معمار هیجان
کجا بروم که صدای آمدنت را بشنوم ؟
کجا بایستم که راه رفتنت را ببینم ؟
کجا بخوابم که صدای نفسهات بیاید؟
کجا بچرخم که در آغوش تو پیدا شوم؟
کجا چشم باز کنم که در منظرم قاب شوی؟
کجایی ؟
کجایی که هیچ چیزی قشنگتر از تماشای تو نیست؟
کجا بمیرم
که با بوسههای تو چشم باز کنم؟
کجایی؟؟
"عباس معروفی"
هنگامی که
خاطره ات را می بوسم
درمی یابم
دیری است که مرده ام
چرا که
لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی
خاطره ی تو
ای یار
ای شاخه ی
جدامانده ی من...
"احمد شاملو"
از مجموعه: هوای تازه / غزل بزرگ
-----------------------------------------------------------------
+ با تشکر از بهار عزیز
بین
مرگِ من و بوسههای تو گیج شود!
آنهمه
شراب یادت رفت
قلبم
را مشت کنی
قطره
قطره بچکانی
در
جامی که دستت بود؟
میخواهم
تو را جوری پرستش کنم
که
خدا خودش را از اول خلق کند
آنهمه
رنگ یادت رفت
یکیش
را تنت کنی
دنبال
دگمه نگردد دستم؟
میخواهم
خدا را توی بغلت پرپر کنم
آنهمه
خدا یادت رفت
یک
آدم هست برای ستایش تو؟
میخواهم
موهام را شانه نزنم
انگشتهات
گیر بیفتد لای موهام
آنهمه
بوی جنگل یادت رفت
در
موهات گم شوم
نترسی
یک وقت؟
میخواهم
کاری کنم
که
خدا مرا ببرد توی لباسهای تو
و
تو
توی
لباسهای پاره پارهی من
دنبال
خودت بگردی
آنهمه
جوهر
چرا یادم رفت
دستهای
جوهریام را
به
زندگیات بکشم!؟
"عباس معروفی"
در پیرهنم می جویم
در خونم
در آتش باغ هایم
که درختانش قلم
مه و بارانش کاغذند.
تو را
در صبحانه موسیقی می جویم
وقتی که به نت های چکیدن آب در لیوانت
خیره است
در لرزش طیاره ها
وقتی به نام تو برخورد می کنند.
و تو را نمی یابم
مگر هنگامی که در آینه ها خیره ام
در گردبادی تیره از حنجره ها، سربازان، حاکمان
و سکوت دستش را باز می کند
تا آبی بنوشم که تو تقدیسش کرده یی.
"شمس لنگرودی"
از کتاب: "و عجیب که شمس ام می خوانند" (63 ترانه عاشقانه)
---------------------------------------------------------------------------
دفتر عشق:
دوباره سیب بچین حوا
من خسته ام
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند.
"ناشناس"
(منبع: نت)
ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ:
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ،
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﻱ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ
ﺍﻱ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ
ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ!
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...
بارانی که سالها پشت چشمهایم انبار شده بود
عاقبت از نگاه آسمان بارید
من ایستاده در صف زندگی بودم
به خاطر چیزی که خدا میخواست
و یکی از روی صندلی بلند شد و گفت:
جای خالی ... بفرمایید بنشینید
و کسی دیگر به من یک چتر تعارف کرد
چه غمگنانه بود...
یک روز که باران میبارد
مرا به دهکدهای دور میبرند
چتری روی سرم نگیرید
بگذارید خیس باران شوم
مگر میشود باران ببارد...
من خیس باران نشوم
و شعری نگویم...
"شهره روحبانی"
این مه
که دور درختان راه می رود
این مه می داند
که چقدر دوستت دارم
این مه
که منم
و دور از تو
تاب تنم را ندارم.
"شمس لنگرودی"
از کتاب: "و عجیب که شمس ام می خوانند" (63 ترانه عاشقانه) / صفحه 6
موسسه انتشارات نگاه / چاپ اول 1392
+ پیشنهاد موسیقی:
این آهنگ چند سال پیش اومده بود. اما قشنگه. به شنیدن دوباره اش هم فکر کنم می ارزه:
دانلود آهنگ "عشق اول" ، با صدای نیما
باران بهانه بود تا تو را بیابم و عاشقانههایم را در زیر چترت رها کنم
چه باران زیبایی میبارد، امروز که چترت خانهام شده
و دستهای گرمت همراه همیشگیام
باران ببار... زیباتر از همشه ببار ... چترمان باز است
صدای قدم زدنمان زیر باران شنیدنی ست
ما با هم ریزش برگهای زرد را تماشا میکنیم
صدای خش خش برگها را میشنویم
ما با هم زمستان را تجربه میکنیم
تا با هم به بهار برسیم
باران، چترمان باز است... ببار
"شهره روحبانی"
آنگاه که با من چون شبح رفتار میکنی
شبح میشوم
و غمهای تو از من عبور میکنند
همچون اتومبیلی که از سایه میگذرد
آن را میدرد و ترکش میکند
بیآنکه ردّی بر جای بگذارد
یا خاطرهای..
پایانها اینچنین خویشتن را مینویسند
در قصههای عشق من
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپارههای عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد.
"غادة السمان"
رقص با جغد / از تعالیم جغد
آیینهی دلم را روبروی صورتِ ماهت گرفتهام
تا ببینی هلالِ خمیده ی نازکت، گهواره یِ آرامشِ این روزهایم شده.
تا ببینی با همین هلالِ خمیده ی نازکت،
تمام زخم های دلم را، مرهم شده ای
مرهم شده ای زخم هایی را که هیچ قرصِ کاملِ ماهی،
التیام بخشش نبود،
باور کن ماه شده ای، ماهِ من... باور کن...
همپایِ بی همتایِ من!
این روزها،
وزشِ هیچ نسیمی از دنیای زمینی ام،
عکسِ رخِ ماهِ تــو را در دلم آشفته نمی کند
و من،
آرمیده ام در زیر سایه یِ ماهی که،
هوایِ عطر آگینِ بهشتی اش،
تار و پود وجودم را به آغوش کشیده است
مهربانترین با من!
این روزها،
انگار دلم را به مسلخِ عشق آورده ام
انگار واژه هایم را به قربانگاهِ تــو آورده ام
واژه هایم را... نگارندگانِ حافظه ی احساسم را،
در پای نگاهِ مهربان تــو، به سجده آورده ام
و مُهرِ نامِ تــو بر پیشانی ام،
دنیایِ کوچکِ تنهاییم را نورانی کرده است
این روزها،
سحرگاه،
به هوای رایحه ی دل انگیزت،
به عشقِ طلوعِ دوباره ام با تــو،
تسبیحِ اشکهایم را،
یک به یک از میانِ نخِ احساسم عبور می دهم
تـو بزرگتری از هر آنچه می پندارم... تــو بزرگتری... تــو بزرگتری...
و این روزها،
این قاصدکِ پیغام هایِ عاشقانه ی توست که
دست در دستِ نسیم،
راهِ خانه ی دلم را، به فرشتگانت نشان می دهد
و صدای بالهای فرشتگانِ درگاهت،
نوایِ موسیقیِ روحانیِ لحظه هایم شده...
"شهره روحبانی"
برای گفتن دوستت دارم
که هیچ ربطی به واژه ها ندارند
مثل حالا
که در پایان شعرم
من تو را می بوسم...
"پرویز صادقی"
برگرفته از وبلاگ:
جاده های بی پایان را دوست دارم
دوست
دارم باغ های بزرگ را
رودخانه
های خروشان را
من
تمام فیلم هایی که در آنها
زندانیان
موفق به فرار می شوند
دوست
دارم
دلتنگ
رهایی ام
دلتنگ
نوشیدن خورشید
بوسیدن
خاک
لمس
آب
در
من یک محکوم به حبس ابد
پیر
و خمیده
با
ذره بینی در دست
نقشه
های فرار را مرور می کند.
"رسول یونان"
برگرفته از وبلاگ:
http://hessohalepaizi.blogfa.com/
که در قصه های تو نبودند می ترسم
از خیابان هایی که پایم را
به راه های نرفته بسته اند
و عشق های کوچکی که دلم را
به پنجره های وامانده ی لعنتی
می ترسم
از روزهایی که با تنور تو روشن نمی شوند
و شب هایی که با هزار و یک روایت گوناگون
چشم های مرا نمی بندند
دلم هوای خانه ی کاگلی ات را کرده
با پستوی تنگ و تاری
که عطر آغوش پدربزرگ را در آن حبس کرده بودی
دلم هوای تو را کرده
که برایم چای بریزی
و دوباره بگویی چگونه صورت من شصت سال پیش
جوانی کُرد را عاشق تو کرد
برایم چای بریز ننه آقا
و اشک هایم را
با گوشه ی گلدار چارقدت پاک کن
خسته ام ،
خسته
و هیچ کس آنقدر زن نیست
که ساعت ها بشود برایش گریست
"لیلا کردبچه"
از کتاب: صدایم را از پرنده های مرده پس بگیر / ننه آقا
----------------------------------------------------------------
دلنوشت: بیاد مادریزرگ نازنینم...
نه!... اگر بودی میدانم باز هم تنها سکوت میکردم.
بعضی چیزها را نمیتوان بر زبان راند...
مثلا پچپچ گلهای باغچه عشق و یا راز دلدادگی من به تو...
بعضی از حرفها همیشه پشت سکوت جا خوش میکنند.
شاید میترسند سکوت را بشکنند و بعد از آن غروری را هم به مرداب فراموشی بسپارند.
...
دیشب پا به پای آسمان گریستم.
میدانم... در این شهر پر از خاکستر از باران خبری نبود اما آسمان دل نازنینت بارانی بود...
آسمان دل من، به هوای دل شکستهء شقایق میگریست...
و چشم بیمار من، به هوای روح پاک مریمگونهء تو...
میخواستم آنقدر اشک بریزم که با قطرات آن بتوانم غم دوری از تو را حل کنم.
اما غم دوری از تو آنقدر عظیم بود که حتی با بارش آسمان هم حل نمیشد...
...
بارها به این اندیشیدم که ای کاش، هیچگاه دل به تو نداده بودم؛ اما بعد پشیمان شدم.
آخر اگر دل به تو نداده بودم که تا حالا بارها جان داده بودم.
لبخند بزن... نازنینت دل داده است تا جان نبازد...
میدانم که باز هم در خیالت به این میاندیشی که
چگونه باور کنی دختری را که دلش را به تو بخشیده است...
میدانم باز هم به نتیجه همیشگی میرسی! مهم نیست.
مهم این است که دل من آنجاست...
میدانم رسم امانت داری را به جا میآوری...
باورت میشود که نازنینت به تو بیشتر از خودش ایمان دارد؟
میدانم باور میکنی...
به روی نوشتههایم عطر یاس پاشیدهام تا شاید، باز تو را به یاد من بیندازد...
اگر دوست نداری بگو تا بعد از این عطر هر گلی را که تو دوست داری برویشان بپاشم...
"شهره روحبانی"
برگرفته از وبلاگ شاعر:
تمام دفترهایم به خاطر تو ورق خوردهاند
--------------------------------------------------------------------------
درباره شاعر:شهره روحبانی، متولد 1 مرداد 1359، تهران
کتابهای چاپ شده:
مجموعه شعر: غریبه ، نشر مرآتی ، 1381
متن کامل در ادامه مطلب:
ادامه مطلب ...
گیرم
دست های زمین
بی
بذر و
بی
خنده
گیرم
چنته ی زمان
بی
عشق و
بی
"هر چه تو می گویی" اصلا!
کافی بود کمی
فقط
کمی
پنجره
را باز کنی...!
زندگی
از
پنجره های بسته رد نمی شود!
"مهدیه لطیفی"
از کتاب: برف روی خط استوا / نشر فصل پنجم / شعر پنجاه و یک
مکالمه های کوتاه
کفاف گلایه های بلند مرا نخواهد داد
تا کی سلام کنیم
حال هم را بپرسیم
و به هم دروغ بگوییم که خوبیم
دروغ
هایمان از سیم های تلگراف و کوهها و دشت ها عبور کنند
و صادقانه به هم برسند
ما
فقط
دروغهایمان
به هم می رسد
من
خوب نیستم...
اصلا.
"رویا شاه حسین زاده"