بیا
و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گُر گرفته زبانم را روشن می کند
نه بالبال شب پره ای جانم را می شکافد
و نه شبنمی در قلبم آب می شود.
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را
از پیشم جمع کن.
"شمس لنگرودی"
6 بهمن 1378 – کالیفرنیا
از کتاب: نتهایی برای بلبل چوبی
یک روز ترا از عمق قصه های هزار و یک شب بیرون می کشم
و
به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم
به
تو می آموزم که چگونه از بعیدترین روزن قلبم وارد شوی
و
در بهترین نقطه ی آن ساکن !
آنگاه
تو را پنهان می کنم
پشت
کوهی از تشبیه های شاعرانه
پشت
انبوهی از قصه های عاشقانه
پشت
غزل و قصیده
پشت
کنایه و ایهام
چنان
که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند
و
هیچ دست مشتاقی به تو نرسد
من
تو را دوست خواهم داشت
آرام
و ممتد . . .
ساکت
و صبور . . .
چنان
که پادشاه قصه های شهرزاد را ناتمام رها کند
و
بهرام از هفت کوشک دل بکند
و
شتابان به دیدار تو بیایند
من
می توانم زیباترین ترکیب ها را کنار هم بچینم
و
تو را در اوج غزلی زیبا بستایم
ببین
!
من عاشقت بودن را خوب بلدم !
دوست
داشتنت را به من بسپار …
"مریم
اکبری"
برگرفته از وبلاگ:
------------------------------------------------------------------
+ پیشنهاد موسیقی:
دانلود آهنگ جدید "تمنای وصال" با صدای جمشید، انتشار: مرداد 1393
شعر بسیاااااار زیبای این ترانه از شیخ بهایی هست و اصل این موسیقی هم که امروز در اذهان ما نقش بسته، سالهای گذشته توسط عبدالحسین مختاباد خوانده و اجرا شده بود:
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
دانلود تصنیف زیبای "تمنای وصال" با صدای عبدالحسین مختاباد، از آلبوم تمنای وصال / 1370
می
دانم که حسرت آغوش یک زن
با
خواب های هر شب یک مرد چه می کند..
حریم
تنهایی جای خود،
اما
بیا
پایمان را کمی
فقط
کمی
از
گلیم اش درازتر کنیم
می
دانم..
دیگر
نیازی به اعتراف های شبانه نیست اما
می
نویسم تا باز هم بدانی..
در
خرابه های آخرین ایستگاه دلتنگی
ناباورانه
من
هنوز
عاشق
تو ام...
(شعر از: وفا)
من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب
از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک
است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف! این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و
صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می
شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف! کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می
بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی ...
یا لطیف! مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...
"عرفان نظر آهاری"
از کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد
عادت کردهام
به
طعم قهوه
به
آدمهای پشت پنجرهی کافه ...
دستهایی
که میروند؛
آدمهایی
که نمیمانند ...
به
تو
که
روبرویم نشستهای
قهوهات
را به هم میزنی
مینوشی
میروی
...
یکی
به
آدمهای پشت پنجرهی کافه
اضافه
میشود.
"مرضیه احرامی"
دوره ای ست که همه
حتی
در نهایت حیرت تو
دوست
داشتن را با خط کش هاشان
سانت
می زنند
تا
مبادا یک جایی
یک
چیزی
کم
باشد
فدای
سرم که تا نهایت پستی قد کشیدی
و
کارت به جایی کشید
که
خط کش به دست
مقایسه
ام می کنی با این و آن
همان
دو سه تا باران
همان
یک بوسه
همین
که شاعر شده ام حالا
عمری
را کفایت می کند.
"مهدیه لطیفی"
اشتباه نکن!
نه زیبایی تو
نه محبوبیتِ تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم ...
"شمس لنگرودی"
سیبی که حوا را وسوسه کرد،
به گمانم چیزی بود،
شبیه همین سیب گلوی تو
که طعمش را نچشیده
دلم قنج می رود برای تبعید شدن به آغوشت …
"فرزانه تقوی"
برگرفته از وبلاگ:
دستهایت را به من بده
دستهای
صبورت را
من باردار
نگاه معصومت شده
ام
دلم
گناه می خواهد کمی
بیا
و در حوالی لبهایت
جایی
برای اعتراف های شبانه
خالی
بگذار..
تنم
اینجا
هوس
ات را کرده است
و
دلم
مشتی
بوسه می خواهد
بیا..
بگذار
معشوقه ات
از
بدمستی آغوش تو
به
سر انگشتهایت پناه
آورد..
(شعر از: وفا)
دیگر
دلیلی برای گریختن نیست
بیا
و پایت را از هر چه سایه است پس بگیر
بگذار
تن تو نیز اعتراف کند
که
پای رفتن از منحنی های تنم را
عمریست
ندارد..
من
به خانه باز گشته ام
به
کنج خلوت خیال تو
و
آنقدر با شعرهای ناگفته ام
کلنجار
می روم تا بیایی..
فردا
که آمدی
تنها
برایم دو بازو بیاور
مردانه
همین
برای جنون من کافیست
تا
بی هوا
دوباره
به آغوش تو باز گردم..
(شعر از: وفا)
پی نوشت: خانم "وفا" از دوستان قدیمی بنده بودن در سایت کلوب. فکر کنم سال 91 بود که ایشون این اشعار رو اونجا آپ میکردن و من در آرشیوم سیوشون میکردم. مدتیه که ازشون بیخبرم. فکر کنم وفا اسم مستعارشون بود. در هر حال، خانم وفا ی عزیز، اگر روزی گذرتون اینجا افتاد بگید تا اگر لازم بود این اشعار زیبا رو با نام و امضای واقعی شما منتشر کنم. با سپاس
در حقیقت هیچکس نمی تواند مال کسی شود.
شریک زندگیت را با طناب نیاز، نبند.
گیاه هنگامی رشد می کند که آزادانه از هوا و نور آفتاب
استفاده کند...
"جی. دونالد والترز"
تو
بازمانده ی آخرین نسل معشوقان جهانی
بدون بوس و کنار
بدون آغوش...
شاید حتی وجود نداشته باشی!
بی اینهمه اما
هنوز
دوستت دارم...
"کامران رسول زاده"
از کتاب: کوتاه بیا! عمرم به نیامدنت قد نمی دهد / نشر مروارید / چاپ اول: 1393
دفتر عشق:
شیرین
بهانه بود!
فرهاد
تیشه می زد تا نشنود،
صدای
مردمانی را که
در
گوشش می خواندند: دوستت ندارد!
"ناشناس"
که وجود تنم را شهادت میدهد
عشق من!
گفته بودم بدون دستهات
نیست میشوم؟
نگاهم کن...
"عباس معروفی"
برگرفته از وبلاگ:
بهانه ی دیدارت اگر در میان نباشد.
جهان به تصادفی زاده شده
به تصادفی خواهد مُرد
و من رها شده در بادها
به بال تو پیوند خورده ام.
نجاتم بده!
فرشته کودک خوش گمانی بودم
در پی سیمرغی بی نشان
که نشانی خانه ام را گم کردم.
ارابه ران دیر رسیده ای
که چرخ رانه اش
از برف تُرد بهار است.
نجاتم بده، آفتاب من!
که پیشاپیشم راه می روی
و تقدیر مرا می پاشی
دستم را بگیر
تا چون سایه، کنارت
لنگان لنگان
به خانهء اولم بر گردم.
"محمد شمس لنگرودی"
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار)
مجموعه: ملاح خیابان ها
هنوز از کاغذ دست نکشیده
در می زنند
شاید شعر همین چند لحظه پیش است
برگشته تا تمامش کنم
تا تمامم کند
شاید.... اما ....نه
پشت در تنها
احتمال تو ایستاده
من که می دانم
همه شعر ها نا تمام اند
مانند تو
که در بهانه آمدنت هم نا تمام هستی
تو همیشه با کلید در می زنی
همیشه می خواهی این در را
من از میان بردارم
نه! این بار در را خودت باز کن
بیا
تمامم کن و برو
جواب همه پنجرها با من
هنوز یک شعر ناتمام برایم مانده است
تو هنوز نمی دانی که
پنجره ها دیوانه شعر های نا تمامند
اشتباه کردی!
همیشه باید در بهانه رفتن هم ناتمام بود
"محمود دلفانی"
برگرفته از وبلاگ:
دلتنگ توام،
تا شادمانه مرا ببینند
شاخه ها
به شکل نام تو سبز می شوند،
پرنده کوچکی که نمی دانم نامش چیست
حروف نام تو را
بر کتابم می ریزد،
آفتاب
به شکل پروانه ای از مس
گرد صدایم
بال می زند،
و می دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است،
اما من
دلتنگ توام
شعر می نویسم
و واژه هایم را کنار می زنم
که تو را ببینم.
"شمس لنگرودی"
دی ماه 1378 - کالیفرنیا
از کتاب: حکایت دریاست زندگی (گزینه اشعار) / نشر نیماژ / چاپ اول: 1392