کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کلید

من که هر وقت عجله‌ای در کار بود
کلید را در جیبم پیدا نمی‌کردم،
طبیعی بود اگر جمله‌ی "دوستت دارم" را

به موقع در دهانم پیدا نکنم.
تو مثل تمام معشوقه‌های دنیا
دیرت شده بود و باید می‌رفتی،
رفتی،
و من بعد از رفتنت بارها گفتم دوستت دارم،
بارها و بارها ...
مثل دیوانه‌ای که رو به خیابان ایستاده،
و کلید را مدام در قفلی می‌چرخانَد که نیست...

"کیانوش خان محمدی"


روزهای نبودنت

روزهای نبودنت را طوری می‌گذرانم،

که حتی زمان به عبور خودش شک کند.

مثل مسافری که از پنجره ی قطار ِ در حال حرکت،
قطاری که ایستاده را می‌بیند.

تنها نگرانم این لحظه ی متوقف،
در حقیقت ِ تو سالها طول بکشد.

با چشمهایی ضعیف و قلبی ضعیف تر برگردی،
گمان کنی من جوان مانده ام.

برای تکاندن ِ خاک، بر شانه ام بزنی
و فرو ریختنم تو را بترساند.

  

"کیانوش خان محمدی"

 

منبع: http://gognoosekabood.blogfa.com/

 

 

+ کیانوش خان‌محمدی متولد 1364 کارشناسی ارشد طراحی صنعتی است. «سنگ‌ها از ترس غرق شدن می‌پرند...» نخستین مجموعه شعر اوست که سال 1392 از سوی انتشارات فصل پنجم به ویترین کتاب‌فروشی‌ها راه یافت.

وبلاگ شاعر: http://kiamohamadi.blogfa.com



 

روزی که نباشم

باورت بشود یا نه
روزی می رسد که دلت

برای هیچ کس به اندازه من تنگ نخواهد شد

برای نگاه کردنم، خندیدنم
و حتی اذیت کردنم!
برای تمام لحظاتى که در کنارم داشتی
روزی خواهد رسید

که در حسرت تکرار دوباره من خواهی بود
می دانم روزی که نباشم

هیچکس تکرار من نخواهد شد.

"بهومیل هرابال" 
ترجمه: پرویز دوایی

چشمان تو

من با چشمان تو

اندوه آزادیِ هزار پرنده ی بی راه را

گریسته بودم

و تو

نمی دانستی...

 

"سیدعلی صالحی"

 

از دفتر: نشانی ها / نشانی اول

 

متن کامل شعر



فتح باغ

همه می‌دانند

همه می‌دانند

که من و تو از آن روزنهء سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخهء بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می‌ترسند

همه می‌ترسند، اما من و تو

به چراغ و آب و آینه پیوستیم

و نترسیدیم

...


"فروغ فرخزاد"


(شعر کامل در ادامه مطلب)

 

ادامه مطلب ...

گفتی ز ناز...

گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا، برو ...

آن گفتنت که

بیش مرنجانم آرزوست ...

 

"مولانا"



ما دیر رسیدیم به هم

ما دیر رسیدیم به هم

خیلی دیر

آنقدر که پاهایم

برای رسیدن به تو

می‌دود اما نمی‌رسد

دستانم

دل آشفتگی‌هایم را

در دل شب تاب می‌دهد

تا آرام گیرم

 

چشمانم

همیشه نگران احساس توست

و طفلک دلم

مدام غم دوست داشتنت را

به جان می‌خرد

 

نازنینم

کمی از مهرت را

برای من نگه دار

من تمام جانم را

برایت کنار گذاشته‌ام...

 

 

"سارا قبادی"


نامه های احمد شاملو به آیدا - 11

آیدای خوشگلم!

آن قدر خوشگل که، خودم را از تماشای هر چیز زیبایی بی نیاز می بینم. ....

شبی عالی را گذرانده ام. عصرش تو را دیده ام که بسیار شاد و سرحال بودی. با من مهربان تر از همیشه.- شبش را با هم "همکاری" کرده ایم. درست مثل زن و شوهری که در کارهای خودشان به هم کمک می کنند... توی استودیو را می گویم، که تو برای من ترجمه کردی و من نوشتم.- ....

شب بسیار عالی و قشنگی را گذرانده ام ... و حالا، نزدیک صبح، ناگهان دلم هوای تو را کرده. راستش را بخواهی، ناگهان فکر کردم تو کنار منی. چه قدر تو را دوست می دارم، خدای من.

چه قدر! چه قدر!

یک حالت لزج و گریزان، یک احساس مستی، یک جور مستی شهوی در همه ی رگ و پی من دوید. تصور این که تو کنار منی، حالی نظیر یک جور کامکاری جسمی، یک کشش دور و دراز در اعصاب، نمی دانم چه بگویم، یک احساس جسمی لذت بخش را در من برانگیخت.- آه، اگر واقعا کنار من بودی! ....

مشامم از عطر آغوش تو پر است، همان عطری که تو ناقلا هیچ وقت نمی گذاری به مراد دلم از آن سیراب شوم. دست هایم بوی اطلسی های تو را به خود گرفته است و همه ی پست و بلند اندامت را با پست و بلند اندام خودم حس می کنم ... حس می کنم که مثل گربه ی کوچولوی شیطانی در آغوش من چپیده ای و من با همه ی تنم تو را در بر گرفته ام... احساس دست نوازشگرت (که این جور موقع ها با من دشمنی دارد) دلم را از غمی که نزدیک دو سال است تلخیش را چکه چکه می چشم پر کرد:-

آخر چرا تو نباید الان پیش من باشی!؟

تو همزاد من هستی. من سایه یی هستم که بر اثر وجود تو بر زمین افتاده ام، زیر پاهایت و اگر تو نباشی، من نیستم.-

تو را دوست، دوست، دوست می دارم.

....

احمد

تهران- 27 مهرماه...

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من / ص 87


همه جهان من



و من

همه جهان را

در پیراهن گرم تو

خلاصه می کنم...

 

"احمد شاملو"



نیاز دارم به شنیدن صدای تو

نیاز دارم به شنیدن صدای تو

اشتیاق به بودن در کنار تو

و درد سودا زده ای

از سر نبودن نشانه های باز آمدن تو

شکیبایی،

شکنجه ی من است

نیازی مبرم دارم به تو،

ای پرنده عشق

به مهر تابناکت بر روز یخ زده ام

به دست یاری دهنده ات بر زخم هایم

که راویشان هستم

آه!

نیاز،

درد،

اشتیاق

بوسه های پر دوامت، مایه ی حیات من

ناکامم بگذار تا بمیرم با بهار

از وقتی که رفته ای، گل من، دوست دارم که باز آیی

تا آرام کنی معبد اندیشه را

که با نور ازلی‌اش نابود می کند مرا

 

"میگوئل هرناندز"


کیستی ...



کیستی که من

این گونه به جد
در دیار رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم

 

"احمد شاملو"


از همه کس گذر کنم

از همه کس گذر کنم، از تو گذر نمی شود

مشکل تو وفای من، مشکل من جفای تو

 

کن نظری که تشنه ام، بهر وصال عشق تو

من نکنم نظر به کس، جز رخ دلربای تو

 

جان من و جهان من، روی سپید تو شدست

عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

 

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم

من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

 

دست ز تو نمی کشم، تا که وصال من دهی

هر چه کنی بکن به من، راضی ام از رضای تو

 

"ناشناس"


پی نوشت: این شعر را به مو لا نا نسبت داده اند که صحیح نیست.


شبیه روح سبز درختان

شبیه روح سبز درختان در تن افکار عاشقانه ام می پیچی و باغ احساس مرا به آبی عمیق آسمان می بری. مثل ابری که چون پرنده هرگز نمی خوابد، در من پدیدار می شوی و مثل آسمان پائیزی قلبم را از هوائی به هوائی دیگر روانه می کنی. دلم می خواهد یکی از آن ابرهای صورتی را بگیرم، تو را درآن بپیچم وُ به دست نسیم بسپارم تا برای گل های تشنه ام باران های تازه بیاوری و از دریاها سایه های خیس وُ خنک بچینی برای واژه های تب دارم. آسمان پائین می آید و در اعجاز غروب خورشید پرده های ابر به آرامی گشوده می شوند و تو چون ماهی تنها بر اریکۀ شب هایم تکیه می زنی و ستارۀ چشمانت که چون شبنم بر گل های بهشت می درخشد روح مرا چراغانی می کند و اشک من آتش می گیرد. به تو می اندیشم و تو چون نیلوفر بر آب های گرم وُ آرام رگ هایم شکوفا می شوی، مرا از هیاهوی دنیا می گیری وُ به خلوت رؤیا می سپاری. در طوفان لحظه ها دلم آرام می گیرد وقتی می دانم تو چون خورشید پشت ابرها منتظری و مثل دختر خندان رنگین کمان زندگانی را به لطافت می کشی و فردا را رنگ می زنی. هرگز از آسمان تو خسته نمی شوم، تو پر از خاطرات خورشید و ماهی. همیشه کسی جایی در من آسمان را می خواند! آنجا که جز زیبایی چیزی مرا احاطه نمی کند!

 

"پرویز صادقی"


مرا دوست‌تر بدار

از تمام نداشته‌ها

می‌توانی به من فکر کنی

چگونه دستم را می‌گیری؟

چگونه آغوشت را برویم می‌گشایی؟

چگونه سرت را به سینه‌ام می‌فشاری؟

مرا دوست‌تر بدار...

انگار که همین حالا از دستت خواهم رفت...

 

"آبا عابدین"


نامه های احمد شاملو به آیدا - 10

آیدای نازنین و گرامی من! ....

به تو نگاه می کنم. خوابیده ای و چشم هایی را که من دوست می دارم بر هم نهاده ای. می دانم که پشت این پلک های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم هایی که روزگاری مرا با بیش ترین عشق های جهان نگاه می کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.

به آن چشم های درشت جان داری که همیشه، تا زنده ام، الهام بخش شعر و زندگی من خواهند بود. بگو که من آن ها را شاد و جرقه افکن می خواسته ام. به آن ها بگو که چه قدر دوست شان دارم،  بگو که آن ها آفتابند و من آفتابگردان، و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی چاره و پریشان می شوم. ....

به آن ها بگو که یک لحظه غیبت شان را تاب نمی آورم.

به آن ها بگو که سرچشمه مستی و موفقیت من هستند. به آن ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن ها بجهد، بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطره ای اشکی از گوشه ی آن دو چشم بجوشد.

به آن ها بگو !

به شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم ها!

و روزی که بتوانم آن چشم ها را از خنده ی شادی و نیک بختی سرشار ببینم، همه ی جهان را صاحب شده ام.

به آن ها بگو!

 احمد تو.

با هزارها بوسه برای آن دوتا_

و پایین تر: برای آن لب ها که به من می گویند:

دوستت دارم.

16 بهمن 1345

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

کتاب: مثل خون در رگ های من / ص 141


رودخانه‌ی آتش

می‌خواستم دنیا را عوض کنم

دنیا عوض شد

اما کار من نبود

 

می‌خواستم انسان را دگرگون کنم

انسان‌ها دگرگون شدند

نه آن‌گونه که من می‌خواستم

 

حالا دیگر

فقط  می‌خواهم

تو را نگه‌دارم

همان‌گونه که بودی 

بی هیچ تغییری

پیچیده در رویاهای کاغذی‌ام

 

و تو

می‌دانم

عوض نخواهی شد

همان‌گونه که بودی

گریزپا

پرطغیان و تغیّر

ویران‌گر

رودخانه‌ی آتش...!

 

"شهاب مقربین"


از کتاب: این دفتر را باد ورق خواهد زد / نشر آهنگ دیگر


یک جنگل مداد حرف

یک جنگل مداد

حرف داشتم اگر

سوخته کبریت تو

امانم می داد.

 

"مریم نوابی نژاد"

 

از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ...


عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ

روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
ترانه ای که عاشقان در گوش هم زمزمه می کنند و
از فرط عشق و به شکرانه ی آن
در آغوش هم اشک خواهند ریخت و
همدیگر را تنگ تر به بر خواهند کشید

روزی که دیگر با شنیدنش
هیچ کس به هیچ چیزی جز دوست داشتن نمی اندیشد
ترانه ای که سخت ترین انسان‌ها را
به نرم‌خوترین موجوداتی بدل می کند
که غیر از عشق رویایی در سر ندارند

ترانه ای خواهم نوشت
ترانه ای که طعم آغوشش هوسناک نیست
ترانه ای که کوچه های شهر را
از عطر خود لبریز خواهد کرد
و کودکان با زمزمه اش
عشق ورزیدن را تمرین می کنند

روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
روزی که برای آن
هیچ کس نام مرا جستجو نخواهد کرد
همه پیِ تو می گردند
پی ِتو
که تنها دلیل سرودن عاشقانه ترین ترانه ی تاریخی!

"مصطفی زاهدی"

 

از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد


به تو فکر می کنم

به تو فکر می کنم

و می دانم

فرصت اندک است

برای "دوست داشتنت"

به تو فکر می کنم

هر لحظه، هر روز

در خیابان، در اتاق،

کنار میز صبحانه، روی تختم

و روز به روز پیرتر می شوم

بدون آنکه بفهمم

بدون آنکه بدانی

چقدر اندیشیدن به تو شیرین است

حتی زمانی که جلو جوخه ی آتش ایستاده باشم

فکرت آدم را

از دنیا

از زندگی

از مردن غافل می کند.

 

"مجتبی رمضانی"


سکوت

اگر سکوت

این گستره‌ی بی‌ستاره

مجالی دهد

می‌خواهم بگویم سلام

 

اگر دلواپسی

آن همه ترانه‌ی بی‌تعبیر

مهلتی دهد

می‌خواهم از بی‌پناهی پروانه

برایت بگویم

 

از کوچه‌های بی‌چراغ

از این حصار

از این ترانه‌ی تار

 

مدتی بود

که دست و دلم

به تدارک ترانه نمی‌رفت

کم‌کم این حکایت دیده و دل

که ورد زبان کوچه‌نشینان است

باورم شده بود

 

باورم شده بود

که دیگر صدای تو را

در سکوت تنهایی نخواهم شنید

راستی در این هفته‌های بی‌ترانه

کجا بودی؟

کجا بودی که صدای من

و این دفتر سفید

به گوشت نمی‌رسید؟

آخر این رسم و روال رفاقت است؟

که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟

 

می‌دانم

تمام اهالی این حوالی

گهگاه عاشق می شوند

اما شمار آنهایی

که عاشق می‌مانند

از انگشتان دستم بیشتر نیست

یکی‌شان همان شاعری

که گمان می‌کرد

در دوردست دریا امیدی نیست

می‌ترسیدم خدای نکرده

آنقدر در غربت گریه‌هایم بمانی

تا از سکوی سرودن تصویرت

سقوط کنم...

 

"سید علی صالحی"