بانوجان
دل نگران هم نباش
شاخه ی شعر هیچ شاعری
در شن باد بغض و شب بیداری ریشه نخشکانده است
من هم پیش از پریدن پروانه ها نخواهم مرد
قول می دهم فردا
کنارهمین دفتر خیس منتظرت باشم
در هر ساعت از سکوت ترانه که بیایی
مرا خواهی دید
قول می دهم
(یغما گلرویی )