کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

سخنی از والتر استیس

چقدر این سخن والتر استیس پندآموز و دلنشین است :
«متمدن واقعی بودن بدین معناست که بتوانیم بدون هرگونه اتکاء و اتکال به رؤیاهای کودکانه ای که آدمیان را تاکنون پشت گرم می داشته اند بر پای خود بایستیم و شرافتمندانه زندگی کنیم. مدعی نیستم که چنین زندگی ای با شادمانی سرخوشانه ای توأم خواهد بود، اما معتقدم که می تواند زندگی ئی باشد همراه با رضایت بی دغدغه و تشویش، پذیرش تسلیم آمیز آن چه گریزناپذیر است، در انتظار امور محال ننشستن، و شاکر دلخوشی های کوچک بودن»


والتر ترنس استیس (Walter Terence Stace)‏ (۱۸۸۶- ۱۹۶۷) فیلسوف انگلیسی ...

ای کاش درختی باشم

ای کاش درختی باشم

تا همه تنهایان

از من پنجره ای کنند

و تماشا کنند در من

 کاهش دلتنگی شان را


اگر اینگونه بود

پس دلم را

به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان می بردم

تا معبر

بکر ترین عطرها باشم

که تاکنون

هیچ مشامی

نبوییده باشد

و قاب تصویر های متحرک

ازخیال سبز

در باغ آسمان

که قوی ترین چشم ها آن را

رصد نمی توان کرد


ای کاش درختی باشم

تا از من در یچه ای بسازند

و از آن خورشید را بنگرند

که حرارت و بزرگی را

ازپیشانی مردی وام گرفت

که خانه ای داشت

کوچک تر از دو گام که برداری

ای کاش مرا تا خداوسعت دهند

تا نشان دهم

انسان یعنی

چهل سال آیینه وار زیستن


من تصویر هایی دارم

از سکوت

که در بیابانش

واژه ها لالند

و کلمه ها کوچک

بروز سکوت

در جنگل کلمه

چگونه آیا ؟

ای کاش پنجره ای باشم !

 

از: زنده یاد سلمان هراتی

 

برگرفته از کتاب: دری به خانه ی خورشید

-------------------------------------------------------------------------



زندگی نامه سلمان هراتی:

سلمان هراتی (۱ فروردین ۱۳۳۸ - ۹ آبان ۱۳۶۵) با نام اصلی "سلمان قنبر هراتی" شاعر معاصر ایرانی است. وی به علت شعرهای انتقادی اجتماعی شهره ‌است. در اوّل فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای مرزدشت تنکابن مازندران در خانواده‌ای مذهبی متولد شد.

تخلص او در اشعارش «آذرباد» بود و در شعرهایش می‌توانیم تاثیر از سهراب سپهری و فروغ فرخزاد را نگاه کنیم او حتی یکی از شعرهایش را تقدیم به سهراب سپهری کرده بود. دوستی او با سیدحسن حسینی و قیصر امین‌پور زبانزد است.

او در نهم آبان ۱۳۶۵ هنگام عزیمت به لنگرود در یک سانحهٔ رانندگی، درگذشت. در غرب تهران میدانی به نام این شاعر فقید نامیده شده است.


وبلاگ شاعر:

http://salman-harati.blogfa.com/

بیا برویم کمی قدم بزنیم

بیا برویم کمی قدم بزنیم ...

نگران نباش !
دوباره باز می گردانمت به قاب عکس !!

از: رضا کاظمی


با تشکر از خانم سارای

http://s-poems.blogfa.com/

در پاییز یافتمت

بهار به بهار ...
در معبر اردیبهشت،
سراغت را
از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم !
در پاییز یافتمت ...
تنها شکوفه ی جهان
که در پاییز روییدی !

از: سید علی صالحی

--------------------------------------


+ همیشه تو آسمون، از یه ارتفاعی به بعد، دیگه هیچ ابری وجود نداره؛

پس هر وقت آسمون دلت ابری شد، با ابرها نجنگ! فقط کمی اوج بگیر

با فنجانی چای هم می توان مست شد!

با فنجانی چای هم می توان مست شد!
اگر اویی که باید باشد، باشد ...

 

از: حسین پناهی

بوی صبح می‌دهی

بوی صبح می‌دهی،

و گنجشک‌ها

در خنده‌هایت پرواز می‌کنند.

حسودی‌ام می‌شود

به خیابان‌ها و درخت‌هایی،

که هر صبح

بدرقه‌ات می‌کنند...

حسودی‌ام می‌شود

به شعرها و ترانه‌هایی که می‌خوانی

- خوشا به حال کلماتی،

که در ذهن تو زیست می‌کنند!-

دلم می‌خواهد

یک‌بار دیگر

شعر را

خیابان را

تمام شهر را،

با کودک مهربان دست‌هایت

از اول،

قدم بزنم...

 

"مریم ملک دار"

 

برگرفته از وبلاگ:

http://sedigh-ghotbi.blogfa.com

-------------------------------------------------------------


پی نوشت، 94.02.15 :

دوست عزیزم "سروش" کامنت گذاشتند و گفتند که این شعر برای آقای حامد ویسی است. با سرچ در گوگل به صفحه شخصی اقای ویسی در سایت شعر نو رسیدم. بله این شعر در دفتر اشعار ایشان ثبت شده بود اما چیزی که مانع شد تا این شعر رو به نام ایشان ثبت کنم این بود که چند شعر در دفاتر آقای ویسی دیدم که متعلق به خودشان نبوده و از اشعار دیگران کپی کرده بودند!! مثل شعری از ازاد نوروزی و شعری از گروس که با شعری دیگر منسوب به حسین پناهی را با هم ادغام کرده و به نام خودشان ثبت کرده بودند!

بنابراین با اینکه منبع معتبری برای اثبات اینکه این شعر برای خانم ملک دار است، نیافتم اما با توجه به قرائن مشهود و مشکوک! انتساب این شعر به آقای حامد ویسی هم ممکن نیست مگر اینکه به نحوی اثبات شود.

با تشکر از سروش عزیز


می نویسم چنان زیبایی

می نویسم چنان زیبایی
که صخره ها سر راهت آب می شوند
تا با تو راهی دریا شوند
کرجی ها به صخره پناه می برند تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیفتند
می نویسم چنان زیبایی
که تمامی آب ها دهانه ی دریا جمع می شوند تا ورود تو را ببینند
ای رود !
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهای من قدم نه
نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله های دفتر من قدم نه
می خواهم گل هایی در شعرم بروید
که کرک ملتهبش را
زیر سرانگشتانم حس کنم

از: شمس لنگرودی

جنگل سبز چشمانت

جنگل سبز چشمانت
هیاهوی آهوی چموشی را به دستم داد،
تا ورق ورق از تو بنویسم...
و در بیشه زار آغوشت
سرمست از شهد لبانت،
بغل بغل واژه های معطر عشق را،
بچینم... به پایت ریزم
و تاجی از میخک های احساس،
بر پیچکِ زلف مُشکینت بگذارم
وه! که چه تربناک می شود،
نبض سرانگشتانم از واژه ی "تو"


از: زهره طغیانی

92/9/1

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم

می‌خواهم در خواب تماشایت کنم
می‌دانم که شاید هرگز اتفاق نیافتد.
می‌خواهم تماشایت کنم در خواب،
بخوابم با تو
تا به درون خوابت درآیم
چنان موج روان تیره‌‌ای

که بالای سرم می‌لغزد،

و با تو قدم بزنم


از میان جنگل روشن مواج برگ‌های آبی و سبز
همراه خورشیدی خیس و سه ماه
به سوی غاری که باید در آن هبوط کنی

تا موحش‌ترین هراس‌هایت

می‌خواهم آن شاخه‌ی نقره‌ای را ببخشم به تو


آن گل سفید کوچک را
کلمه‌ای که تو را حفظ می‌کند
از حزنی که در مرکز رویاهایت زندگی می‌کند
می‌خواهم تعقیبت کنم
تا بالای پلکان و دوباره
قایقی شوم که که محتاطانه تو را به عقب بر می‌گرداند
شعله‌ای در جام‌های دو دست
تا آن‌جا که تنت آرمیده است
کنار من،
و تو به آن وارد می‌شوی

به آسانی دمی که برمی‌آوری

 

می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنی می‌کنی
برای لحظه‌ای حتی،
می‌خواهم همان‌قدر قابل چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم.

 

از: مارگارت آتوود 

ترجمه: محسن عمادی

 

برگرفته از وبلاگ: «سلام... خداحافظ»

http://navidm.persianblog.ir/post/98

در کنار توام دوست‌ من‌

در کنار تواَم! دوست‌ من‌
احساسم‌ را با تو در میان‌ می‌گذارم‌
اندیشه‌هایم‌ را با تو قسمت‌ می‌کنم‌
راهی‌ مشترک‌ پیش‌ِ پایت‌ می‌گذارم‌
اما ازآن‌ِ تو نیستم‌
با مسئولیت‌ خود زند‌گی‌ می‌کنم‌

مرا به‌ ماندن‌ مجبور نکن‌! دوست‌ من‌
احساسم‌ را به‌ کفه‌ی‌ قضاوت‌ نگذار
نه‌ اندیشه‌یی‌ برایم‌ معین‌ کن‌
و نه‌ راهی‌ برای‌ درنوشتن‌
به‌ تصاحبم‌ نکوش‌ُ
تعهداتم‌ را نادیده‌ مگیر
اگر از آزادی‌ محرومم‌ کنی‌
دوست‌ من
تو را از بودنم‌ محروم‌ خواهم‌ کرد.

از: مارگوت بیکل


ترجمه: یغما گلرویی

رد انگشت هات

رد انگشت هات

تنم را شعله ور می کند

به این لبخند می زنم

که هر ناخنی

دست مهربانی هم

همراهش هست.

نیست؟

@

من عاشق توام

بانوی تو

وقتی مرا نبینی

نیستم؛

نابود و نیست.

@

خوشبختی

تعریف های گونه گون دارد

به تعداد آدم های دنیا.

عمر من یکی

به خوشبختی قد نمی دهد

گل قشنگم!

می دانم در انتظار تو

فرو می شکند

و تو خوب می دانی که من

خوشبختی نمی خواهم

تو را می خواهم.

 

"عباس معروفی"

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تمام خنده هایم را نذر کرده ام

تا تو همان باشی

که صبح یکی از روزهای خدا

عطر دستهایت،

دلتنگی ام را به باد می سپارد.

 

"سیاوش میرزایی"



پی نوشت، 94.05.31:

این شعر در فضای مجازی بیشتر به نام سید علی صالحی ثبت شده است و در این وبلاگ هم قبل از این به نام آقای صالحی ثبت شده بود.

با جستجویی که در اینترنت کردم، عدم وجود این شعر در سایت آقای صالحی، توصیه دوستان و با توجه به اینکه ساختار شعر زیاد به اشعار آقای صالحی نمی خورد، لذا با توجه به تمامی این موارد، این شعر را به نام آقای میرزایی تغییر دادم.

در انتظار توام

در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهایی‌هایم را
از من گرفته‌ای
خیابان‌ها
بی حضور تو
راه‌های آشکار جهنم‌اند

از: شمس لنگرودی

سنگِ آفتاب – 3

من از درون تالارهای صوت می‌گذرم،

از میان موجودات پژواکی می‌لغزم،

از خلال شفافیت چونان مرد کوری می‌گذرم،

در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می‌شوم،

آه جنگل ستون‌های گلابتونی شده با جادو،

من از زیر آسمانه‌های نور

به درون دالان‌های درخشان پاییز نفوذ می‌کنم،

*

من از میان تن تو هم‌چنان می‌گذرم که از میان جهان،

شکم تو میدانی‌ست سوخته از آفتاب،

پستان‌های تو دو معبد توأمان‌اند که در آن

خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است

نگاه‌های من چون پیچکی بر تو می‌پیچد،

تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است،

باروهایی که نور دو نیمه‌شان کرده است،

به رنگ هلو، نمکزار

به رنگ صخره‌ها و پرنده‌هایی

که مقهور نیم‌روزی هستند که این‌همه را به خود کشیده‌اند،

به رنگ هوس‌های من لباس پوشیده

چون اندیشه‌ی من عریان می‌روی،

من از میان چشمانت می‌گذرم بدان‌سان که از میان آب،

چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می‌آیند،

شعله‌هایی که مرغ زرین‌پر در آن آتش می‌گیرد،

من از میان پیشانی‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان ماه،

و از میان اندیشه‌ات هم‌چنان که از میان ابری،

و از میان شکمت بدان‌سان که از میان رؤیایت،

 

از: اوکتاویو پاز


بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب

از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمه‌ی احمد میرعلایی، نشر زنده‌رود، ١٣٧١

چون سیب رسیده ای

چون سیب رسیده ای
رها شده در رؤیا
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیردَم
دست تو باشد.


"رضا کاظمی"

اردیبهشت 87


 منبع: وبلاگ آقای رضا کاظمی

http://baroun82.persianblog.ir/post/88/


پی نوشت (94.01.17):

این شعر قبلا اینجا به نام شمس لنگرودی ثبت شده بود. یادم نیست که از کجا و کدام منبع شعر رو برداشت کرده بودم. بسیار برام آشنا بود که همین اخیرا هم در یکی از کتاب های شمس خونده باشم اما امروز هرچه در چند کتابی که از شمس دستم هست، جستجو کردم، این شعر رو نیافتم. ضمن اینکه در وبلاگ ایشان هم سرچ کردم نبود. اما در وبلاگ آقای کاظمی که جستجو کردم، به تاریخ اردیبهشت 87 این شعر ثبت شده که آدرسش رو هم در بالا گذاشتم.
با سپاس از خانم الهه

ضمن اینکه این شعر رو به این صورت هم در برخی وبلاگها و سایتها آورده اند:

« چون سیب رسیده ای
با رود می روم
کاش
شاخه ای که از آب می گیردَم
دست تو باشد. »

یعنی مصرع دوم حذف شده!

و دیگر اینکه برخی موارد، به جای "می گیردم" ، "می گیرم" آورده شده. که اینجا هم قبل از این به همین صورت ثبت شده بود.

عاشق که می شوی

عاشق که می شوی

لالایی خواندن هم یاد بگیر

شب های باقیمانده ی عمرت

به این سادگی ها

صبح نخواهند شد...!

 

از: مهدیه لطیفی

تنهایی یک درختم

تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان تو باشم!

 

از: احمد شاملو

ببین چگونه تو را دوست دارم

نگاه کن، پرندگان زمستانی، چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه، در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید .

دوستت دارم
افیانوس ها
کنار جوی خانه تو زانو می زنند
و رد قدم های تو را می بویند
توفان ها
به کناری می ایستند
تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند
تا طرح مردمکان تو را بگیرند .

دستی که تو را خلق کرده بود
تبعید شده از بهشت
چشمی گریزت را دید و سخنی نگفت
تبعید شده از بهشت
تو راز بهشت را
با خنده های درخشانت فاش کرده ای .

ای طعمه زندگی !
بال ستاره های گمشده!
تمشک غزل !
طراوت شادمانی !
بگذار
بال در بال آفتاب غرق شده در افق
به سوی تو پارو کشم

بگذار
با ستاره های زغال شده بر دو پاره آسمان بنویسم
خون تباه شده در گلوی پلنگی زخمی بودم من
که دام تو درمانم کرد .

دهانت
آشیانه شادمانی است
گلویت
خفیه گاه پرنده رنگین کمانی که از کف شیطان گریخت
چشمت
دو سوره از یاد رفته بود
که بر سر راهم یافتم

دکمه های پیرهنت
خرده ریز ستاره هایی است
که به دیدار تو از نرده آسمان خم شدند
و در کف من افتادند .

ای ماهی یونس !
جرقه بی انتها !
تو را
ساعت سازی کور با من آشنا کرد
که راز زمان را نمی دید
و بال های تو را دیدم من
که در آسمان ها می جنبید
و انتظار شانه های مرا می کشید
بال نقره یی از صدف
که در اقیانوس تشنه جاودانگی غرقم کرد .

غزال کرم پوشم که نهنگ بیابانی را صید کرده ای !
تلالو جادو !
حلاوت صبح ستاره شسته !
خدایت بودم
و تو را آفریدم

تا سجده کنم در کنارت .

 

از: شمس لنگرودی

 

برگرفته از کتاب: «53 ترانه عاشقانه»

زن که باشی

زن که باشی

نمی توانی انکار کنی تشنه ی بوی تن مردت هستی
همیشه و هر لحظه
دست خودت نیست
زن که باشی

آفریده می شوی برای عشق ورزیدن
برای نگاههای مهربانانه
برای بوسه های آتشین
زن که باشی

تمام تنت طعم تلخ عطر گس مرد را می طلبد
زن که باشی

سرشاری از عاشقی های ناتمام
پر شده ای از زیبایی از هر زیبایی
زن که باشی اما
دست خودت نیست
اگر مردت طعم لبهایش طعم تو را بدهد
تمام هستی مردانه اش را با تمام وجودت دوست خواهی داشت
بی آنکه ذره ای کم بگذاری.


"
از دست نوشته های فروغ فرخزاد"


برگرفته از وبلاگ:
http://delneveshteh1388.blogfa.com

خواب هایم بوی تن تو را می دهد

خواب هایم بوی تن تو را می دهد
نکند
آن دورترها
نیمه شب
در آغوشم می گیری؟

 

"فدریکو گارسیا لورکا"