کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

خندیدن را تو به من آموختی

هدیه‌ام از تولد، گریه بود

خندیدن را تو به من آموختی

سنگ بوده‌ام، تو کوهم کردی

برف می‌شدم، تو آبم کردی

آب می‌شدم، تو خانه دریا را نشانم دادی

می‌دانستم گریه چیست

خندیدن را

تو به من هدیه کردی.

 

از: شمس لنگرودی


منبع وبلاگ:

http://sedigh-ghotbi.blogfa.com

 

غیبتت‌ حضور هراس‌ است

به کجا می بری مرا؟
به کجا می بری مرا؟ با توام آی
خاتون خوب خواب و خاطره
زلال زرد روسری
چرا مدام در پس پرده ی گریه نهان می شوی ؟
استخاره می کنی؟
به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای
یا از آوار آواز و توارد ترانه می ترسی؟
به فکر خواب و خستگی چشمهای من نباش
امشب هم
میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی
یادت هست نوشته بودم
در این حدود حکایت
همیشه کسی خواب دختری از قبیله ی بوسه را می بیند؟
باور کن ، هنوز
دست به دامن گریه که می شوم
تصویر لرزانی از ستاره و صدف
در پس پرده ی دریا تکان می خورد
نمی دانم چرا
بارش این همه باران
غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را
از شیشه های این همه پنجره پاک نمی کند
تو چی؟ طلا گیسو
تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته یی
خبر از راز زیارت هر روز من
با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری؟
آه! می دانم
سکوت آینه ها
همیشه
جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است.


"یغما گلرویی"

از دفتر: گفتم بمان، نماند... (1377) / شعر هشت

تنهایی تو را می‌شکند

تنهایی تو را می‌شکند،

در شاخه‌های من بپیچ

باد را

غافل‌گیر ‌کنیم!

 

از: رضا کاظمی

تنهایی

تنهایی،
شاخه‌ی درختی‌ست پشتِ پنجره‌اَم
گاهی لباسِ برگ می‌پوشد
گاهی لباسِ برف
اما، همیشه هست!

از: رضا کاظمی

من وارث تمام عاشقان زمینم

آنگاه که اولین بار
کامم با شهد لبخندِ تو شیرین شد
تلخ ترین قهوه را
نوش کردم!

 

شهره ی شهرم
وقتی افق
دست بر زلفت می گذارد،
تا وسوسه ای نو
در جیبت کند
از جنس ِ دستبندهای زنگار گرفته ی مادربزرگان!

با من سخن از صبر مگو
که آتش عشقت دامنم را سوزانده..


جامه ای از یکرنگی بر تنم کن
و مدالی بر سینه ام بگذار؛
من وارث تمام عاشقان زمینم
آنگاه که دست بر ریسمان ِ احساس می نهم
تا از نگاهت بالا روم!

با من بساز ...
مرد بودن کافی نیست
برای به بند کشیدن ِ دلم !

شعر از: نارمیلا

http://narmila.blogfa.com/

عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن ... بدرقه می‌کند.

تابستان که بیاید
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غریبی
مرتب می‌گویَدَم:
-
پس تو کی خواهی مُرد!؟

ری‌را ...!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند!

مهم نیست
تو که آن بیدِ بالِ حوض را
به خاطر داری ...!
همین امروز غروب
برایش دو شعر تازه از "نیما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گیسوانم را مثلِ افسانه بباف!

 

از: سید علی صالحی

مجموعه: آخرین عاشقانه‌های ری‌را / نامه نهم

 ------------------------------------------------------------------------------


پی نوشت:

خانم «ثنابانو» در مورد «ری‌را» در اشعار صالحی پرسیدند. سوال جالبی بود. در اینکه ری‌را مخاطب خاص اشعار صالحی هست، شکی نیست اما اینکه چرا ری‌را و اینکه این نام از کجا آمده!؟ چیزی بود که خودم هم نمی‌دانستم و برام جالب شد... پس از کلی جستجو در اینترنت فکر کنم بالاخره توانستم پاسخ معتبر و قانع کننده‌ای در این مورد بیابم. این دست اطلاعات ارزشمند بوده و گاها یا جایی ثبت نشده یا اگر ثبت شده به آسانی در جستجوهای گوگل پیدا نمی‌شوند. جا دارد که همین جا از آقای نیما رحیمی (نگارنده) و همچنین مدیریت سایت آسان بین تبریز تشکر و قدردانی نمایم.

 

«ری را» ی نیما ، « ری را» ی صالحی/ به قلم نیما رحیمی

«ری را » ی نیما» از جمله نامهای آوایی است که نتیجه آوای پرنده شب زی است که در گوش مردمان منطقه شمال ، «ری را» شنیده شده یا باز تولید شده است. این پرنده «ری را» با آوای عجیب خود : ری را … ری را بر سطح آبها پرواز می کند … نیما در حقیقت صدای آن پرنده را می شنود و شعر با صدای او آغاز می شود...

استاد سید علی صالحی – بنیانگذار شعر گفتار – در مصاحبه حضوری که با نگارنده داشتند بیان داشتند که « ری ‌را یا لیلی » نام زنی است که در جوانی در زندگی ایشان بوده و این بانو دو نامه بوده است و حالا زیر خروارها خاک است.

به زعم نگارنده، «ری ‌را» ی صالحی زنی است اثیری که در آثارش چه شعر و چه نثر به صورت زنی فرشته وار که از نور خالص آسمان است مطرح شده است...

 

مطلب کامل را اینجا بخوانید.

وقتی دلتنگ می شوی

وقتی دلتنگ می شوی
نه چای دم کرده ی مادر
نه هوای گرم اتاق

نام ش را می پوشی
و تنت 
جا می ماند

در لباسی که اندازه اش نیست

 

شاعر: ناشناس!

 

منبع: وبلاگ غوغای سکوت

http://haftominnafar.blogfa.com/

ای که چون زمستانی

ای که چون زمستانی

و من دوست دارمت

دستت را از من مگیر

برای بالا پوش پشمین‌ات

از بازی‌های کودکانه‌ام مترس.

همیشه آرزو داشته‌ام

روی برف، شعر بنویسم

روی برف، عاشق شوم

و دریابم که عاشق

چگونه با آتش ِ برف می‌سوزد!

 

از: نزار قبانی

 

برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر

ترجمه: موسی بیدج ، نشر ثالث ، چاپ چهارم 1390

تو آب روان باش و زمزمه کن... من خواهم شنید

نامه سهراب سپهری به دوستش نازی

تهران، 6 فروردین 1342

 

نازی
دارم نگاه می کنم و چیزها در من می روید. در این روز ابری چه روشنم. همه رود های جهان به من می ریزد. به من که با هیچ پر می شوم. خاک انباشته از زیبایی است. دیگر چشم های من جا ندارد... چشم های ما کوچک نیست. زیبایی کرانه ندارد.

به سایه تابستان بود که تو را دیدم و دیروز که نامه ات رسید هنوز شیار دیدنت روی زمین بود و تازه بود. در نیمروز «شمیران» از چه سخن می گفتیم؟ دستهای من از روشنی جهان پر بود و تو در سایه روشن روح خود ایستاده بودی. گاه پرنده وار شگفت زده به جای خود می ماندی.

نازی، تو از آب بهتری. تو از ابر بهتری. تو به سپیده دم خواهی رسید. مبادا بلغزی. من دوست توام و دست تو را می گیرم. روان باش که پرندگان چنین اند و گیاهان چنین اند. چون به درخت رسیدی به تماشا بمان. تماشا تو را به آسمان خواهد برد. در زمانه ما نگاه کردن نیاموخته اند و درخت جز آرایش خانه نیست و هیچ کس گلهای حیاط همسایه را باور ندارد. پیوندها گسسته. کسی در مهتاب راه نمی رود و از پرواز کلاغی هشیار نمی شود و خدا را کنار نرده ایوان نمی بیند و ابدیت را در جام آب خوری نمی یابد.

در چشم ها شاخه نیست. در رگ ها آسمان نیست. در این زمانه درخت ها از مردمان خرم ترند. کوه ها از آرزوها بلند ترند. نی ها از اندیشه ها راست ترند. برف ها از دلها سپیدترند.

خرده مگیر. روزی خواهد رسید که من بروم خانه همسایه را آب پاشی کنم و تو به کاج همسایه سلام کنی و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربان تر از درخت شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازه ها پای گل ها بهای آن را می نویسند و خروس را پیش از سپیده دم سر می برند و اسب را به گاری می بندند... خوراک مانده را به گدا می بخشند. چنین نخواهد ماند.

بر بلندای خود بالا رو و سپیده دم خود را چشم براه باش. جهان را نوازش کن. دریچه را بگشا. پیچک راببین. بر روشنی بپیچ. از زباله ها رو مگردان که پاره حقیقت است. جوانه بزن.

لبریز شو تا سرشاری ات به هر سو رو کند. صدایی تو را می خواند. روانه شو. سرمشق خودت باش. با چشمان خودت ببین. با یافته خویش بزی. در خود فرو شو تا به دیگران نزدیک شوی. پیک خود باش. پیام خودت را بازگوی. میوه از باغ درون بچین. شاخه ها چنان بارور بینی که سبد ها آرزو کنی و زنبیل ترا گرانباری شاخه ای بس خواهد بود.

میان این روز ابری من تو را صدا زدم. من ترا میان جهان صدا خواهم کرد و چشم براه صدایت خواهم ماند و در این دره تنهایی تو آب روان باش و زمزمه کن. من خواهم شنید.

 

از: سهراب سپهری

 

برگرفته از کتاب: "... هنوز در سفرم" (شعرها و یادداشت‌های منتشر نشده از سهراب سپهری)

نشر فرزان، چاپ هفتم 1386

بوی باران

بوی باران.... چشمانم را می بندم... احساس سبکی میکنم... حس پرواز دارم... به یاد تو می افتم... حتما تو هم به یاد من هستی!

بارها با هم زیر باران قدم زدیم. دستهای تو سهم من بود و دستهای من سهم تو...

چه آرامشی! چه خاطرات شیرینی! زمانها گذشتند و من هنوز تو را در ذهنم زنده نگاه داشته ام. مثل یک نور. نوری که هیچوقت کور نمی شود. هنوز کنار تو هستم اما دستهای تو دیگر سهم من نیست! تو در آغوش خاک... و من هنوز بیادت هستم. هنوز همراهت هستم. باران بهانه است. میخواهم ثانیه ای با تو باشم میخواهم بنویسم اما...

زندگی من! برای تو حرفهای زیادی دارم. میخواهم خاطرات خوب را به یادت بیارم. میخواهم در کنار تو بخوابم. میخواهم باز باران ما را خیس کند. باز چشمهای نازت را زیر باران ببینم. شاید من لایق تو نیستم ولی به یادت می مانم. تا آخرین نفس. با هر باران، با هر شب، با هر گریه، با هر سکوت، با هر روز، با هر حرف، با هر خنده و با هر نفس به یاد تو هستم نازنینم...

 

به قلم: پرکاس

(با اندکی ویرایش)

http://perkas.blogfa.com

 

+ بعضی عاشقانه‌ها چون از دل برآمده‌اند به دل می‌نشینند. و این، از آن عاشقانه بود... هر چند کمی تلخ!

قلمت ماندگار پرکاس عزیز


++ این پست، 1062 مین شعر وبلاگم هست. از اردیبهشت 1390 تا به امروز.

روزی که این وبلاگ رو ساختم شاید فکرش رو هم نمی‌کردم که روزی نه چندان دور چون امروز، بیش از هزار شعر اینجا داشته باشم. خصوصا اینکه ماههای اول، 5، 10 و یا حتی 2 شعر در هر ماه بیشتر پست نمی کردم!

از همراهی و همدلی شما دوستان نازنیم در این مدت بی نهایت سپاسگذارم. قطعا اگر همین همراهی صمیمانه شما خوبان نبود، این وبلاگ به این درجه از کمیت و کیفیت (اگر داشته باشد!) نمی رسید.

مانا باشید

نفس!

تا به حال کسی

تو را با چشم هاش نفس کشیده؟

آنقدر نگاهت می کنم

که نفس هام

به شماره بیفتد

بانوی زیبای من!

جوری که از خودت فرار کنی

و جایی جز آغوش من

نداشته باشی.

 

"عباس معروفی"


برگرفته از وبسایت شاعر


------------------------------------------------------------------------


دانلود ترانه ی زیبای «می‌ توانم کریسمس را بشنوم» باصدای ابی و لیل کولت


لیل کولت متولد یازدهم جولای سال هشتاد و نه، خواننده با استعداد زاده اسرائیل و یهودیست. همکاری این خواننده با ابی آقای صدای موسیقی ایران در حالیکه رابطه سیاسی مناسبی بین ایران و اسرائیل نیست بسیار حائز اهمیت است. این در حالیست که مردم ایران و اسرائیل آنچنان دشمنی که بین مقامات سیاسی دیده میشود ندارند و تلاشهای زیادی برای نزدیک شدن به یکدیگر دارند که این ترانه یکی از نمونه های آن است. این ترانه زیبا پیوند و دوستی بین مسلمانان و یهودیان برای جشن کریسمس که در اصل به مسیحیان تعلق دارد را می خواهد.

منبع:

http://iraania.com

عطر تو

بو کشان

تمام حفره های شب را می کاوم

بر فطرت خزه ها دست می سایم

که به انتشار عطر تو

بر سنگ ها پهن شده اند

یک وهم با رویاهای سبز

در مزرعه میخواند

من فکر می کنم آنجا

عطر تو

دگرگون کننده تر به گوش می رسد

"عزیز" راست می گفت

شب ها آسمان به مزرعه می آید

 

از: سلمان هراتی

دیدار تو کشتزار نور است

دیدار تو کشتزار نور است
آهویى بی ‏قرار
که از لب تشنه ‏اش
آفتابِ سحر فرو می ‏ریزد،
دیدارت سکوت است
آبشار پرندگانى که راه سپیده را می ‏جویند،
لیوانى عسل
در کف ناخدایى خسته که بوى نهنگ می ‏دهد،
چایى دم کشیده
(درست لحظه‏ یى که از تمام دغدغه ‏ها فارغ می شوى)
دیدار تو کشتزار نور است
با بزهایى از بلور
که به سوى صخره چرا می ‏کنند
بى آن که بدانند می ‏شکنند
و غبار بلور
در روحم فرو می ‏پاشند.

از: شمس لنگرودی


برگرفته از کتاب: «53 ترانه عاشقانه»

گاهی آنقدر واقعیت داری

گاهی آنقدر واقعیت داری
که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد
به یک درخت خیره می شوم
از سنگ ها توقع دارم مهربانی را
باران بر کتفم می بارد
دستهایم هوا را در آغوش می گیرد
شادی پایین تر از این مرتبه است
که بگویم چقدر
گاهی آن قدر واقعیت داری
که من صدای فروریختن
شانه های سنگی شیطان را می شنوم
و تعجب نمی کنم
اگر ببینم ماه
با بچه های کوهستان
گل گاو زبان می چیند؟

 

از: زنده یاد سلمان هراتی


از مجموعه: دری به خانه خورشید / نیایش واره‌ها

ماجرای مرا پایانی نبود

ماجرای مرا پایانی نبود
در تمام اتاقها خیالهای تو پرپر زنان می رفتند و می آمدند
و پرندگانی بال های تو را می چیدند و به خود می بستند که فریبم دهند
موسی در آتش تکه های عصایش می سوخت
بع بع گوسفندانی گریان در فراق شبان گمشده، در اتاقم می پیچید
و من تکه تکه فراموش می شدم
بوی پیرهنت چون برف بهاری تمام اتاق ها را سفید کرده بود
عقربه ها مثل دو تیغه الماس بر مچ دستم برق می زنند
و زمین
به قطره اشک درشت معلق می مانست
ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو از صندلی بر نمی خاست
دستم را نمی گرفت و به خیابانم نمی برد

 

از: شمس لنگرودی

13 اردیبهشت 82


برگرفته از کتاب: «53 ترانه عاشقانه»

مجال ستایش موهایت ندارم

...

مجال ستایش موهایت ندارم

باید برای تک تک آن نغمه ها سر دهم

دیگر عاشقان تو را به چشم دیگر می طلبند اما

تنها آرزوی من آرایش موهای توست

 

تو و من ، چون سنگِ مزار فرو می افتیم

و این گونه ، عشق نافرجام ما

چون هستی جاویدانِ خاک ، پایاست

 

 دوست می دارم آن وجب خاکی که تو هستی

من که در مراتع سبز ِ افلاک

ستاره ای ندارم ، این تکرار ِ توست

تو ، تکثیر دنیای من.

 

در چشمان ِ درشت ِ تو نوری است

که از سیارات مغلوب به من می تابد

بر پوست تو ، بغض ِ راه هایی می تپد

هم مسیر ِ شهاب و تندر ِ باران

منحنی کمرت قرص مهتاب ِ من شد

و خورشید ، حلاوت دهان ژرف تو

نور سوزان و عسل ِ سایه ها

 من در خفا ، میان سایه و روح دوستت دارم

 

از: پابلو نرودا


----------------------------------------------------------------


پی نوشت:

هوایی رو که تو نفس می‌کشی

دارم راه میرم بغل می‌کنم...


دانلود ترانه بسیااااار زیبای «ماه عسل» با صدای فرزاد فرزین

ترانه سرا: روزبه بمانی


این ترانه تازه همین چند روز پیش بدستم رسید و فهمیدم که تیتراژ برنامه ماه عسل بوده!

گفتم شاید باز هم مثل من آدم تلوزیون نبین! پیدا بشه که بخواد دانلود کنه و گوش بده. :)

مضمون ترانه در ستایش عشق معنوی و خدا هست اما شاعر با زیرکی و مهارت تمام ترانه ای سروده که هم به عشق زمینی میخوره و هم به عشق معنوی.

چهل نامه کوتاه به همسرم (3)

عزیز من!

خوشبختی، نامه ای نیست که یکروز، نامه رسانی، زنگ در خانه ات را بزند و آن را به دستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکی است از یک تکه خمیر نرم شکل پذیر... به همین سادگی، به خدا به همین سادگی؛ اما یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
خوشبختی را در چنان هاله ای از رمز و راز، لوازم و شرایط، اصول و قوانین پیچیده ی ادراک ناپذیر فرو نبریم که خود نیز درمانده در شناختنش شویم...
خوشبختی، همین عطر محو و مختصر تفاهم است که در سرای تو پیچیده است...

 

از: نادر ابراهیمی

 

نامه سی و چهارم

از کتاب: چهل نامه کوتاه به همسرم، نشر روزبهان

شعر منطقی!

من عادت کرده ام

شعرهایم را

با لهجه ی مردی بنویسم

که زبانِ مادری اش را

فراموش کرده

و ماه هاست

با لحنِ تبدارِ آغوشش

برایم سپید می گوید

با منطقِ مردی

که از موهایم

فلسفه می بافد

 

حتم دارم

یکی از همین روزها

نفس هایش را

چاپ خواهم کرد...!

 

از: سمانه سوادی

میلاد تو

میان این همه جنگ،
میان این همه درد،
میلادت،
تولد ستاره ای ست که جهان را روشن کرده است.
با این همه جنگ،
با این همه درد،
چه زیباست جهان.

خداوندا،
بگذار دست‌های تو را ببوسم
که جهان را روشن آفریدی.


از: امیر صابرنعیمی

 

وبلاگ شاعر:

http://anniversary.blogfa.com/

ای گل...

نه پنجره ای اضافی دارم،

که تو را در آن بگذارم و نه میزی.

معشوقه ای نیز در این شهر ندارم

ای گل!

تو را بخرم  

و چه کارت کنم؟

 

از: جاهد کوله‌بی

ترجمه: رسول یونان

 

برگرفته از وبلاگ

http://samfonieaghaz.blogfa.com/