کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

فقط به بهای یک بوسه!

من و تو

کاشف تمام خیابان ها و

کوچه های خلوت و دنج

این شهریم،

فقط به بهای یک بوسه!

هنوز هم می توان

دنیا های جدیدی را کشف کرد!

 

"حامد نیازی"


وقتی من بمیرم ...

عزیزم!

وقتی من بمیرم و خورشید را ترک گویم

و به موجود دراز ِ غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم

مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی؟

بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی؟

آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته، بی اثر می کنی؟

اغلب به تو می اندیشم

اغلب به تو می نویسم

نامه هایی احمقانه ی سرشار از لبخند و عشق را

سپس آن ها را در آتش پنهان می کنم

شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند

تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند.

عزیزم!

چون به درون شعله خیره می شوم

درمانده می مانم

آیا باید بترسم که بر سر قلب تشنه ی عشق من چه خواهد آمد؟

اما تو هیچ عنایت نمی کنی

که در این دنیای سرد و تاریک

من تنهای تنها می میرم!

 

"هالینا پوشویاتوسکا"
مترجم: کامیار محسنین


نامه های احمد شاملو به آیدا - 13

آیدای خوب

آیدای مهربان، آیدای خودم!

....

بگذار این حقایق را برایت بگویم.

راستش این است. من نمی بایستی به تو نزدیک می شدم، نمی بایستی عشق پاک و بزرگ تو را متوجه خودم می کردم، نمی بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده یی بیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس هایم را می کشیدم. شرافتمندانه نبود که بگذارم تو مرده یی را دوست بداری.

افسوس، چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یک بار دیگر مرا به زندگی بازگرداند. تصور می کردم خواهم توانست به این رشته ی پر توان عشقی که به طرف من افکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایش کنم. چه می‌دانستم که برای من، هیچ گاه "زندگی" مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟ ....

روزی که با تو از عشق خود گفت و گو کردم، امیدوار بودم دریچه ی تازه یی به روی زندگی خودم باز کنم.

پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مایوس کرده بود همین بود که نمی توانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛ که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد... حالا من از زندگی چه دارم؟ به جز تو هیچ! ....

تو را دوست می دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامی است که گل های لبخنده‌ی تو شکوفه می کند. من چگونه می توانم قلب بدبختم را راضی کنم که از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیک بختی تو را فراهم آورد!؟ ....

زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می توانستی عکسی برایم بفرستی. عکسی که همه ی اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمد است. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم هایی که یقین دارم نگران آینده ی پُربار و شادکام من و توست.

هزار بار می بوسم شان. آن ها را و تو را و خاطره های عزیزت را.

احمد تو

سنندج، ٨ دی ماه ١٣٤١

 

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا

 کتاب: مثل خون در رگ های من

(گزیده ای از صفحات 63تا67)


می خواهم از تو بنویسم

می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می رسند

می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد

می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است.

"هالینا پوشویاتوسکا"
مترجم: کامیار محسنین


پریشانی

از این همه پریشانی

دلگیر که نه!

خسته‌ام...

پریشانی تنها به موهای تو می‌آید

نه قلب من...

 

"فاطمه خرازی"


 

بلاتکلیفی

آدم ها یا می‌مانند یا می‌روند

تو اما هیچکدامشان نیستی

نه آنچنان رفته که دل بسوزاند

نه آنقدر ها مانده

که خیالْ راحت کن باشد.

درد دارد این بلاتکلیفی..!

ترجیح می‌دهم روزی هزار بار از رفتنت بمیرم

تا اینکه ماندنت

قدرِ یک در آغوش کشیدن هم

به کار نیاید ...

 

"مریم قهرمانلو"


تو فریاد چشم هایم هستی

تو فریاد چشم هایم هستی

که تا بی نهایت ادامه دارند

تا سایه ای که به وسعت هزار سایه ست

سایه ای از هزار روز بی نام و نشان

چقدر نور

در دستان گسترده ات داری

چقدر شب

در ناگهانی ستارگانی که فرو می افتند.

 

به دنبال تو می گردم

با انگشتانم در میان ابرها جستجو می کنم

در میان بال های پرندگان و برگ ها

و تنها منظره ی رنگ پریده ی میدان شهر پیداست...!

 

"هالینا پوشویاتوسکا"

(شاعر لهستانی)

ترجمه: ضیا قاسمی

 

 

درباره شاعر:

هالینا پوشْویاتُوسْکا (به لهستانی: Halina Poświatowska) (زادهٔ ۹ مه ۱۹۳۵ – درگذشتهٔ ۱۱ اکتبر ۱۹۶۷) شاعر و نویسندهٔ نامدار زن لهستانی و یکی از مهمترین چهره‌های ادبیات مدرن لهستان است. بسیاری هالینا پوشویاتوسکا را جزو بهترین شاعران زن لهستان و هم‌ردیف برندهٔ جایزه نوبل، ویسلاوا شیمبورسکا می‌دانند.

 

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

 

آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

 

بازا که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

 

ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

 

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

 

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

 

وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران

 

"شفیعی کدکنی"

 

 

محمد رضا شفیعی کَدْکَنی (زادهٔ ۱۹ مهر ۱۳۱۸ در کدکن، خراسان) (با نام‌واره: م. سرشک)، نویسنده، ادیب و شاعر است.


+ سالروز تولد استاد شفیعی کدکنی بر دوستدارانش گرامی باد.


خون‌بها

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

 

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند
همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

 

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

 

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ست

 

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

 

"فاضل نظری"

 

از کتاب: "کتاب" / انتشارات سوره مهر / چاپ اول: اردیبهشت 95



سرزمین عشق

زن،
مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمی خواهد
او مردی می‌خواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه اش اشاره کند
و بگوید:

اینجا سرزمین توست...

"نزار قبانی"

در من دیوانه ای جا مانده

در من
دیوانه ای جا مانده
که دست از
دوست داشتنت بر نمی‌دارد!
با تو قدم می‌زند
حرف می‌زند
می‌خندد
شعر می‌خواند
قهوه می‌خورد
فقط نمی‌تواند
در آغوش بگیردت ...
به گمانم
همین بی آغوشی
او را
خواهد کشت ...

"مریم قهرمانلو"


بعد از نگاهت

بعد از نگاهت

با این عاشقانه های بی قرار

چه کنم؟

با این قرار های بی قراری

چه کنم؟

چیزی بگو

حرفی بپاش بر دهانِ این کوچه

که همهمه اش هر روز

زخمی تازه در دلم باز می کند...

 

"امیرمحمد مصطفی زاده"


دیر شده، می دانم!

دیر شده، می دانم!

باید بیایم

باران را در چشم هایت بند بیاورم؛ 

به قلبت نفوذ کنم و

خاطره ی سالها تنهایی ات را پاک کنم! 

باید هر چه عشق دارم

به پایت بریزم

بعد از تو

هیچ حسّی به دردِ من نخواهد خورد...!

 

"مینا آقازاده"


مرا با بوسه ای بشکن

نگران نباش

بت‌های این بتکده مقدسند

همشان را روزی مردی سرشته است

که دست بر اندام من کشیده است

دستانت را

به گل‌های سرخ و وحشی آغشته کن

اندام مرا لمس کن

از من بتی بساز

که هیچ پیامبری آن را نشکند

من عاشق بوسه هایت هستم

مرا با بوسه ای بشکن!

 

"سهام الشعشاع"

(شاعر سوری)


ترجمه: بابک شاکر


خودت را در من جا بگذار

حدس می‌ زنم

که خواهی گریخت

التماس نمی‌کنم

از پی‌ات نمی‌دوم

اما صدایت را در من جا بگذار.

 

می‌دانم که از من دل می‌کنی

راهت را نمی‌بندم

اما عطر موهایت را در من جا بگذار.

 

می‌دانم که از من جدا خواهی شد

خیلی ویران نمی‌شوم

از پا نمی‌افتم

اما رنگت را در من جا بگذار.

 

احساس می‌کنم

تباه خواهی شد

و من خیلی غمگین می‌شوم

اما گرمایت را در من جا بگذار.

 

فرقش را با حالا می‌دانم

که فراموشم خواهی کرد

و من اقیانوسی خواهم شد

سیاه و غم‌انگیز

اما طعم بودنت را در من جا بگذار.

 

هر طور شده خواهی رفت

و من حق ندارم که تو را نگه دارم

اما خودت را در من جا بگذار.

 

"عزیز نسین"

 

چیزی مثل از دست دادن تو

شب ها که می خوابم

صدای چرخش دستگیره ی "در"

در خانه می پیچد

و تو پاورچین پاورچین

نزدیک می شوی

روی بستر تنم قدم می زنی

و عطرت

پر می کند مشامم را

 

چشمانم را باز می کنم

پرده تکان می خورد

پنجره ها به هم می کوبند

و چیزی

در درونم فرو می ریزد

چیزی مثل از دست دادن تو

 

کابوس نبودنت

چه غم انگیز است...

 

"سارا قبادی"


چه رفته است که صبحی دگر نمی آید

چه رفته است که صبحی دگر نمی آید
"شب فراق به پایان مگر نمی آید؟ "

کجاست اهل دلی تا دعا کند، قدری
که از دعای چو من هیچ اثر نمی آید

هزار مرتبه در را زدم ولی افسوس
کسی به دیدن من پشت در نمی آید

نسیم های فراوان رسیده تا کنعان
ولی ز یوسف من یک خبر نمی آید

ز غربتم چه بگویم؟که سایه ام حتی
گذشته از من و از پشت سر نمی آید

هنوز می طلبد قلب من تو را ای عشق
اگر چه از تو به جز دردسر نمی آید

درخت خشکم و می دانم اینکه در آخر
برای دیدن من جز تبر نمی آید.


"رضا خادمه مولوی"


+ با تشکر از اقای پیرهادی برای ارسال شعر


چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست

چقدر صدای آمدنِ پاییز

شبیه صدای قدم های تو بود

ملتهب، مرموز، دوست داشتنی...

چقدر هوای پاییز شبیه دست های توست

نه گرم، نه سرد، همیشه بلاتکلیف!

چقدر صدای خش خش برگ ها

شبیه صدای قلب من است

که خواست، افتاد، شکست...

چقدر این پیاده روها پر از آرزوهای من است

نارنجیِ یکدست، پُر از آدم های دست در دست، مست...

چقدر پاییز شبیه دلتنگی ست

شبیه کسی که بود، رفت

کسی که دیگر نیست.

 

"پریسا زابلی پور"


بیا لباس هم باشیم

بیا لباس هم باشیم

دکمه دکمه

روی تن هم بوسه بدوزیم

دلم می خواهد

دست من در آستین تو باشد

دست تو در آستین من

طوری که عطر تنمان گیج شود

و آغوش، نفهمد چه کسی

آن یکی را بیشتر از

آن یکی دوست دارد

راستش را بخواهی

من از این جنس سردرگمی ها

که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود...

خوشم می آید ....

 

"رسول ادهمی"


همه چیز خوب است

همه چیز خوب است

جز احوالِ من
که مدت ها... مدت ها
از دیدنِ تو محروم بودم!

هــمه چیز خوب است
جز همان
گوشه ی خالیِ دلم...

"
امیرمحمد مصطفی زاده"