کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

خاطره نام های درخشان

مادام که نام تو را بر کاغذ می نویسم،
به درختی بدل می‌شوی
و دفتر من باغی می‌گردد.
مادام که نام تو را می‌نویسم،
سپیدی‌اش به رنگین‌کمانی بدل می‌شود
فروزان با رنگ‌های زنده.
و چون شامگاهان فرومی‌نشیند،
چراغ اتاقم را نمی‌افروزم
تا بتوانم ستارگانی را ببینم،
که از نقاط نامت،
برق می‌زنند!

 

"غاده السمان"

 

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق


خورشید لب‌های تو

آفتاب را

دوخته‌ای به لب‌هایت!

آدم دوست دارد هر روز خورشیدش

از لب‌های تو طلوع کند..

آدم، اگر آدم باشد

دوست دارد روی لب‌های تو

جان بکند!

 

"علیرضا اسفندیاری"


گوش هایت را کمی نزدیک تر بیاور

به خاطر مردم است که می گویم

گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیاور!

دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود

و مردم نمی دانند

چگونه می شود بی هیچ واژه ای

کسی را که این همه دور است

این همه دوست داشت...

 

"لیلا کردبچه"


جنگل یک شبه سقوط نمی کند

جنگل یک شبه سقوط نمی کند

خیلی زخم تبر خوردن ها

خیلی بی هوا شکستن ها

خیلی شبانه نعش درخت ها را بر دوش بردن ها...

 

شاعر یک شبه سکوت نمی کند

خیلی تنیده در حصارها

خیلی وازَده از تکرارها...

 

هیچ دلیلی

جز نبودنت

یک شبه دریا را

کویر لوت نمی کند!

 

"مریم نوابی نژاد"

 

از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ...

من با تو هیچ مرز مشترکی ندارم

من با تو هیچ مرز مشترکی ندارم

جز همین سیم خارداری که

حتی تن رویا را زخم می کند

جز همین هوا

که هیچ پرنده ای را به رسمیت نمی شناسد

جز همین صدایی که

به آن طرف دیوار هم نمی رسد

جز خدایی که

سر بزنگاه اخم می کند!

 

"مریم نوابی نژاد"

 

از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ...


انگشت اشاره ات را بده

انگشت اشاره ات را بده

می خواهم روی لب هایم بگذارم

تا فریاد نزنم عشقت را؛ هیس!

انگشت اشاره ات را بده

می خواهم موهای خیسم را تاب بدهم

به انحنای انگشت هایت

تا پیچ و تاب بخورند روی تنم

بریزند روی شانه هایم

تا دلت بند بشود وسط انبوه تاب خورده موهایم

انگشت اشاره ات را بده

می خواهم تمام دست هایم را به پناه انگشت اشاره ات ببرم

می خواهم نترسم.

انگشت اشاره ات را بده

می خواهم آتش درست کنم

انگار که کبریت باشد

بکشم به زبری دردهایم

گرم شوم... بخوابم...

خسته ام!

انگشت اشاره ات را بده.

 

"روشنک آرامش"

 

از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه دار نیست.


دلم برای تو تنگ شده است

دلم برای تو تنگ شده است 
اما نمی دانم چه کار کنم
مثل پرنده ای لالم
که می خواهد آواز بخواند و نمی تواند!

 

به هوای دیدنت
در قاب پنجره ها قد می کشم
نیستی
فرو می ریزم
مثل فواره ای بر سر خودم
زیر آوار خودم می مانم در گوشه ی اتاق

 

ای انار ترک خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرنده ای بی بالم
ای آسمان دور دست!

 

از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاک پشت از پرواز

 

اندوه ها در من شعله ور است و
ابر ها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمی کند!

 

گرفتار ناتوانی های خویشم
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.

 

من تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرنده ی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!

 

راه ها باز است
آفتاب می تابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنه ای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینه ی آسمان چسبانده اند.

 

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی دانم چه کار کنم
آرام می گریم
حال آدمی را دارم
که می خواهد به همسر مرده اش تلفن کند
اما نمی کند
چرا که به خوبی می داند
در بهشت گوشی ها را بر نمی دارند ...

 

"رسول یونان"

 

از کتاب: چه زود مهمانی تمام شد / گزینه  اشعار رسول یونان

دفتر: اسکی روی شیروانی ها / 1392


از تو دور شدم

...

از تو دور شدم

مثل ابر از دریا

اما هر جا رفتم باریدم.

 

"رسول یونان"

 

از کتاب: چه زود مهمانی تمام شد / گزینه  اشعار رسول یونان

همه چیز از تو آب می خورد!

تو

لیوان آبت را با خیال راحت می نوشی
من

حسودی می کنم به لبه ی لیوان
که لب های تو به آن می خورد
لیوان
به چشم های من، که به تو خیره شده
و گلدانِ روی میز، به من و لیوان!
تو

لیوان آبت را با خیال راحت می خوری
و همه چیز از تو آب می خورد!

 

"محسن حسینخانی"

 

از کتاب: زمین گرفتگی

-----------------------------------------------------------

 

پ.ن: و اما کتاب های خوبی که نمایشگاه کتاب امسال تهیه کردم:

1- دو کتاب محسن حسینخانی : زمین گرفتگی و باران بعد رفتنت ...

2- صدای زنگ در آمد: رویا شاه حسین زاده

3- دست هایش بوی نرگس می داد: مصطفی زاهدی

4- کاش جایی بود؛ که نبود: افشین صالحی

5- در آب ها دری باز شد: غلامرضا بروسان


زخم بال

ای پرنده زیبا
زخم بالت را که می‌بستم
عاشقت شدم
نباید این‌قدر بی‌رحمانه دور می‌شدی
بی پر و بالم من
آسمان به آسمان
چگونه دنبالت بگردم؟
ای پرنده زیبا
اسیر زیبایی‌ات شده‌ام
مرا به قفس انداخته ای!

"رسول یونان"

 

از کتاب: چه زود مهمانی تمام شد / گزینه  اشعار رسول یونان / نشر چشمه

دفتر: اسکی روی شیروانی ها / 1392

------------------------------------------------------------

 

پ.ن: یکی دیگه از کتاب هایی که نمایشگاه امسال گرفتم و به معنای واقعی کلمه ناامیدم کرد، همین کتاب گزینه شعر رسول یونان هست. البته رسول یونان اشعار خوبی داره و در مورد این کتاب که واقعا قحطی شعر خوب هست، اطمینان دارم که مشکل از گزینش کننده هست نه شاعر. جا داشت که ناشر نام گزینش کننده رو هم در شناسنامه کتاب می نوشت که ما هم بدونیم صاحب اینهمه ذوق و سلیقه چه کسی هستن!

در هر حال تقریبا صفحات پایانی کتاب رو ورق میزنم (ص 170) که به این شعر خوب رسیدم. تقدیم به شما عزیزان.

البته یکی دو تا شعر خوب دیگه هم در صفحات پیشین بود که قبلا در وبلاگ ثبت شده بود.


صدایت را جرعه-جرعه می نوشم

...

صدایت را جرعه-جرعه می نوشم

مستانه سبز می شوم و شاخ و برگ می دهم

جوانه ها دهان می گشایند

و نام تو را می خوانند

چه لبان شناوری داری

در آب های صدا

چشمانم را می بندم

و تن به صدایت می سپارم

نام کوچکم

در صدایت شکفته می شود

تمام آبشاران را واداشته ای

با هیاهو بریزند

تا صدایم به گوشت نرسد

تمام جنگل ها را واداشته ای

برگ هاشان را به صدا درآورند

تا صدای مرا نشنوی

تمام پرندگان را

به آواز خواندن واداشته ای

تا صدای من گم شود

مدام حرف میزنی

تا من حرفی نزنم!

می ترسم در حسرت تو بمیرم!

و تابوتم بر نیل روان باشد

و امواج نیلگون

مرثیه خوان ناکامی من باشند

نمی خواهم افسانه سرایان

دلشان بسوزد

و روزی مرا

در افسانه ها به تو برسانند...

 

"عمران صلاحی"

 

گزیده ای از شعر بلند "غزل های فراق یوسف"

از کتاب: پشت دریچه جهان


سرزمین تو

مثل کوه

که گذر می کند از ابر و مه انبوه

مثل آب

که گذر می کند از صخره و سنگ خزه پوش

مثل گل

که گذر می کند از پرده‌ی خاک

مثل چیزی که نمی دانم

من دلم می خواهد

بگذرم از تو

من تو را کشف کنم

سرزمین تو، مرا کشف کند!

 

"عمران صلاحی"

(تهران، اسفند 63)

 

از کتاب: پشت دریچه جهان / انتشارات نیلوفر



پ.ن: دارم تلاش میکنم شعر خوب از این کتاب پیدا کنم! تقریبا یک سوم کتاب رو ورق زدم (تا ص 130) و فعلا فقط این شعر رو یافتم (ص 94). نه که اصلا شعر خوب نداشته باشه، داره اما کم. در کل انتظاری که از اقای صلاحی و این کتاب داشتم برآورده نشده هنوز!

فکر کنم از آقای عمران صلاحی این شعر خوب در ذهنم نقش بسته بود که باعث شد نمایشگاه امسال، کتاب ایشون رو بخرم:

نامت را بر زبان می آورم


تنهایی

تنهایی

خیابانی است

که با تو

از آن عبور می کنم

اما

در میان راه

دستم را رها می کنی

و من می مانم وُ

بوق ممتدی

که گوش زندگی ام را

کر می کند...

 

"سارا قبادی"


دوستی زیباست

رابطه هایی در زندگی هست که تو اسمش را نمی‌دانی!
با وجود مبهم بودنش شیرین است
نمی‌دانی تا کی ادامه دارد
نه عهدی... نه پیمانی...
فقط شیرین است !
رابطه ای که در آن نه همخوابی وجود دارد
نه چیزی به نام بوسه های عاشقانه
اصلا چه کسی گفته رابطه از نوع عاشقانه اش فقط زیباست!؟
آدم هایی را گاهی می‌بینم که از دو عاشق هم به هم وابسته ترند
از دو عاشق هم عاشق ترند!
می‌توانی درک کنی؟
دوستی که دوستی اش دنیا دنیا ارزش دارد
دوستی که آغوشش به وسعت آسمان‌ها آرامش دارد...
وای اگر به هر دلیلِ بی دلیلی، بخواهد تمام شود!

"
نیلوفر اسلامی "

و من چه تابانم با دیدار تو

...

و من چه تابانم با دیدار تو

بعد از قرن ها که در میان اعصار و زنان

گم شده بودی ...

نخستین دیدار ما، در روزگاران گذشته بود

ما در آن روزگاران، ساده بودیم

و دامن‌کشان عزت،

و بر دروازه قاره های دشمنی

گذرنامه سفر گدایی نمی کردیم

هان اینک ما دوباره یکدیگر را دیدار می کنیم

بیرون زمان و مکان.

در تو خیره می شوم،

چشمانت چون مرکب چینی سیاه است

الفبایم را در آن ها فرو می برم،

و برای تو این کارت پستال غرناطه ای را می نویسم

و شب فریاد می زند: "به او بگو".

 

"غاده السمان"

ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد

 

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق

بخشی از شعر بلند: عشق در غرناطه

-----------------------------------------------

 پاورقی: غرناطه نام شهری در اندلس قدیم (اسپانیای کنونی) بوده است.


غاده السمان، شاعرو نویسنده معاصر عرب، متولد 1942 دمشق، سوریه

 

نامۀ وفاداری

هنگامی که با تو روبهرو شدم،

سنگپشتی بودم،
که خزیدن در لاکِ خود را خوب میداند،
و در هنرِ پنهانشدن،
بدعتگر است.
آنگاه که تو را بدرود گفتم،

پرستویی شده بودم،
که بالهایش تو را همواره
به یادش میآورد...

 

"غاده السمان"

ترجمه: دکتر عبدالحسین فرزاد

 

از کتاب: ابدیت، لحظه عشق / نشر چشمه / چاپ چهارم ، تابستان 1393

 

بهشت

انگشتانت
بوی انار می دهند
بهشت را
دانه
دانه
بر لبانم بگذار.

 

"فریده برازجانی"

 

برگرفته از وبلاگ: تو را دوست دارم



دوستت دارم حرمت دارد

آدم‌هایی هستند که شاید کم بگویند "دوستت دارم"
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را!
بهشان خرده نگیرید 
این آدم‌ها فهمیده اند

دوستت دارم حرمت دارد، مسئولیت دارد
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی 
دوست داشتن واقعی را می‌فهمی 
می‌فهمی که همه کار می‌کند تا تو بخندی، تا تو شاد باشی 
آزارت نمی‌دهد، دلت را نمی شکند 
من این دوست داشتن را می ستایم.

 

"منسوب به زویا پیرزاد"


نامه های احمد شاملو به آیدا - 6

آیدا، نازنین ترین چیز من،

از ماده و روح!

چه قدر جای تو، این جا، در کنار من، توی نگاه من، خالی است... گو این که لحظه یی بی تو نیستم. خودت بهتر می دانی: من، برای آن که از خودم خبری بگیرم، باید از تو شروع کنم! -نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم نمی تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد.

آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. ....

دیشب ناگهان یاد نقشه یی افتادم که برای خانه مان کشیدیم و تو فورا آن را بردی که بایگانی کنی. _ چه قدر تو بامزه ای. باری غرق رویای آن خانه شدم. تا به حدی که وقتی به خودم آمدم، انگاری سال ها در آن خانه، بر فراز تپه یی بر دامنه ی کوههای پوشیده از جنگل زندگی کرده ام!

کتیبه یی بر سر در آن خانه آویخته بودیم که بر آن نوشته بود:

«ای بیگانه که خلوت ما را می شکنی! همچنان که در خانه ی ما به روی تو باز است، تو نیز بزرگواری کن و ما را از شنیدن عقاید خویش معاف دار. ما از دوزخ بیگانگی ها گریخته ایم، تا از برخورد با هر آنچه خوشایندمان نیست در امان باشیم. اگر به خانه ی ما فرود می آیی ، خلوت ما را مقدس شمار!» ....

آیدای من! تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم، زنده ام. _ به این زندگی دل بسته ام و آن را روز به روز پُربارتر می خواهم.

 

احمد تو

گرگان [آذر شهر]

اول دی ماه ١٣٤٢


از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من


آیدا در آینه چه گونه خلق شد

شبی پیش شاملو در خانه‌ی مادرش بودم. تابستان بود و در غروبش باران عجیبی هم بارید. فردا که به خانه‌ی آن‌ها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار دیوار بود و پشت به دیوار. ناگهان برگشتم دیدم با مداد روی دیوار شعری نوشته شده با اسم «آیدا در آیینه» که تاریخ و امضا هم دارد. متحیر شده بودم و حال عجیبی داشتم. ناگهان وارد شد. نگاهش کردم! گفت بخوان. شعر که می‌نوشت من باید با صدای بلند می‌خواندم. خیلی عادی گفت دیشب بیدار شدم خواستم بنویسم دیدم کاغذ نیست روی دیوار نوشتم. آن شعر بدون هیچ تغییری در کتاب چاپ شد. هیچ وقت نتوانستم این وجه او را کشف کنم...

 

"آیدا سرکیسیان"

 

(بریده ای از مصاحبه روزنامه شرق با آیدا سرکیسیان به مناسبت یازدهمین سالگرد درگذشت شاملو، تیرماه 1389)