اگر سکوت
این گسترهی بیستاره
مجالی دهد
میخواهم بگویم سلام
اگر دلواپسی
آن همه ترانهی بیتعبیر
مهلتی دهد
میخواهم از بیپناهی پروانه
برایت بگویم
از کوچههای بیچراغ
از این حصار
از این ترانهی تار
مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمیرفت
کمکم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچهنشینان است
باورم شده بود
باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفتههای بیترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمیرسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟
میدانم
تمام اهالی این حوالی
گهگاه عاشق می شوند
اما شمار آنهایی
که عاشق میمانند
از انگشتان دستم بیشتر نیست
یکیشان همان شاعری
که گمان میکرد
در دوردست دریا امیدی نیست
میترسیدم خدای نکرده
آنقدر در غربت گریههایم بمانی
تا از سکوی سرودن تصویرت
سقوط کنم...
"سید علی صالحی"
آنقدر که دنیا را ریاضی می بینی
محاسبه بلد نیستم
بگو چقدر می ارزد
شکوفه ای که رو به تنهایی این اتاق
تبسم کرده؟
چقدر ضرب و تقسیم لازم است
تا بشود شر فاصله ها را
از روی زمین کم کرد؟
بگو هر صد کیلومتر چقدر می سوزاند
پرنده ای که
راه لانه اش را گم کرده؟
"مریم نوابی نژاد"
از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ...
دیگر بهانه نمی گیرم
فقط
دلم می گیرد وقتی
در گیر واگیر ِ این دنیا
دلت
گیر ِ دیگری شده است…
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
دور بودیم
دور
صدای هم را نمیشنیدیم
نزدیک شدیم
تکان خوردنِ لبها را میدیدیم
صدای هم را نمیشنیدیم
نزدیکتر شدیم
صدای هم را میشنیدیم
کلماتِ هم را نمیفهمیدیم
نزدیکتر شدیم
کلماتِ هم را میفهمیدیم
طعمِ کلماتِ هم را نمیدانستیم
نزدیکتر شدیم
آنقدر که لبها را به هم دوختیم
و کلمات به هم پیچیدند
کلماتِ پیچیده دورمان کردند
دور...
"شهاب مقربین"
۶ خرداد ۱۳۸۸
از کتاب: سوت زدن در تاریکی
حال این روزهایم حال غریبی ست
من چند روزیست دنیا و آدمهایش را جور دیگری می بینم
انگار چیزهایی در من گم می شود و
چیزهای دیگری جایش را می گیرد
چند وقتیست حس می کنم
رنگ ها معنای تازه تری پیدا کرده اند
من فکر می کنم
چند وقتیست باران، پاییز، مهتاب و مه
مفهوم دیگری دارند
شاید باورت نشود اما
چند روزیست احساس می کنم راههای نرفته
زیبایی بیشتری می توانند داشته باشند
من چند وقتیست که می بینم
غیر از رنگ چشم های تو
چشمها می توانند
رنگ های دیگری هم به خود بگیرند
موهای دیگران می تواند روشن تر یا تیره تر از موهای تو باشد
و زیبایی در انحصار هیچ کس نیست!
حال این روزهای من شبیه حال زندانیِ ابد خورده ایست
که نوید آزادی به گوشش رسیده است!
باور کن!
این منم که این حرفها را می زنم!
دیگر کور نیستم
چند وقتیست حتی فکر می کنم
می توانم کسی را بیش از تو هم دوست داشته باشم!
تو ذره ذره در من محو می شوی
و من این روزها
حال بهتری دارم.
مصطفی زاهدی
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
امروز برای تو پیراهنی خریدهام
لطیف وُ نرم
مثل چشمهایت
که تابستان به تنت نرسد
فردا برای تو شال میگیرم
که باد موهایت را جایی تعریف نکند
دیروز هم که دیدی
چهقدر برای تو ناز خریدم!
حالا بخواب !
میخواهم برای خود یک خوابِ آبدار بخرم.
"افشین صالحی"
دریا صدا که می زندم وقت کار نیست
دیگر مرا به مشغله ای اختیار نیست
پر می کشم به جانب هم بغضِ هر شبم
آیینه ای که هیچ زمانش غبار نیست
دریا و من چقدر شبیه ایم گرچه باز
من سخت بی قرارم و او بی قرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگار نیست
امشب ولی هوای جنون موج می زند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتم اش ببین
دریا هم این چنین که منم بردبار نیست
"محمدعلی بهمنی"
مثل یک کویر نشین
اسبی داشته باشم
و عاشق یک ستاره باشم
شب که شد
تو در آسمان میدرخشی
من مثل دیوانه ها
میتازم
میتازم
میتازم
تا جایی که تکلیفِ شب را با ستارهاش روشن کنم
بگذار فرزندانِ ما بگویند
کویر نشین غریب عاشق میشود
عجیب میمیرد
می بینی؟
حتی نرسیدن به تو هم،
داستانِ پر از رویایِ خودش را دارد
یادت باشد
عاشق را نه شب تهدید میکند، نه مرگ
فقط فاصله.
"نیکى فیروزکوهی"
مستی را دوست دارم
کاری می کند همانی باشم که از اول بوده ام
مثل باران
که از اول می بارد
مثل نسیم
که از سَر می وَزَد
...
مستی را دوست دارم
کاری می کند
که دیوار ها را جابجا کنم
خودم را بگذارم جایِ تو
تو را بگذارم جایِ من
جوری گرم بغلت کنم
که مرگ از سَرِ دنیا بپرد
...
مست که می کنم
دنیا یک دور بیشتر می زند به افتخار ما
که لبهایمان ، هم را یافته اند
تا گنجشکها دیگر دست برندارند از غوغا
تا من
نه به یک ستاره
به کسی اشاره کنم
که مثل آخرین چوب کبریت
می خواهد جهان را روشن کند
به کسی که نمی داند با دستهایش چه کند، مگر نوازش
با قلبش نمی داند چه کند، مگر اینکه دوست داشته باشد .
مست می کنم
تا تو دنیا را بهتر ببینی
تا آدم بهتری باشی
تا با قلبت اجاقی خاموش را
در روستایی در محاصره ی برف روشن کنی
و بخواهی همان خوشه ی انگوری باشی
که دانه دانه دانه در دهان من آب می شود.
"حسین شکربیگی"
همیشه ترسیده ام
از اینکه چشم باز کنم و تو نباشی!
در افکارم، مخفی ات می کنم
اسمت را هیچ کجا بر زبان نمی آورم
تا کسی به دوست داشتنت
حسادت نکند
می بینی! ترس هایم هم کودکانه است
اما دوست داشتنت
دل بزرگی می خواهد
که من دارم
و این کودکانه ترین اعتراف دنیاست.
"مجتبی رمضانی"
دلم باران
دلم دریا
دلم لبخند ماهی ها
دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور
دلم بوی خوش بابونه می خواهد
دلم یک باغ ِ پر نارنج
دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِ صبح شالیزار
دلم صبحی
سلامی
بوسه ای
عشقی
نسیمی
عطر لبخندی
نوای دلکش تارو کمانچه
از مسیری دورتر حتی
دلم شعری سراسر دوستت دارم
دلم دشتی پر از آویشن و گل پونه می خواهد
دلم مهتاب می خواهد که جانم را بپوشاند
دلم آوازهای سرخوش مستان ِ بی دل
نیمه شب ها زیر پوست مهربان شب
دل ای دل گفتن شبگردهای عاشق ِدیروز
دلم دنیای این روز من و ما را
به لطف غسل تعمید کشیش عشق
از اول مهربان تر شادتر آبادتر
حتی بگویم زیرو رو وارونه می خواهد
دلم تغییر می خواهد ...
"بتول مبشری"
منبع:
http://batool-mobasheri.iran.sc/m/posts/261
از روزنه ها
زیباییت درز کرده در شهر
هر کجای دلم که دست می گذارم
درد می کند
وقتی نیستی
نامت روی زبانم می چرخد
و یادت در خاطرم
خواب را از چشم هایم می گیرد
تا من تمام شب را به تو فکر کنم
به وقتی که دستهایم
در لابه لای موهایت
گم می شود
به وقتی که
در چشم هایت دنبال ماه می گردم
به صبح که زیباییت در شهر درز می کند
و پرندگان را عاشق می کند.
"مجتبی رمضانی"
روح من سالهاست
منتظر است
منتظر یک اتفاق
اتفاقی که بیافتد:
"افتادن تو در آغوش من"
منی که جسمش را به سختی میخواباند
خوابیدنی که در آن روح من سالهاست که بیدار است
بیداریای که دلیلش تو هستی
تویی که نبودنت هزار ساعت تنهایی است
تنهایی گفتن ندارد
همه خوب میدانند از چه میگویم
"امیر دریا"
ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب، که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم، همه مستی همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی، به خدا باده فروشم.
"سیمین بهبهانی"
حسرتم چشم سیاه و گیسوان بور نیست
عاشقی این روزها جز وصله ای ناجور نیست
زخمهای کهنه ام را مرهمی پیدا نشد
همدمی دیگر برای این دل رنجور نیست
هیچ کس درد مرا این روزها باور نکرد
چاره ای دیگر بجز خوابیدنم در گور نیست
هر که می آید دم از آزاد مردی میزند
دار بسیار است، اما هیچ کس منصور نیست
مَردم از ترس است، اگر خود را به کوری می زنند
چشم وا کردم از این مردم، یکی شان کور نیست
می شوم دلتنگ دیدار تو هر تنگ غروب
گر چه غم بسیار، امّا شادی از ما دور نیست.
"مجتبی رمضانی"
درباره شاعر:
مجتبی رمضانی، متولد اسفند 1357 – خبرنگار و دبیر سرویس سابق نشریه های صبح زندگی – کانون خانواده – آیینه زندگی – بیدار – ببیندگان – نسل جوان – پیام امروز و .... و در حال حاضر معاون سردبیر مجله پیشخوان و سایت نگاه امروز و فصل نو می باشد.
از او تا به حال مجموعه غزل جمعه پنجم آبان (نشرآوای کلار) یکشنبه آخر سال(شعر سپید نشر آوای کلار) مشق های عاشقانه (نشر انجمن قلم- مجموعه رباعی و دوبیتی) و مریم های گلبرگ سوخته (متن ادبی – نشر پارینه) 8 کتاب شعر برای کودکان (انتشارات ماشی) و سه کتاب (515 گفتار نیک-515 پندار نیک- 515کردار نیک مجموعه سخنان بزرگان- انتشارات ماشی) به بازار آمده است. این شاعر سه مجموعه داستان و دو مجموعه شعر جدید در دست چاپ دارد.
دلبری؛
حتا در
بهشت زهرا...
وقتی در جامهی سیاهت
با چشمان غمزده
مُردهای را مشایعت میکنی،
تمام آمپلیفایرها لال میشوند
و من از یاد میبرم
جنازههای ترمهپوشی را
که با صفی از لباسهای سیاهِ بدرقهگر
از کنارم میگذرند...
بر سنگِ هر گوری قدم میگذاری،
می دانم آن مُرده
به بهشت میرود!
میدانم قاریانِ کور حتا
در پشتِ عینکهای سیاهشان
از زیبایی تو باخبرند
و کودکان گلفروش
- بیخیال شکمهای گرسنهی خود-
آرزو دارند تمام گلهای سرخشان را بر سرت بریزند...
بهشت زهرا
زیباترین نقطهی جهان است
وقتی تو از آنجا میگذری
و مرگ
چیز مهمی نیست
اگر دست
در دست تو داشته باشم!
"یغما گلرویی"
از کتاب: باران برای تو می بارد
یغما گلرویی ، متولد ۶ مرداد ۱۳۵۴ ، ارومیه
** یغمای عزیز، تولدت مبارک **
شاید عجیب بنظر برسد اما...
زنی که در شب های کوتاه تابستان
گوشه ی دنج رویاهایش می نشیند؛
خیالت را می بافد
نگاهت را می بافد
و از عطر بی نظیر آغوشت
گره کوری بر آرزوهایش می زند،
می خواهد در یلدای بلند زمستان،
تو را به تن کند
تو را در آغوش بگیرد
تو را نفس بکشد ...
راستش را بخواهی رفیق!
خیالبافی
تقدیر عاشقان است؛
وگرنه این را همه می دانند
هیچ زن عاقلی با
بافتنی هایش به بدرقه تیرماه نمی رود ...
"ستایش رشیدی"
میدانم نمیدانی
چقدر دوستت دارم
و چقدر این دوست داشتن
همه چیزم را در دست گرفته است
میدانم نمیدانی
چقدر بی آنکه بدانی،
میتوانم دوستت داشته باشم،
بی آنکه نگاهت کنم،
بی آنکه صدایت کنم،
بی آنکه حتی زنده باشم
میدانم نمیدانی
تابهحال چقدر دوست داشتنت
مرا به کشتن داده است!
"حافظ موسوی"
دریا هر شب در نهایت خود
آنجا که افق معنا پیدا می کند
ماه را در آغوش می گیرد
زمین در انتهای پدیداریَش
آنجا که چشم ها از کار افتاده می شوند
بر آسمان بوسه می زند...
من و تو که بیشتر از زمین و آسمان
از هم فاصله نداریم!
می خواهم به انتها برسم
می خواهم در چشم همه بمیرم
شاید
در آغوشم بگیری...
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
تو بودی که گفتی چمن می دود
تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری
به اَسرار خواهی رسید
تو را نام بردم
و ظاهر شدی
تو از شعلهی گیسوانت
رسیدی به من
من از نام تو
رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد
تو گفتی سلام
گل و سنگ برخاستند.
"عمران صلاحی"
از کتاب: پشت دریچه ی جهان