کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

آرزو می کنم خنده ات - یغما گلرویی

آرزو می کنم خنده ات
تنها به عادت مرسوم
عکس گرفتن نبوده باشد
و تو خندیده باشی
در آن لحظه از ته دل
چرا که خنده تو
جهان را زیبا می کند...

"یغما گلرویی"

بخشی از شعر بلند "پرتره"
از کتاب: باران برای تو می بارد

یغما گلرویی و همسرش آتنا حبیبی

یغما گلرویی و همسرش آتنا حبیبی

دلبری؛ حتا در بهشت زهرا

دلبری؛

حتا در

بهشت زهرا...

 

وقتی در جامه‌ی سیاهت

با چشمان غم‌زده

مُرده‌ای را مشایعت می‌کنی،

تمام آمپلی‌فایرها لال می‌شوند

و من از یاد می‌برم 

جنازه‌های ترمه‌پوشی را

که با صفی از لباس‌های سیاهِ بدرقه‌گر

از کنارم می‌گذرند...

 

بر سنگِ هر گوری قدم می‌گذاری،

می دانم آن مُرده 

به بهشت می‌رود!

 

می‌دانم قاریانِ کور حتا

در پشتِ عینک‌های سیاهشان 

از زیبایی تو باخبرند

و کودکان گل‌فروش

- بی‌خیال شکم‌های گرسنه‌ی خود-

آرزو دارند تمام گل‌های سرخشان را بر سرت بریزند...

 

بهشت زهرا

زیباترین نقطه‌ی جهان است

وقتی تو از آن‌جا می‌گذری

و مرگ

چیز مهمی نیست

اگر دست

در دست تو داشته باشم!

 

"یغما گلرویی"

 

از کتاب: باران برای تو می بارد


 

یغما گلرویی ، متولد ۶ مرداد ۱۳۵۴ ، ارومیه


** یغمای عزیز، تولدت مبارک **


نبودن تو ...

خلخالی از بوسه می بستم به پایت

اگر اینجا بودی

و طعم تازه می گرفت زنده گی ام

با دو شاه بلوط چشمانت ...

 

اگر اینجا بودی

تقویم رومیزی‌ ام را دور می انداختم

و می گذاشتم ساعت دیواری به خواب رود

پس میزان می کردم زنده گی ام را با نفس های تو

و هیچ عزا و عید و جمعه ای تعطیل نمی کرد

علاقه ی مرا ...

 

اما تو اینجا نیستی

و تقویم من از عزا لبریز است!

تو اینجا نیستی

و زنگ ساعت دیواری

ناقوس مرگ را تداعی می کند!

پس می پژمرند بوسه هایی که برایت می فرستم

در فاصله میان خانه هامان

چرا که

تو اینجا نیستی ...

 

کاش می دانستی

که نبودن تو

نابودی من است!

 

"یغما گلرویی"

 

از کتاب: باران برای تو می بارد


پیله ی شعر

برای مجله شعر نمی‌نویسم
در شبِ شعر ها شرکت نمی‌کنم،
به نگاه منتقدها اهمیت نمی‌دهم
پیله ای از شعر می بافم دورِ خود
بی آرزوی پروانه شدن!
و در سلولِ خود ساخته می‌میرم
به امید آن که ابریشمش
شالی شود
بر شانه های تو...!

 

"یغما گلرویی"

از کتاب: باران برای تو می بارد


دستم را بگیر!

دستم را بگیر!
همین دست
برایت ترانه عاشقانه نوشته؛
همین دست سوخته
در حسرت لمس دست های تو؛
همین دست
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند...


این دست
بوی ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز؛
این دست پینه بسته
از نوشتن مداوم نام تو...


دستم را بگیر
و از خیابان زنده‌گی

بگذران مرا...

 

"یغما گلرویی"

از کتاب: باران برای تو می بارد

-----------------------------------------------


پ.ن: کتاب‌هایی را که دوست دارم می گذارم دم دست، روی میز کارم که جلوی چشم باشد تا هر از گاهی ورقی بزنم و بخوانم. معمولا هم زمان یک یا دو کتاب بیشتر نیست. کتاب "باران برای تو می بارد" را نمایشگاه کتاب پارسال خریدم. از آن روز تا حالا این کتاب همیشه پای ثابت میز کارم بوده تا هر وقت دلم شعر خوب خواست بازش کنم و با خودم زمزمه کنم:  ممنون که هستی یغمای عزیز!

به احترامِ نگاهت ...

انگار من پشت میزِ کافه‌ای

در حال خواندن شعری بوده‌ام

و تو در آن سوی میز،

سر بر دستانت گذاشته گوش می‌کرده‌ای...

شِکر کدام شعر عاشقانه را به فنجانت بریزم،

که جور دربیاید با چای چشم های تو؟

معنای پنهان شده در گات‌های زرتشت

که زاینده‌رود از شانه‌ات می‌گذرد!

 تنها تو می‌توانی بزرگترین آرزوی مرا

در عکسی به کوچکیِ یک قوطی کبریت

خلاصه کنی!


وقتی گونه‌ات را بر ساعدت تکیه می‌دهی

باران از راست به چپ می‌بارد،

خورشید از چپ به راست طلوع می‌کند

و خطِ فارسی از پایین به بالا نوشته می‌شود...

و من گم می‌کنم دستِ چپ و راستم را

وقتی تو -در عکسی حتا -

کهرباهای دوگانه‌ی چشمانت را به من می‌دوزی!


می‌توانم به احترامِ نگاهت

نظمِ جهان را به هم بزنم!

بنویسم!

بالا

به

پایین

از

را

فارسی

می‌توانم

 

می‌توانم باران را وادار کنم افقی ببارد

و به خورشید فرمان دهم از چپ به راست طلوع کند

تا تو دوباره همه چیز را عادی ببینی!

همه چیز را به جز من

که دیوانه‌وار

در حال زیر و رو کردن جهانم برای تو

و هرگز به چشمت نمی‌آیم!

 

"یغما گلرویی"

از مجموعه: باران برای تو می بارد / پرتره پنج

توصیف تو

رود گنگ

با آفتاب منعکسش

از موهایت می گذرد!

رودی که از آن می نوشم

در آن غسل می کنم،

می میرم.

 

دو بلدرچین در چشمانت داری

که دستان سرد مرا پناه می دهند

در عبور از زمستان های زندگی،

صدای تو شالی ست

که دور شانه های من می پیچد!

و لب هایت

مسیر کافه های پاریس را نشان می دهند.

 

اما تمام این ها

توصیف کامل تو نیست!

تو چیزی فراتری...

از آن چشم ها، موها، لب ها.

 

تو تپانچه ای هستی در دست من

که با آن

مرگ را از پا در می آورم!

 

"یغما گلرویی"

از کتاب: باران برای تو می بارد

----------------------------------------------------

+ عبارت های آبی رنگ، در کتاب حذف شده اند!


همیشه زود رسیدم!

چند سال زودتر رسیده بودم

به ایستگاه

و مسافرم نیامده بود...

در نقاشی‌های پنج سالگی‌ام
خطوطِ اندامِ دختری پیدا بود
که در کنار شیروانی خانه‌ای
آمدن مردی را انتظار می‌کشید!

در ده ساله‌گی به مدرسه می‌رفتم
برای اینکه بتوانم
نامه ای برای تو بنویسم!

در پانزده ساله‌گی
زنگ‌های آخر تمام روزهای هفته را
از مدرسه می گریختم
چون زنگ مدرسه‌‌ی تو
دو ساعت زودتر می‌خورد!

در بیست ساله‌گی
شماره روی شماره می‌گرفتم از باجه‌ی تلفن
تا شاید یک بار
زنگ صدای تو را بشنوم!

در بیست و پنج ساله‌گی
ورق می زدم برگ وبلاگ‌ها را
در جست و جوی نام و نشانی از تو!

در سی ساله‌گی
به انجمن‌های غیردولتی می‌رفتم
و شعرهای پرشور می‌خواندم برای جمع
تا شاید نگاه تو را درچشمی ببینم!

چند سال زودتر رسیده بودم
و تو
آن جا نبودی...

 

"یغما گلرویی"


از کتاب: باران برای تو می بارد


دشوار نبود شناختن تو

دشوار نبود

شناختن تو
حتا در شلوغی مترو...
گویی خدا فشار داد دگمه ی "توقف" را
و یخ بست
خنده بر لبان کودکی
که دست در دست مادرش
به سمت باجه ی بلیت می رفت
...
از حرکت ماندند تمام "عابران"
و ازدحام ایستگاه از تپش افتاد
حتا ترمز گرفت قطاری که می گذشت!


تنها تو قدم بر می داشتی همچنان
و من می شنیدم ضرب قدم هایت را
همان صدایی که عمری آشناتر بود
از صدای نفس هایم برای من ...
...
لبخند زدی و چال های گونه ات
زیباترین دلیل سرودن بود
نه!
دشوار نبود شناختن تو
حتا در شلوغی مترو ...!

"یغما گلرویی"

از کتاب: باران برای تو می بارد

 

{برگزیده ای از شعر "متروی صادقیه" با دو تغییر کوچک (که در گیومه " " آمده) با اجازه یغمای عزیز البته}

---------------------------------------------------------------

 

پی نوشت:

خیلی وقت بود که کتاب شعر به این زیبایی نخونده بودم! بسیاااااار زیباست این کتاب. معمولا من وقتی یک کتاب شعر ِ خوب رو می گیرم دستم، شاید به 20 درصد اشعارش نمره خوب یا عالی بدم، 30 درصد متوسط و مابقی ضعیف. اما به جرات می تونم بگم مجموعه "باران برای تو می بارد" اونقدر شعر قشنگ و حس های ناب عاشقانه داره که به کل ِ کتاب، نمره 100 و عالی رو میشه داد.

بسیاری از شعرا، بعد از سرودن چند مجموعه شعر، دیگر حرفی برای گفتن ندارن و باقی ش میشه تکرار مکررات. اما یغما نشون داد که میشه از یک شاعر بعد از سرودن چندین و چند مجموعه، هنوز هم شعر خوب دید و خوند.

دست مریزاد و درود بر تو یغما ی عزیزززز


در غیاب تو

...

در غیاب تو ترانه های تکان دهنده نوشتم،

به تماشاى کشورهای جهان رفتم،

خانه خریدم

مردِ خانه شدم

اما هنوز جای تو در تک تک دقیقه ها خالی ست،

شعرها برای زیبا شدن به تکه ای از تو محتاجند

و نوشتن پلی ست که مرا به تو می رساند...

 

چه کسی باور می کرد در نبود تو تقویم ها ورق بخورند

و من هر سال شمع های تولدم را فوت کنم

بی آن که صدای کف زدنت در گوشم بپیچد؟

 

دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست

که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند

و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام

که هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !

 

"یغما گلرویی"

از کتاب: باران برای تو می‌بارد / چاپ اول: 1388


بل‌که پنجاه سال دیگر

یک روز،
بل‌که پنجاه سال دیگر
موهای نوه ات را نوازش می کنی
در ایوان پاییز
و به شعرهای شاعری می اندیشی
که در جوانی ات عاشق تو بود
شاعری که اگر زنده بود
هنوز هم می توانست
موهای سپیدت را
به نخستین برف زمستان تشبیه کند
و در چین دور چشمانت
حروف مقدس نقر شده

بر کتیبه های کهن را بیابد...


یک روز
بل‌که پنجاه سال دیگر
ترانه ی من را از رادیو خواهی شنید
در برنامه ی "مروری بر ترانه های کهن" شاید
و بار دیگر به یاد خواهی آورد
سطر هایی را
که به صله ی یک لبخند تو نوشته شدند.


تو مرا به یاد خواهی آورد بدون شک
و این شعر

در آن روز
تازه ترین شعرم

برای تو خواهد بود...

"یغما گلرویی"

 

از کتاب: باران برای تو می بارد


 

از خانه بیرون بیا ...

از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر،
تا درخت‌های دودگرفته‌ی خیابانِ پهلوی
دوباره جوانه بزنند
و جوی‌های لب‌ریز بطری‌های خالی آب معدنی
از نو طعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند !
تا آبی شود این آسمانِ خاکستری
و تابلوهای نمایش‌گرِ آلوده‌گی هوا
از خوشی به رقص در بیایند


از خانه بیرون بیا!
بگذار نیمکت‌های آن پارک قدیمی
با یک‌دیگر به جنگ برخیزند
تا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن !
بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمز‌ها
تمام اسفندهاشان را در آتش بریزند
از شوقِ آمدنت !
بگذار فواره‌های تمام میدان‌ها دوباره قد بکشند
و در تک تکِ کوچه‌ها
بوی گل‌سرخ بپیچد...


بی‌تو این شهر متروک است
و تنها کلاغ‌های خاکستری
آسمانش را هاشور می‌زنند...
شهر و دیاری که بر دو پا راه می‌روی
و مرزهای وطنم
از عطرِ نفس‌های تو آغاز می‌شود!
از خانه بیرون بیا تا خلاصم کنی
از تبعید در شهری
که زادگاهِ من است...

 

"یغما گلرویی"

 

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

شش ریشتر شیدایی

هنگامی که زلزله آمد
دانستم همچنان...
عاشق توام.

وقتی سایه ام حتا ... پیشاپیش من می گریخت
در هراس این که ارتفاع سقف پایین بیاید
من تنها به تو فکر می کردم
که چه می کنی
و چرا رسم روزگار اینگونه شد
که نتوانم - حتا به بهانه ی زلزله -
در آغوشت بگیرم
و پناهت دهم از ترسی
که می دانستم در آن دم دچار آنی

به تو فکر می کردم 
که پریشان
این سو و آن سو می روی
و من نیستم
تا تو را به آرامش برسانم...

هنگامی که زلزله آمد
یاد تو بودم
در هیاهوی همسایه هایی
که به کوچه می گریختند...

"یغما گلرویی"

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

هرگز نگو خداحافظ!

هرگز نگو خداحافظ!

خداحافظی با تو

سلام گفتن به در به دری هاست

و در آغوش کشیدن

تمام تنهایی ها،

ترس ها،

سرگشتگی ها...

هرگز نگو خداحافظ!

خداحافظی با تو،

منجمد شدن قلب هجده ساله ای ست

که نام تو را آواز می داد

به تپیدن های خود...

 

در الوداع هر دیدار

پی واژه ای می گردم

به جای خداحافظ،

تا با آن بباورانم به خود

که دوباره دیدنت محال نیست!

حرفی شبیه می بینمت،

تا بعد،

به امید دیدار...

حرفی که نجاتم دهد

از هراس دوباره ندیدن تو!

به من که عمری

لبریز بوده ام از سلام های بی جواب

هرگز نگو خداحافظ...

 

"یغما گلرویی"

 

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

از سر گذشته‌ها (5)

...

ای مادر و معشوقه‌ی توأمان
که نظمِ تمام قبله‌نماها را بر هم می‌زنی!

جهان کوچک‌تر از آن است که تو را گم کنم!
تو پنجره‌ای رو به مدیترانه‌ای
و ترانه‌ای که هزار جایزه‌ی گِرَمی را درو خواهد کرد!
دیواری هستی میان من و مرگ
و گلی که پاییز از عطرش پا سست می‌کند...
تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من هستی
و من می‌خواهم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات…/


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


شعر کامل

از سر گذشته‌ها (4)

...

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
منزوی شدم
چون موش کوری که در دالان دست‌ساز خویش جا به‌جا می‌شود
و خورشید، ترجیع‌بندِ تمام آوازهای اوست...
می‌خواستم قزل‌آلایی باشم
که سرچشمه‌ی رودها را به جنگ می‌طلبد،
نه ماهی آکواریومی که از شیشه‌ای به شیشه‌ای می‌رود،
مدفوعِ خود را می‌بلعد در بی‌غذایی
و شَک نمی‌کند که زنده‌گی شاید چیز دیگری باشد...
جا عوض کردم با سایه‌ام
و تعقیب کردم او را در سوت و کوری کوچه‌ها،
مانند مارِ بوآیی که دُمِ خود را بلعید
و آرام آرام به سمت سرش پیش می‌آید...
پس سایه‌ام مرا به تماشای کودکی‌ام برد
و نشان داد بندِ نافم را که تا نافِ کورش کبیر ادامه داشت!
بندِ نافی به بلندی یک تاریخ
که بعد از تولدم مامای کوری به کوچه‌اش انداخته بود
تا سگانِ کوچه‌گرد گرسنه نخوابند!
تاریخِ من توده‌ی خونینی بود
که سگان آن را در پوزه‌های خویش تکه‌تکه کردند...
دوباره به آغوش تو برگشتم بعد از رقصیدن بر سیم‌خاردارها،
چون کودکی کتک‌خورده از مادرِ خود
که جایی جز آغوش او ندارد...

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


شعر کامل

از سر گذشته‌ها (3)

...

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
قدم به زمستان گذاشتم در نوجوانی
و هنگامی که دوستان زیرِ هجده سالم
فیلم‌های پورنو را دوره می‌کردند
به آغوشِ تو اندیشیدم در سرما برای گرم شدن!

چشمانِ تو گالری نقاشی بود
اما من فرصت نداشتم برای بلعیدن این همه زیبایی...
چرا که باید می‌دویدم دنبالِ اتوبوسی به نامِ زنده‌گی
که بی‌ترمز از مقابل هر ایست‌گاهی می‌گذشت.
می‌خواستم با کفش‌های کتانی‌ام نظم جهان را به هم بزنم...
باید انتخاب می‌کردم گرازی وحشی باشم
که تن می‌دهد به گلوله‌ی یک دهقان
در شبیخونش به مزرعه‌ی سیب‌زمینی،
یا خوکی بی‌آزار که در مدفوع خود زنده‌گی می‌کند،
غذا می‌خورد، بچه می‌سازد و می‌میرد...
لقمه‌های نان را دزدیدم
از دهانِ شیری که بندهای انگشت مرا می‌بلعید یک به یک
تا دیگر نتوانم قلم به دست بگیرم!
پس شکل مُشت به خود گرفت
دست‌های بی‌انگشت من
و بالا آوردم آن‌ها را در حوالیِ میدان مجسمه
کنار مردی گلوله‌خورده
که خونش آرام آرام سرخابی می‌کرد آبِ حوضِ میدان را
و بارِ دیگر ملاقات کردم آزادی را در اتاقِ تمشیت...
باور نداشتم به ناکوک بودن ترازوی جهان
مانندِ سموری
که باور ندارد پالتوپوست شدن را
و درختی که خوابِ کتاب‌خانه شدن نمی‌بیند...
جهان غلط بود
و من نتوانستم درست دوستش بدارم
و پاک‌کنی نداشتم برای پاک کردن شعرهایی
که می‌خواستند زنده‌گی را
با چاقو بینِ انسان‌ها قسمت کنند...

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

--------------------------------------------------------------


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


شعر کامل

از سر گذشته‌ها (2)

...

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی

و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
از جناحی به جناحی پریدم
چون گنجشکی
که بلوطِ جهان را شاخه به شاخه می‌شناسد.
بر هر شاخه اما آواز خود را خواندم
و سر باز زدم از بلعیدن کرم‌هایی
که خود را مالکِ درخت می‌دانستند.
آوازِ خود را خواندم
با نت‌هایی که عطرِ نام تو را داشتند!
پس قفس را شناختم و کشف کردم آزادی را
به دخمه‌ای دو قدم در دو قدم
که هیج جمله‌ای نداشتم
برای نوشتن بر دیوارهایش...
با هر چکی که خوردم
یک تارِ موی مادر سپید شد
و پدر سیگارِ دیگری گیراند برای خود...
دانستم اگر روزی جهانی شایسته‌ی انسان بسازیم هم
دیگر نه موی مادر سیاه می‌شود،
نه سرفه‌های پدر آرام می‌گیرند...
فهمیدم که مارکس و مسیح و گاندی
سه‌ قلوهایی بودند که می‌خواستند از پرورش‌گاهِ جهان بگریزند!
سه‌ قلوهایی که به دست هم‌کلاسی‌هاشان کشته شدند
تا بدل به تندیس‌هایی شوند در ورودی این پرورش‌گاه.
تندیس‌هایی که قاتلان بناشان کرده‌اند...
تُف انداختم بر سردر تمام احزاب
و لحافی چهل‌تکه دوختم از پرچم همه‌ی کشورها
برای به خواب رفتن در به‌دری‌هایم...
پس صادر کردم مانیفست خصوصی خود را
در میتینگی تک‌نفره:
من عاشقم،

پس هستم!

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

--------------------------------------------------------------


شعر کامل

از سر گذشته‌ها (1)

تو سیبِ گلابی در دست‌های بایر من بودی
و من می‌خواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زنده‌گی‌ات...
تلخیِ شیرین، با فرهاد کاری کرد
که ترجیح داد از خون‌ریزی مغزی بمیرد
و کششِ کهربایی تو
مرا به سمتِ معنا کردن جهان برد...
از کتابی به کتابی کوچِیدم،

گریختم از ترانه‌های ترسو،


پس زدم آغوش‌هایی را
که هزار نئون چشمک‌زن در برشان گرفته بود،
دلم را در شیشه‌ی الکل انداختم
و پیله‌ای از رؤیا بافتم به دور خود
برای بدل نشدن به مردی که دیوانه‌وار

با دندانش جلدِ کاندومی را پاره می‌کند!


فکر می‌کردم جهان آن‌قدر بزرگ است
که بشود با شعر دگرگونش کرد؛
پس شعار دادم به جای شعر نوشتن
و در هپروت
خود را بر سکوی خطابه‌ای دیدم
در احاطه‌ی کرور کرور گرسنه
که می‌خواهند طشتِ حاکم را
از بام ملوکانه‌اش پایین بی‌اندازند!
دل‌خوش بودم به این که تو تماشاگرِ منی!
پس به دست گرفتم گیتارِ ویکتورخارا را
با رؤیای این که صدایش
پینوشه را از خوابِ خوش بپراند...
چه دیر فهمیدم
باب دیلن حتا کالایی‌ست
که در حجره‌ی لاله زاری‌های نیویورک

دست به دست می‌شود!


به پاکی زنده‌گی می‌اندیشیدم در آغازِ سفر
و حقیقت،

به کثیفی مستراح‌های بینِ راهی بود!

...


"یغما گلرویی"


(بخشی از شعر بلند "از سرگذشته‌ها")

از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388


+ قسمت‌هایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخش‌هایی هستند که در کتاب سانسور شده!


پاورقی:

* ویکتور خارا: شاعر، آوازخوان و انقلابی شیلیایی که در جریان کودتای نظامی آگوستو پینوشه علیه سالوادور آلنده در شیلی به قتل رسید.

*باب دیلِن (Bob Dylan): خواننده، آهنگساز، شاعر، و نویسندهٔ آمریکایی است. وی در اواسط دههٔ شصت بسیار تأثیرگذار بود و به شکسپیر هم‌نسلان خود شهرت یافت.

--------------------------------------------------------------


پی نوشت:

این شعر به قدری زیبا بود که حیفم آمد یکجا پستش کنم. واقعا چند شعر در دل یک شعر هست. بنابراین تکه تکه پستش می‌کنم که به خوبی دیده و خوانده بشه. در هر قسمت، شعر کامل را هم در ادامه مطلب میذارم. پیشنهاد میکنم که حتما شعر کامل را بخوانید.

 

(شعر کامل در ادامه مطلب)

ادامه مطلب ...

دیدار نخست

تو آهویی بودی که زیبایی‌ات
بوق ماشین‌ها را لال کرده بود
و موهای سفیدم، 
سیاه می‌شدند یک به یک به ریتم قدم‌هایت...

پیش می‌آمدی
شبیه رقصنده‌های اسپانیایی که مغرور می‌رقصند
و کِش می‌آمد خیابان
زیر گام‌های تو...

چه‌قدر شبیه عکس آن دختر بودی
در آگهی تبلیغاتی بوردای خاله‌ام
که به چهارده‌ساله‌گی دزدانه ورقش می‌زدم
در زیرزمین نم‌ناک خانه‌ی مادربزرگ.

چه‌قدر شبیه خواب‌های من بودی
در پشت‌بام تابستان‌هایی
که به هفت‌سنگ و گرگم به هوا می‌گذشتند...

گفتم: «ـ سلام
و می‌دانستم
سرنوشت من دگرگون شده است!

 

"یغما گلرویی"


از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388

 

برگرفته از وبلاگ:

http://molana68.blogfa.com/

---------------------------------------------------


دفتر عشق:

عشق لیاقت می خواهد و عاشق شدن جرات...

همیشه در پی کسی باش که

با تمام کاستی ها و کمی ها و عیب هایت،

حاضر باشد به تو عشق بورزد

و تو را به همه دنیا نشان بدهد

و بگوید که:

این تمام دنیای من است.

"ناشناس"