کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

نبودن قشنگ!

برایت قهوه می ریزم، کمی‌ شیر، دو قاشق شکر،
می گذارم جلویت روی میز،
گلدان گل را کنارتر می گذارم
تا بهتر ببینمت.
قیافه جدی به خودم می گیرم
و با لهجه‌ ای که حالا برای خودم هم بیگانه است،
می گویم:
قهوه ات سرد می‌‌شود.
هر کجا که هستی، زودتر به خانه بیا

و همانطور می نشینم‌ تا تو یک روز بیایی...


از: نیکی‌ فیروزکوهی

متولد شدم در مرز نازک نیستی

آفریدگارا
بگذار دهان تو را ببوسم
غبار ستاره‌ها را از پلک فرشتگانت بروبم
کف خانه‌ات را
با دمب بریده شیطان جارو کنم
متولد شدم
در مرز نازک نیستی
سگ‌های شما
از دهان فرشتگان دو رو نجاتم دادند


پروردگارا

نه درخت گیلاس، نه شراب به
از سر اشتباهی، آتش را
به نطفه‌های فرشته‌ای آمیختی
و مرا آفریدی.

اما تو به من نفس بخشیدی عشق من
دهانم را تو گشودی
و بال مرا که نازک و پرپری بود
تو به پولادی از حریر مبدل کردی

سپاسگزارم خدای من
خنده را برای دهان او
او را به خاطر من
و مرا، به نیت گم شدن آفریدی.

از: شمس لنگرودی

آبان ماه 1389

 

+ به مناسبت 26 آبان، سالروز تولد شمس لنگرودی

 

برگرفته از وبلاگ: مستی با جرعه ای شعر

http://sherkadehsaghi.blogfa.com/

از دیدار تو بازمی‌گردم

از دیدار تو بازمی‌گردم
با دست‌هایی که در دست‌های‌ام جا مانده‌اند
و حرف‌هایی که در دهان‌ام...

از دیدار تو بازمی‌گردم
با چشم‌هایی،
که راه خانه را بازنمی‌شناسد

کسی در رگ‌های‌ام راه می‌رود
کسی در قلب‌ا‌م می‌ایستد
و در جیب‌هایم دستی‌ست
که بوی ِ عشق می‌دهد...

در آیینه نگاه می‌کنم
تو را می‌بینم

 

از: مریم ملک دار

 

برگرفته از وبلاگ

http://sedigh-ghotbi.blogfa.com

بگذار قفل ها و کلید ها کار خودشان را کنند

بگذار قفل ها و کلید ها کار خودشان را کنند

ما چرا باور کنیم درهای بسته ی بین خودمان را؟
چرا به جای گریستن به تنهایی اعتقاد نیاوریم؟
نگاه کن
گنجشک های مست پشت پنجره
زندگی را با خود از این شاخه به آن شاخه می برند
تو اما روی کاناپه بست نشسته ای
و می گذاری کوچه هایمان به بن بست برسند
بی خیال با کاموا های آبی ات دریا می بافی
من آن طرف نگاهت دست و پا می زنم در خودم
عینک آوردم
تعارف کردم به تو
و سعی کردم خودم را به درشت نمایی بزنم
تو اما
همچنان دریا می بافی
که مرا غرق کرده باشی!

                             
از: مریم نظری

من، اندازه ی تنت را خوب بلدم

نبودی
و من
قصه های زیادی بافتم،
برای بودن تو.
هه!
به چه می خندی!؟
می دانم، قصه هایم را خوب بلدی

بهانه می خواستم
تا چیزی برایت ببافم.
من، اندازه ی تنت را خوب بلدم.

 

از: حامد طبری

چرا صدایم کردی

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود!

 

از: حسین پناهی


چقدر با من دویده ای

چقدر با من دویده ای

قطار لحظه های نیامده را؟
چقدر انتظار کشیده ای ؟
با من
یا برای من
در ایستگاه هایی با باران های چهار فصل
و مسافران مه آلودی
که زنانی ابدی اند
و اندوه را در چمدان هایشان حمل می کنند
چقدر مرا محرمانه توی سینه ات
از این ایستگاه به آن ایستگاه برده ای
و نام تمام زنان مه آلود را پرسیدی؟
کوچک ترین شباهتم را گم کردی
تا فراموش شوم در ازدحام نام های بی شمار
من برای پیاده شدن تنها به کسی نیاز داشتم که منتظرم باشد
و نام کوچکم را
در پلک به همزدنی به خاطر بیاورد
این توقع زیادی بود؟
که سال هاست اینچنین مرا
می چرخانی دور خودم؟

 

از: مریم نظری


وبلاگ شاعر:

http://zanesharghy.persianblog.ir/

چگونه فکر می کنی پنهانی ...

چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟

تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است...

از: نزار قبانی

به احترام بودنت ...

به این روزها بگو به احترام بودنت بایستند.

به این ساعت‌ها بگو آهسته‌تر بروند؛

می‌خواهم کنار دستهایت مقبره‌ای بسازم

و تمام ابرها را از تمام پاییزها،

تمام گنجشکها را از تمام درختها،

به صبح این خانه بیاورم،

ساعت را کوک کنم

و در انتظار «صبح ‌بخیر» تو دراز بکشم.

 

از: مریم ملک‌ دار

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
پشت سر هر آنچه که دوستش می داری
و تو برای این که معشوقت را از دست ندهی
بهتر است بالاتر را نگاه نکنی
زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد
و او آنقدر بزرگ است
که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی
اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح
خدا چندان کاری به کارَت ندارد
اجازه می دهد که عاشقی کنی
تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی . . .

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی
خدا با تو سختگیرتر می شود
هر قدر که در عاشقی عمیق‌تر شوی و پاکبازتر
و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر
بیشتر باید از خدا بترسی
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد
مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند

پشت سر هرمعشوقی خدا ایستاده است
و هر گامی که تو در عشق برمی داری
خدا هم گامی در غیرت برمی دارد
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است
و وصل چه ممکن و عشق چه آسان
خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد
و معشوقت را درهم می کوبد
معشوقت، هر کس که باشد
و هر جا که باشد و هر قدر که باشد
خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی
و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است
ناامیدی از اینجا و آنجا
ناامیدی از این کس و آن کس
ناامیدی از این چیز و آن چیز

تو ناامید می شوی و گمان می کنی
که عشق بیهوده ترین کارهاست
و بر آنی که شکست خورده ای
و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق
و آن همه عشق را تلف کرده ای
اما خوب که نگاه کنی
می بینی حتی قطره ای از عشقت
حتی قطره ای هم هدر نرفته است
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته
و به حساب خود گذاشته است

خدا به تو می گوید:
مگر نمی دانستی
که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است؟
تو برای من بود که این همه راه آمده ای
و برای من بود که این همه رنج برده ای
و برای من بود که اینهمه عشق ورزیده ای
پس به پاس این ؛ قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم
و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم.
و این ثروتی است که هیچ کس ندارد
تا به تو ارزانی اش کند

فردا اما تو باز عاشق می شوی
تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر
تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر

راستی :
اما چه زیباست
و چه باشکوه و چه شورانگیز
که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!

از: عرفان نظرآهاری

دانستن این همه سکوت

محبوبم!

من هم دلم نمی خواهد

در ایستگاهی توقف کنم

که تحمل باران را ندارد

می خواهم سرم را از پنجره صبح بیرون بیاورم

و در تابستان نگاهت

به درختی تکیه دهم

که خانم جان

شب های جمعه

با دو مروارید درشت

که زیاد هم دوستشان نداشت

کنارش می نشست

و آیت الکرسی می خواند.

من هم از رنگ سبز

که این روزها خیلی زیاد در کوچه پیدایش می شود

خسته شده ام!

رنگی که سبزِ حیاتِ خانه ی خانم جان نیست

خانه ی خانم جان

با آن حوض آبی ِ سه وجب در سه وجبش

که شب های کوتاه تابستان

ماه می توانتست در پاشویه اش آواز بخواند

و چشم ماهیِ سیاه کوچکش را

به عمق دراز دریاها باز کند

می دانم، می دانم

تو هم از اینهمه رنگ

که بوی غروب و بانگ خروس را به خانه می آورد

خسته شده ای

حتی از چشم های میشی روشنت

که طعم کودکی آفتاب را دارد.

حالا گفتگو از بره های کهکشان و بوسه ی بامدادی و آواز چکاوک

ارزانی من و تو

که نیم شب‌ها هم می ترسیم

مشتِ آبی از اقیانوس رویا برداریم

و به صورت هم بپاشیم.

 

محبوبم!

بگذار وقتی نه فردایی داریم و نه دیروزی

لااقل عاشق باشیم

ما که می دانیم

دیگر با مخمل صدای بنان

نمی توانیم زیر باران صبحگاهی راه برویم

و به شفیره ی کرم ابریشم، بگوییم پروانه

ما که می دانیم

آدمی اگر خانه زاد ستاره ی صبح هم باشد

همیشه آوازهایش از زندگی اش زیباتر است

ما که می دانیم

تاریکی، نه گناه آدمی، نه گناه پروانه ای ست

که به سایه ی انجیری پناه می برد

 

آری محبوبم!

ما می دانیم

در سمت تاریک جهان

شمشیرها هرگز برای گاو آهن شکسته نخواهد شد

و هر اتفاقی که در این جهانِ بزرگ بیفتد

ذره ای از زیبایی آزادی نمی کاهد

 

آه محبوبم!

شکوفه های گیلاس که رنگ گرفت

باران که بارید

پروانه که روی سینه ها ی تو خوابش برد

اردیبهشت که آمد

برای دانستن این همه سکوت

به متن غزل های عاشقانه سفر می کنم

به آفتاب

که در پیراهن تو خانه دارد.

 

از: محمد رضا رحمانی

 ----------------------------------------------------------------


+ دانلود دکلمه این شعر با صدای شاعر
از قطعات آلبوم "دلواپس تو نیستم" / مانی رهنما / 1385


++ پیشنهاد می‌کنم حتما دانلود کرده و گوش کنید. این شعر با صدای شاعر بسیااااااااار زیباست و شنیدنی. موزیک متن عالی این دکلمه، کاری ست از آقای پیروز ارجمند

کاش می دانستی

به مرگ
گرفته ای مرا
تا به تبی راضی شوم
کاش می دانستی
به مرگ راضی ام وقتی که
تب می کنم از دوری ات !

از: محسن کیوان

شک دارم...

شک دارم به ترانه ئی که زندانی و زندان‌بان با هم زمزمه کنند!

 

از: زنده یاد حسین پناهی

آینده!

ایستاده و آرام
به سمت آینه میخزم
با اضطراب دلهره آور تعویض چشم ها
و تازه می‌شود دل
از تماشای دو مروارید درخشان
بر کیسه‌ی پاره پورهی صورتم.
جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود!
کدام بود؟
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را

حرام دیدارش کردم؟

 

از: حسین پناهی

وقتی راه رفتن آموختی...

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز.

و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز

زیرا راههایی که می روی جزئی از تو می شود

و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز

چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر.
و پرواز را یاد بگیر 

نه برای اینکه از زمین جدا باشی

برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...

 

از: عرفان نظرآهاری

 

(متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید)

ادامه مطلب ...

سرم را بر آستانه‌ی سنگ می‌گذارم

سرم را بر آستانه‌ی سنگ

می‌گذارم

و لبم را بر لب آب

و دست در دست باد

می‌روم

برای سوختن در جایی

که نمی‌دانم.

 

“بیژن جلالی”

رنگ عشق

در و دیوار دنیا رنگی است

رنگ عشق ...

خدا جهان را رنگ کرده است

رنگ عشق ...

و این رنگ، همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد

از هر طرف که بگذری لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد

اما کاش چندان هم محتاط نباشی !

شاد باش و بی پروا بگذر ...

که خدا کسی را دوست تر دارد

که لباسش رنگی تر است !

 

از: عرفان نظرآهاری

 

برگرفته از وبلاگ

هر شعر... یک دنیــــا


زنی عاشق در میان دوات

می خواهم با مورچگان دوستی کنم

تا بیاموزم که آرام و بی صدا
به سوی تو بیایم
و رازهایم را به تو بیاموزم
بی هیچ هراسی...
من از سلاله ی عربی هستم
متجدد و نو آیین
ماهران را از برنشستن بر طوفان
هراسی نیست
ماهران را از تندر گفتارها
باکی نیست
و از صاعقه های بهتان ها...
می خواهم با نبضت دوستی کنم
و ایقاع درونی ام را با تو بر ملا سازم...
می خواهم با باد دوستی کنم
تا مرا مشتاقانه با خود ببرد...
می خواهم با برگ دوستی کنم
تا مرا به حال خود بگذارد
می خواهم با عشق تو دوستی کنم
تا پیش از شهوت
بیاموزم محبت را
و بخشیدن را
و نه آموخته کردن را...


از: غادة السمان

برگرفته از کتاب: زنی عاشق در میان دوات / مترجم: عبدالحسین فرزاد / ن‍ش‍ر چ‍ش‍م‍ه‌‏ / 1380


(شعر کامل در ادامه مطلب)

 

ادامه مطلب ...

آدم ها ...

آدم ها همه چیز را همین طور حاضر و آماده از مغازه ها می خرند،

اما چون مغازه ای نیست که دوست معامله کند، آدم ها مانده اند بی دوست.

 

گفت: تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن

پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟

گفت: یعنی ایجاد علاقه کردن و این چیزی ست که این روزها پاک فراموش شده.

پرسید: راهش چیست؟

گفت: باید صبور باشی... خیلی صبور.

 

از: آنتوان دوسنت اگزوپری

 

برگرفته از کتاب: شازده کوچولو

مذهب

من سال ها نماز خوانده ام.

بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم.

در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.

روزی در مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت:
"
نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید "!

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سال ها مذهبی ماندم،
بی آن که خدایی داشته باشم!

 

از: سهراب سپهری

 

برگرفته از کتاب: "... هنوز در سفرم"، شعرها و یادداشت‌های منتشر نشده از سهراب سپهری،

نشر فرزان، چاپ هفتم 1386