کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

وقتی دلم از دوری آغوش تو تنگ است

وقتی دلم از دوری آغوش تو تنگ است

هر دکمه ی پیراهنت انگیزه جنگ است.

 

"مهیا غلامی"


دلتنگی

دلتنگی؛

آخرین جادویی بود که

در اولین دیدار

بر چشمانم نشست

و اولین کلامی بود که

در آخرین ثانیه های با تو بودن

بر دستانم جاری شد.

آری

از تقدیر نه گزیری هست و نه گریزی!

 

"زهره طغیانی"



کانال تلگرام خانم طغیانی: ققنوس خیال

https://telegram.me/Toghyanizohre


چه‌ خوب است که این‌همه دوستت دارم

سلام علاقه‌یِ خوبم

علاقه جانِ من

می‌دانی!

دوستت دارم.

به هزار هزار و هزاران هزار دلیل

دوستت دارم چون دوست داشتنَ‌ت حال می‌دهد

خوب است، کیف می‌دهد

چون موهایَ‌ت ناز بر شانه‌ات می‌افتد

می‌رقصد! در باد وِل می‌شود وُ می‌رقصم!

چون خنده‌هایِ تو جان است

 

تو می‌خندی،

من تازه می‌شوم، روز نو می‌شود وُ

جهان تازه آغاز می‌شود

دوستت دارم، چون دوست داشتنَ‌ت مرا بزرگ می‌کند

بزرگ می‌شوم بزرگ دیده می‌شوم

دردهام خوب می‌‌شود وُ دلتنگی‌هام

 

انتظار،

انتظارِ این‌که دوباره بیایی

دوباره بگویی سلام

دوباره دوستت دارم مُدام

سلام،

می‌آیی برویم بهار بیاوریم،

آخر امسال دیر کرده است

می‌ترسم!

با این زمستانِ بی برف وُ هوایِ دم کرده‌‌یِ محبوس

می‌ترسم راه را خطا روَد وُ

به خانه‌یِ ما نیاید

 

چه‌قدر تو مهربانی!

چه‌ خوب است که این‌همه دوستت دارم.

...

 

"افشین صالحی"


باران

وای، باران؛

باران،

شیشه پنجره را باران شست .

از دل من اما،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

وای، باران،

باران،

پر مرغان نگاهم را شست .

خواب رویای فراموشی‌هاست !

خواب را دریابم،

که در آن دولت خواموشی‌هاست .

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می‌گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار،

سحر نزدیک است.

دل من، در دل شب،

خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان داس به دست

آسمان‌ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

از گریبان تو صبح صادق،

می گشاید پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه، از آن پاکتری .

تو بهاری؟

نه، بهاران از توست .

از تو می گیرد وام،

هر بهار این‌همه زیبایی را .

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

"حمید مصدق"


لحظه ی دیدار

لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است.

 

"مهدی اخوان ثالث"


از مجموعه: زمستان


برهنه شو!

برهنه شو!

قرن هاست

جهان معجزه ای به خود ندیده

برهنه شو!

من لالم

و تن تو

تمامِ زبان ها را می فهمد.

 

"نزار قبانی"


شلیکِ دست‌های تو

من آویخته از طناب
تو شلیک کردی

تو شلیک کردی به طناب
برگشتم به زندگی
به شلیکِ دست‌های تو

اشتباه کرده بودند
دارند دوباره نشانه می‌روند
قلبم را

حالا درست نشانه گرفتی
بزن
به قلب هدف
زندگی همین‌ است
که شلیک می‌شود از دست‌های تو.

 

"شهاب مقربین"

 

سه شعر کوتاه از خانم زهره میرشکار

شعبده باز بود
گفت دوستت دارم و
من

پرنده شدم...

*

یاد تو

در من

گنجشکی است

که از گوشه ی چشمانم آب می خورد

*

خندیدیم؛
ما به پرواز بادبادک در آسمان خندیدیم!
پرنده ای که بال هایش
هنوز در اسارت ما بود.

 

"زهره میرشکار"


مردها

مردها این پسرکوچولوهای ریش دار
هیچ وقت موجودات پیچیده ای نبوده اند
پیچیده ترین‌شان نهایتا سیگار می کشند و می نویسند یا رئیس جمهور می شوند
اما زن که نمی شوند
مردها موجودات قدرتمندی هستند
هرچقدر محکم در آغوش بگیریشان اذیت یا تمام نمی شوند
زورشان به در کنسروها، وزنه های سنگین و غُرغرهای زنانه خوب می رسد
تازه پارک دوبلشان هم از ما بهتر است
مردها پسربچه های قوی اند
اما نه آنقدر قوی که بی توجهی را تاب بیاورند!
نه آنقدر قوی که بدون دوستت دارم های زنی شب راحت بخوابند!
نه انقدر قوی که خیال فردای بچه ها از پای درشان نیاورد!
نه آنقدر قوی که زحمت نان پیرشان نکند!
مردها پسربچه های قوی اند
که اگر در آغوششان نگیری و ساعت ها پای پرحرفی های پسرکوچولوی درونشان ننشینی
ترک می خورند
و آنقدر مغرورند که اگر این ترک هزاربار هم تمامشان کند، آخ نگویند !..
فقط بمیرند …!
آن هم طوری که آب از آب تکان نخورد و مثل همیشه از سرکار برگردند و شام بخورند
فقط پسرکوچولوی سربه هوای درونشان را می برند گوشه ای از وجودشان دفن می کنند
و باقی عمر را جلوی تلویزیون
پشت میز اداره یا دخل مغازه
در حسرتش می نشینند … .
هوای "پسرکوچولوهای ریش دار" زندگی‌مان را داشته باشیم
آنها راه زیادی را از پسربچگی‌شان آمده اند
تا مرد رویاهای ما باشند
دنیا بدون "دوستت دارم" با صدایی مردانه
جای ناامن و ترسناکی ست
دنیا بدون صاحبان کفش های ۴۲ و بزرگتر
ردپای خوشبختی را کم دارد

"
حسنا میرصنم "

 

+ با تشکر از خانم سهیلا برای ارسال متن.


آغوش پیراهن نیست!

آغوش پیراهنی نیست
که لکه ی یک کدورت کوچک
یا نخکشِ خنکای یک خاطره
دلیلی برای تعویض آن باشد!

آغوش چوبکی
در دوی امدادی نیست
که رفیقان و رقیبان
دست به دستش کنند و آنگاه
که به هدف خود رسیدند
در گوشه ای رها...

آغوش آرامگاهِ مقدس همیشه ای‌ست
تا در میان بازوان کسی که دوستش داری
در میان بازوان کسی که دوستت دارد
طعم خوش آرامش را احساس کنی ...

مرا از هر راهی که به این روشنفکری تو می رساند
دور کن
مرا به کریه ترین صفتی که می شناسی
مرا به نام متحجرترین مرد تاریخ
خطاب کن

که من از مفهوم تجربه ای که
به معنای جا گذاشتن تکه تکه ی تو
در آغوش دیگران است بیزارم!
...

 

"مصطفی زاهدی"

 

از کتاب: دست‌هایش بوی نرگس می داد

-------------------------------------------------------

 

پ.ن: با انتهای این شعر (نسخه کتاب) ارتباط برقرار نکردم بنابراین آخرش رو حذف کرده و کمی هم جملاتش رو جابجا کردم که به نظرم الان معتدل تر شده و ادبی تر شده.


تنهایی

نمی‌دانم

در کجای عشق، ایستاده‌ام!؟

خوب است یا بد؟

 

اما دلم دیگر برایت

تنگ نمی‌شود،

نمی‌تپد!

 

نم‌نم

به لطفِ گریه

از "غم" گذشته‌ام...

من به تَرکِ عادت‌ها

عادت کرده‌ام؛

 

بر گشته‌ام

به اوّلِ اوّلِ آشنایی

به همان روزهای بی"تو"یی

تنهایی.. تنهایی.. تنهایی...

 

"مینا آقازاده"


هوای تو

با تو معجزه ای بود که با آن
به رسالت تو ایمان آوردم!
از آن لحظه که در چشم هایم خیره شدی و
دستم را گرفتی و
در برم کشیدی،
ماه در چشم هایم خانه کرد و
دستم عطر باران گرفت و
آغوشم امن ترین جای جهان شد !
هوای تو مُسری بود
وگرنه
من از خود چیزی به همراه نداشتم
و از همان لحظه بود
که به چشم همه آمدم

"مصطفی زاهدی"

 

از کتاب: دست‌هایش بوی نرگس می داد


هیچ گاه نفهمیده ام ...

هیچ گاه

نفهمیده ام

دوست داشتن چرا این همه

غم انگیز است!؟

هیچ گاه

نمی‌فهمم

چرا می‌گویند

آدمها با قلب‌هایشان عاشق می‌شوند؛

وقتی که من

همیشه عشق را،

در گلویم احساس می‌کنم...!

 

"هستی دارایی"


آنکه دوستش داشتم

آنکه دوستش داشتم
پرنده ای بود
بر شیار گونه هایش رد پای آسمانی
رو به جایی که خود هم نمی دانست خودنمایی می کرد!
و من خود را به ندیدن می زدم!

آنکه دوستش داشتم
مسافری بود
همیشه در دست‌هایش چمدانی و
در جیب هایش بلیطی برای نماندن بود
اما از لب هایش حرفی از رفتن نمی ریخت!

آنکه دوستش داشتم
رگ خوابم را در دست داشت
و با همان دست‌هایی که همیشه بوی نرگس می داد
دست بر موهایم کشید و از رفتن گفت...
اما در دست‌های من زنجیری نبود
آغوشم قفسی با خود نداشت و
بوسه ام بر لبانش مهر سکوتی نشد!
فقط لحظه ای نگریستمش و
تنها بر زانوانش گریستم
تنها گریستم و گریستم و او
بر رودخانه ی اشک‌هایم
قایقی به آب انداخت
و از هر آه تلخ و سردم
بادبانش را جانی دوباره بخشید!

آنکه دوستش داشتم
شبی تمامی زیباییش را در کوله باری ریخت و
بی آنکه حتی نگاهی
به آن که پشت سرش
کاسه ای آب در دست نگرفته بود انداخته باشد
رفت و رفت...

و در پی یافتن آنچه خود هم نمی دانست
ذره ذره زیبایی اش را
در آغوش دیگران جای گذاشت!

 
آنکه دوستش داشتم
از ابتدا برای رفتن آمده بود
و برای ماندنش
به همراه من
نه زنجیری بود
نه قفسی
و نه حتی کاسه آبی برای بازگشتن...
و همانگونه که همیشه دوست می داشت مثل همه شد

و به باد سپرد عطر نرگسی دستانش را...

"مصطفی زاهدی"

 

از کتاب: دست‌هایش بوی نرگس می داد / نشر بوتیمار / چاپ اول 1394


نامه های احمد شاملو به آیدا - 5

 آیدا، امید و شیشه ی عمرم!
با این که وقت تنگ است و کار بی انتهاست، با این که باید از حالا (به نظرم ساعت از نیم بعد از نصف شب گذشته باشد) شروع به کار کنم، و با این که هر دقیقه را باید غنیمت بشمرم، نمی توانم خودم را راضی کنم که چند سطری برایت ننویسم و با آن که هم الان یک ساعت هم نیست که از تو دور شده ام، بی تو باشم.
آیدا جانم!

بدترین روزهای عمرم را می گذرانم. فشار تهی دستی و فشار آن زن بی انصاف بی رحم از طرف دیگر، فشار بانک که پول سفته اش را می خواهد و فشار بی غیرتی و وقاحت این مرد شارلاتان که دو ماه عمر مرا به امروز و فردا کردن تلف کرده است، همه مرا در منگنه گذاشته اند.
از صفر می باید شروع کنم، اما برای آن که به صفر برسم خیلی باید بکوشم. مع ذلک نفس گرم تو، وجود تو، عشقت و اطمینانت مرا نیرو می دهد. پر از امید و پر از انرژی هستم. تو را دارم و از هیچ چیز غمم نیست. از صفر که هیچ، از منهای بی نهایت شروع خواهم کرد و از هیچ چیز نمی ترسم. من در آستانه ی مرگی مأیوس، در آستانه ی "عزیمتی نابهنگام" تو را یافتم؛ وقتی تو به من رسیدی من شکست مطلق بودم، من مرده بودم. پس حالا دیگر از چه چیز بترسم؟
دست های تو در دست من است. امید تو با من است. اطمینان تو با من است. چه چیز ممکن است بتواند مانع پیشرفت من شود؟ کوچکترین لبخند تو مرا از همه ی بدبختی ها نجات می دهد. کوچک ترین مهربانی تو مرا از نیروی همه ی خداها سرشار می کند... یقین داشته باش که احمد تو مفلوک و شکست خورده نیست. تمام ثروت های دنیا، تمام لذت های دنیا، تمام عالم وجود، برای من در وجود "آیدا" خلاصه می شود. تو باش، بگذار من به روی همه ی آن ها تف کنم. بگذار به تو نشان بدهم که عشق، عجب معجزه یی است. تو فقط لبخند بزن. قول بده که فقط لبخند بزنی، امیدوار باشی و اعتماد کنی. همین!
تمام بدبختی های من، بازیچه ی مضحک و پیش پا افتاده یی بیش نیست. تمام این گرفتاری ها فقط یک مگس مزاحم است که با تکان یک دست برطرف می شود... بدبختی فقط هنگامی به سراغ من می آید که ببینم آیدای من، لبخندش را فراموش کرده است. فقط در چنین هنگامی است که تلخی همه ی بدبختی ها قلب مرا لبریز می کند.
آیدای من!

اگر می خواهی پیروز بشوم، به من لبخند بزن. سکوت غم آلود تو برای من با تاریکی مرگ برابر است. به جان تو دست و دلم می لرزد، خودم را فراموش می کنم و به یادم می آید که در دنیا هیچ چیز ندارم. بدبخت سرگردانی هستم که نتوانسته ام امید به پیروزی را حتی در دل بزرگ و قدرتمند آیدای خودم به وجود آرم...
لبان بی لبخند تو، آیدا! لبان بی لبخند تو پیروزی بدبختی است بر وجود من.
بگذار من به بدبختی پیروز بشوم.
لبخندت را فراموش مکن آیدا،
لبخندت را فراموش مکن
...
از این بحران بیرون می آییم. و پس از آن، من باید به ناگهان قد برافرازم... من بسیار عقب افتاده ام. باید کومکم کنی که این عقب افتادگی را جبران کنم... وقت کم و راه دراز است، باید قدم های بلند بردارم. مرا به جلو بران! کومکم کن! فقط با لب هایت، فقط با لبخندت، فقط با آغوش پر مهرت. با نگاهت و با ملاحتت.
لبخند بزن!
همیشه لبخند بزن!
با امید به عشق تو حالا شروع به کار می کنم.


شب به خیرـــ احمد تو
جمعه 27 مهرماه 41

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب: مثل خون در رگ های من


مرا با دست‌هایت ببوس

مرا با دست‌هایت ببوس

با چشم‌هایت..

 

با لب‌هایت

برایم حرف بزن

با دهانت مرا تصاحب کن...

 

هیچ مردی

با صفحه دوم شناسنامه

مالک قلب زنی نخواهد شد...!

 

"مینو نصرالهی"


چیزی شبیه باران

خدا بعضی ها را

از چشمهای‌شان آفریده

اول چشم‌های مرا آفریده مثلا

بعد زل زده توی مردمک‌هایم

و با خودش گفته

باید چیزی شبیه باران بیافرینم

که دست از سر این دو تا دایره ی محزون برندارند!

بعد

برای چشم‌هایم صورتی کشیده

دست

پا

قلب

و گفته این آدم حتما باید زن باشد

ابْر مونثی

که یک عمر ببارد

گاهی

سر بر شانه ی کوهی

و گاهی

در عمق تنهایی...


"رویا شاه حسین زاده"

 

از کتاب: صدای زنگ در آمد

---------------------------------------------------

پ.ن: این کتاب یکی از کتاب های خوبیه که نمایشگاه کتاب امسال خریدم. دست مریزاد به خانم شاه حسین زاده.


برای زیستن دو قلب لازم است

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم


دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم.

...

"احمد شاملو"

نامه های احمد شاملو به آیدا - 4

آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

به خانه ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه ی من آوردی.

- سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی.- زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه ی من آوردی. از شوق اشک می ریزم. دنبال کلماتی می گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می زند برای تو بازگو کنند، اما در همه ی چشم انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. ....

دست مرا بگیر. با تو می خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی. ....

هنوز نمی توانم باور کنم، نمی توانم بنویسم، نمی توانم فکر کنم... همین قدر، مست و برق زده، گیج و خوش بخت، با خودم می گویم: برکت عشق تو با من باد!- و این، دعای همه ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم .

برکت عشق تو با من باد!

 

احمد تو

١٧ فروردین ماه ٤٣

-------------------------------------------------

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب: مثل خون در رگ های من


نسخه اصلی با خط شاملو:

(برای مشاهده تصویر در سایز اصلی بر روی آن کلیک نمایید)


بی تابی پروانه ها

بیا و به این‌ها بگو

کم خودشان را

به پنجره اتاقم بکوبند!

بگو آن طرف پنجره

شمع نیست

دل من است که آتش گرفته!

اصلا

آن روز که روسری گلدارت را سرت کردی

فکر بی‌تابی این همه پروانه نبودی!؟

 

"محسن حسینخانی"

 

از کتاب: زمین گرفتگی / نشر مایا / چاپ اول بهار 95