چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض می کنی
ضرباهنگ آن را دگرگون می کنی
پابرهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانه ام می شوی
و در پشت سر خود می بندی،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم،
تو را می گزینم،
و می گذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانه خوان
با سیگاری بر لب،
و من اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
چرا تمامی دوران ها را در هم می ریزی
تمامی قرن ها را از حرکت باز می داری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من می کشی،
ومن اعتراضی نمی کنم؟
چرا؟
از میان همه ی زنان
در دستان تو می نهم
کلید شهرهایم را
که دروازه شان را
هرگز بر روی هیچ خودکامه ای نگشودند
و بیرق سفیدشان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم می خواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاج های پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ ها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده ی تا آخر عمر بنامم؟
"نزار قبانی"
از
بلندی موهایت فهمیده ام
چند
وقت است
تو
را نوازش نکرده ام!
گناه
از
کوتاهی انگشتان من است
که
بشکنند
که
بند بند با دیوار این سلول بر سرم بریزند
که
قلم شوند و
روزگارم
را سیاه کنند.
"منیره حسینی"
...
آغوشت یادآور بستر بیمرز کودکیست
با زمزمههای معجزهساز مادرُ
قصههای شبسوز شبانه!
آغوشت کتمان تمام تاریکیهاست،
اتمام تمام تحکمها،
به جهانی که یوزْباشیانَش
حیلهی حقیقتْلباس خویش را
به آیتِ شکنجه تبلیغ میکنند!
دیدهام را که به دیدار دریا میبرم،
آغوشت پناه اندیشههای من است
و سینهات تالاریست
که در آن فریاد میزنم:
انسان آزاد است!
"یغما گلرویی"
از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم
دفتر اول: من وارث تمام بردهگان جهانم! ، ترانه 28
به من حق بده
دوست
داشتنت تنها راز زندگی ام باشد
من
همیشه هرچه را که دوست داشته ام
از
دست داده ام!
"منیره حسینی"
...
نگاه تو
نقش مرا در عاشقانگی ام
انتخاب می کند
زنی که بین مادر و معشوقه
... مردد است
تو باشی
دیگر چه فرقی می کند؟
می توانی
کودکانه بهانه بگیری
یا بگذاری
مردی بی قرار را
در آغوشت پیدا کنم
مردی که با تمام وجود
دلش برای آن غیرممکنی
که در من دیده و از دست خواهد داد
تنگ می شود.
"نیلوفرلاری پور"
و زاریِ آب در لیوانی
که به لب های تو فکر می کند.
از یک فرشته گزمه چه بر می آید
جز دستبندی که بر مچ مجروحم می زند
و به دست توام می سپارد.
...
"شمس لنگرودی"
از کتاب: "و عجیب که شمس ام می خوانند" (63 ترانه عاشقانه)
میان
دندانه های خطوط بریل
دلم
به لمس انگشتان تو گرم است
هر
بار که به نقطه ای برجسته می رسی
هر
بار که در دو نقطه ی کور حس می شوم
مرد
حرف
زدن که نیاز به دیدن ندارد
از
روی خطوط اندامم مرا بخوان
و
نفس هایم را
از
لکنت جمله های عاشقانه ام بیرون بکش
من
با
پا به پا شدن عصای تو
در
سطر سطر زندگیت می دوم
و
هر روز
دست
هایم
پرانتزی
می شوند
تا
تله ای
انگشتانت
را به بند انگشتانم در بیاورد
با
من حرف بزن
روزی
در چشم هایت
که
مدام رو به عقربه های شب می چرخند
فقط
با چند ستاره
روزها را برای تو روشن خواهم کرد.
"منیره حسینی"
همه
می دانند
من
سالهاست چشم به راه کسی
سرم
به کار کلمات خودم گرم است
تو
را به اسم آب،
تو
را به روح روشن دریا،
به
دیدنم بیا،
مقابلم
بنشین
بگذار
آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من بگذرد
من
به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من
از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه
برایم بیاور بی انصاف
...
"سید علی صالحی"
(شعر کامل در ادامه مطلب)
«دوستت دارم»
و این جهانی ترین شعری ست که گفته ام
شاعر نیستم اگر
این را که برای تو نوشته ام
دهان به دهان
میان بوسه های عاشقانه نچرخد.
"منیره حسینی"
به جستجوی تو
بر درگاه کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها میگریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکستهی پنجرهیی
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد.
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است
و جاودانگی رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیأت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آندست
که تملک خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیدهدمیست
که بر پیشانیِ آسمان میگذرد
ــ متبرک باد نام تو! ــ
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را ...
"احمد شاملو"
(در خاموشیِ فروغ فرخزاد)
از کتاب: مرثیههای خاک، شکفتن در مه
...
چقدر سادهایم ریرا!
نه
تو، خودم را میگویم
من
هنوز فکر میکنم سیب به خاطرِ من است
که
از خوابِ درخت میافتد.
در
آینه مینگرم
و
از چاهی دور
صدای
گریهی گُلی میآید
که
نامش را نمیدانم!
ریرا
...!
گفتی
برایت
از
آن پرندهی کوچکی
که
تمامِ بهار ... بیجُفت زیسته بود، بنویسم!
باشد
عزیزِ سالهای دربهدری ...!
راستش را بخواهی
بعد
از رفتنِ تو
دیگر
کسی به آینه نگفت: - سلام!
شایع
شده است
این
سالها شایع شده است
که
آن پرندهی کوچک
روحِ
شاعری از قبیلهی دریا بود،
یک
شب آوازِ کودکی از بامِ دریا شنید،
صبح
که برخاستیم
باد
... بوی گریههای سیاوش میداد،
و
کسی نبود
و
کسی نمیدانست
بر
طشتهای زرینِ گَرسیوَز
هزار
کبوترِ بیسر
شبیهِ
ستاره مُردهاند!
"سید علی صالحی"
از مجموعه: آخرین عاشقانههای ریرا / نامه هشتم
دست های تو بود
که به نان طعم می داد
پنیر را به سفیدی برف می کرد
و روز می آمد و سر راهش با ما می نشست. _
حالا که تو رفته یی
و ملال غروبی نان را قاچ می کند
و برگ درختان
به بهانۀ پاییز
ناپدید می شوند.
"شمس لنگرودی"
از کتاب: "و عجیب که شمس ام می خوانند" (63 ترانه عاشقانه)
میآیی
میمانی
میروی
نمیآیی
این
فعلها را
هرجور
که صرف کنم،
تو
مرد ماندن برای همیشه نیستی
چه
در آمدن
چه
در رفتن
چه
در نیامدن!
دلتنگی
امانام را بریده
زندگی
هیچوقت با من مهربان نبوده
هنوز
هم
تا
خرخره
خون
دل میخورم
میمانم
میسوزم
میسازم
اما
روزی که بتوانم بروم،
دیگر
برنمیگردم.
منشور
چشمهایت را
با
احتیاط بر پوستام بتابان
من
رنگین کمانی از احساسات زنانهام!
من
اردیبهشت پر گلی هستم،
که
به اشتباه
در
روز اول مرداد شکفتهام
هرچقدر
هم که بندباز ماهری باشم،
یک
روز ناگزیر زمین میخورم
کاش
پیش پاهای تو نیفتم!
این
قصه را هرجور که بنویسم،
آخرش
سوختن است! سوختن زندگیمان!
دلتنگی
امانام را بریده
از
زور بیکسی با تو حرف میزنم.
اشتباه
احمقانهی من این است؛
همیشه
توی آدمها
دنبال
یار میگردم
تنها
ماندن برایم سخت است
ای
وای تا صبح
عقربه
باز هم باید مسیر همیشگی را پیاده روی کند
کاش
زودتر شب تمام شود
من
طاقت تاریکی هم ندارم …
چرا
امشب اینقدر بیستاره است!!!
...
"شهره روحبانی"
و
با هر روزی که می گذرد
مرا
بیشتر اسیر خودت می کنی
اما
ای دوست جدی من
احساس
من به تو
نبرد
آتش و آهن است .
"آنا آخماتووا"
درختان کوچه
نمیتوانند
یکدیگر را بغل کنند
دستهای
آنها را همیشه قطع میکنند
مثل
دستهای من
که
بیهوده کشیده شده است در فاصله
و
در این سکوت
که
هیزمشکن بین من و توست!
"ادوارد حق وردیان"
خستهتر از آنم
که لیوانی چای
آرامم کند
آغوش گرم ترا میخواهم
در جنگلی ناشناس
وقتی که آسمان
از لابهلای شاخهها
سرک میکشد ...
"فریبا عرب نیا"
برگرفته از وبلاگ:
http://shahrehbaran.blogfa.com/
پردهها را کنار پنجره
قابها را به دیوار آویختم
بعد
دو فنجان چای ریختم
و فکر کردم به 365 روزِ دیگر
که میتوانم با چیدمانی دیگر
دوستت بدارم...
"لیلا کردبچه"
دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه ایست
هول هولکی و دم دستی،
برای
رفع تکلیف
اما
خستگیات را رفع نمیکنند
دل
آدم را باز نمیکند. خاطره نمیشود!
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است
پر
از رنگ و بو
این
دوستیها جان می دهند برای خاطرههای دمِ دستی…
این
چای خارجی را میریزی در فنجان،
مینشینی
با شکلات فندقی میخوری و فکر میکنی خوشحالترین آدم روی زمینی
فقط نمیدانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت میشود رنگ قیر... سیاه ...
دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است.
باید نرم دم بکشد
باید انتظارش را بکشی
باید
برای عطر و رنگش منتظر بمانی
باید صبر کنی
آرام
باشی و مقدماتش را فراهم کنی
باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک
خوب نگاهش کنی...
عطر ملایمش را احساس کنی
و آهسته، جرعه جرعه بنوشیاش و زندگی کنی..."سروش صحت"
---------------------------------------------------------
+ تقدیم به همه آنهایی که هنوز قلبشان برای دوستیهای واقعی و بی ریا می تپد... تقدیم به همه دوستان نازنینم.
-----------------------------------------------------------
پیشنهاد موسیقی:
دانلود آهنگ "روز برفی" با صدای محمد رضا گلزار و مرتضی پاشایی عزیزززززززز