دست های من
پرده از وجودت کنار می زنند،
تو را در برهنگی بیشتری می پوشانند
تن هایی را در بدنت کشف می کنند
دست های من
تنی دیگر برای بدنت ابداع می کنند ...
"اکتاویو پاز"
من چون رودی تمامی طول تو را میپیمایم،
از میان بدنت میگذرم بدانسان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبهی هیچ ختم میشود،
من بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایهام فرو میافتد و تکه تکه میشود،
تکه پارههایم را یک به یک گرد میآورم
و بی تن به راه خویش میروم ، جویان و کورمال...
از: اوکتاویو پاز
بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب
از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمهی احمد میرعلایی، نشر زندهرود، ١٣٧١
من از درون تالارهای صوت میگذرم،
از میان موجودات پژواکی میلغزم،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری میگذرم،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد میشوم،
آه جنگل ستونهای گلابتونی شده با جادو،
من از زیر آسمانههای نور
به درون دالانهای درخشان پاییز نفوذ میکنم،
*
من از میان تن تو همچنان میگذرم که از میان جهان،
شکم تو میدانیست سوخته از آفتاب،
پستانهای تو دو معبد توأماناند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاههای من چون پیچکی بر تو میپیچد،
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است،
باروهایی که نور دو نیمهشان کرده است،
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخرهها و پرندههایی
که مقهور نیمروزی هستند که اینهمه را به خود کشیدهاند،
به رنگ هوسهای من لباس پوشیده
چون اندیشهی من عریان میروی،
من از میان چشمانت میگذرم بدانسان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند،
شعلههایی که مرغ زرینپر در آن آتش میگیرد،
من از میان پیشانیات میگذرم بدانسان که از میان ماه،
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمت بدانسان که از میان رؤیایت،
از: اوکتاویو پاز
بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب
از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمهی احمد میرعلایی، نشر زندهرود، ١٣٧١
هذیانم را دنبال میکنم، اتاقها، خیابانها
کورمالکورمال بهدرونِ راهروهای زمان میروم
از پلّهها بالا میروم و پایین میآیم
بیآنکه تکان بخورم با دست دیوارها را میجویم
به نقطهی آغاز بازمی گردم
چهرهی تو را میجویم
به میانِ کوچههای هستیام میروم
در زیرِ آفتابی بیزمان
و در کنار من
تو چون درختی راه میروی
تو چون رودی راه میروی
تو چون سنبلهی گندم در دستهای من رشد میکنی
تو چون سنجابی در دستهای من میلرزی
تو چون هزاران پرنده میپری
خندهی تو بر من میپاشد
سرِ تو چون ستارهی کوچکیست در دستهای من
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج میخوری
جهان دوباره سبز میشود
جهان دگرگون میشود.
از: اوکتاویو پاز
بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب
از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمهی احمد میرعلایی، نشر زندهرود، ١٣٧١
کسانی از سرزمینمان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهیدست میاندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش -ایستاده در برابر دیوار-
و به آن سنگها میاندیشیدم که برهنه بر پای ایستادهاند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور.
به آن چیزهای از یاد رفته میاندیشیدم
که خاطرهام را زنده نگه میدارد،
به آن چیزهای بیربط که هیچکسشان فرا نمیخواند:
به خاطر آوردن رویاها، آن حضور نابهنگام
که زمان از ورای آنها به ما میگوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز میآفریند خاطرهها را
و در سر می پروراند رویاها را
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش:
خاک و نوری که
در زمان میزید.
قافیهیی که با هر واژه میآمیزد:
آزادی
که مرا به مرگ میخواند،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه روا است و بر زنی افسونگر
با گلوی جذام گرفته.
آزادی من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید.
آزادی به بالها میماند
به نسیمی که در میان برگها میوزد
و بر گلی ساده آرام میگیرد
به خوابی میماند که در آن
ما خود رویای خویشتنیم
به دندان فروبردن در میوهی ممنوع میماند آزادی
به گشودن دروازهی قدیمی متروک و دستهای زندانی.
آن سنگ به تکه نانی میماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگها به پرندهگان.
انگشتانت پرندهگان را ماند:
همه چیز به پرواز درمیآید!
از: اکتاویو پاز
ترجمه احمد شاملو
مجموعه آثار شاملو، دفتر دوم، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۸۲
----------------------------------------------------------------------
+ دانلود کتاب «شعرهای اکتاویو پاز»، ترجمه احمد شاملو، نسخه PDF، حجم: 190k
++ به هر قیمتى پادشاه باش... حتى اگر قلمرو ات به اندازه عرض شانه هایت باشد.
+++ امروز (29 اکتبر)، به روایتی! روز جهانی کوروش کبیر است. روزی که تاریخ نویسان آن را روز ورود کوروش به بابل و صدور منشور کوروش (اولین اعلامیه جهانی حقوق بشر) میدانند.
سالروز پادشاه بزرگ سرزمین پارس بر پارسی زادگان و تمام آزادگان جهان گرامی باد!
بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فوارهای بلند که باد کمانیاش میکند،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق،
بستر رودی که میپیچد، پیش میرود،
روی خویش خم میشود، دور میزند
و همیشه در راه است:
کوره راهِ خاموشِ ستارگان
یا بهارانی که بی شتاب گذشتند،
آبی در پشت جفتی پلک بسته
که تمام شب رسالت را میجوشد،
حضوری یگانه در توالی موجها،
موجی از پس موج دیگر همه چیز را میپوشاند،
قلمرویی از سبز که پایانش نیست
چون برق رخشان بالها
آنگاه که در دل آسمان باز میشوند،
*
کوره راهی گشاده در دل ِ بیابان
از روزهای آینده،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی،
چون پرندهای که نغمهاش جنگل را سنگ میکند،
و شادیهای بادآوردهای که همچنان از شاخههای پنهان
بر سر ما فرو میبارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار میبرند،
بشارتهایی که از دستهامان لب پر میزند،
*
حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس ها
و کوههای جهان را در هوا میآویزد،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحلها،
صخرهای سوخته از آفتاب، بدنی به رنگ ابر،
به رنگ روز که شتابان به پیش میجهد،
زمان جرقه میزند و حجم دارد،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است،
و از شفافیت توست که شفاف است.
از: اوکتاویو پاز
بخشی از شعر بلند سنگِ آفتاب
از کتاب «سنگِ آفتاب»، ترجمهی احمد میرعلایی، نشر زندهرود، ١٣٧١
زندگی نامه اکتاویو پاز:
اُکتاویو پاز لوزانو (Octavio Paz Lozano) (۳۱ مارس ۱۹۱۴ - ۱۹ آوریل ۱۹۹۸) شاعر، نویسنده، دیپلمات و منتقد مکزیکی است. سال ۱۹۹۰ آکادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اوکتاویو پاز شاعر سرشناس مکزیکی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک اهدا کرد.
ترجمه فارسی آثار اکتاویو پاز:
* «سنگِ آفتاب»، ترجمهی احمد میرعلایی، نشر زندهرود، ١٣٧١
* «آزادی»، گزیده اشعار اوکتاویو پاز، ترجمه حسن فیاد، نشر ثالث، چاپ اول ۱۳۸۲
* «شعرهای اکتاویو پاز»، ترجمه احمد شاملو