عاشقت شدم که وقتی پاییز شد
و هر کسی رفت توی لاک خودش
کسی باشد که هوای این بی قراری ام را داشته باشد
عاشقت شدم که صبح های ابری بهانه ی لبخند باشی
که صدایت طعنه بزند به خش خش برگ ها
عاشقت شدم که شعرهایم مخاطب خاص داشته باشند
و آدم ها من و تو را با هم ورق بزنند
آن روز من به دلهره های بعد از نبودنت فکر نکردم
دلم خواست عاشقت شوم
تا رنگ فصل ها را ما تعیین کنیم.
"شیما سبحانی"
اگر من
کلید بچرخانم
تو از پنجره تابیده باشی
و خانه عطر بوسه بگیرد.
"یاسمن احمدی"
بچسب به من!
مثل چای بعد از کار؛
مثل دیدار دانهی انگور با لب؛
آن هم وسط تماشای فیلمهای پر از بوسه؛
مثل خواب بعد از خواندن شعرهای مربوط...
مثل نوازش نرم آفتابِ اول صبح؛
مثل صبحانهی بعد از حمام؛
مثل پیراهنی که اولینبار میپوشی و آینه از ذوق میخندد؛
مثل نشستن پروانه روی دستگیرهی در و کمی دیر شدن!
مثل کفشهایی که سمت روز تازه ایستادند؛
مثل سلام پیرمردی که بوی نان تازه جوانش کرده؛
مثل لبخند معشوقهی چشم بهراه و هنوز زیبایش؛
مثل خودمانی شدن اسم تو با لبهایم...
بچسب
بچسب به من
مرا به خودم بیاور
به لبهایت
به هرچه قشنگی در دنیاست...
"رسول ادهمی"
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
"سعدی"
-------------------------------------------
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن درِ دولت بگشاید
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
این لطافت که تو داری همه دلها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غمها بزداید
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید
نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید
گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عُقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید
با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید
گر حلالست که خونِ همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید
"سعدی"
گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون میکنی
دل که در کوی تو میماند به او چون میکنی؟
"همایی نسائی"
دل تو را می طلبد دیده تو را می جوید.
"صائب تبریزى"
و انگار
جمله ایی را گم کرده ام
دلتنگی ها هیچ وقت راه دوری نمی روند
مثل شانه های مادر
که هر بار گریه کردم
لرزید...
دیگر چه فرقی می کند
حرفی که از دهانِ فنجان ها می گذرد و
دلم را گرم نمی کند
از کدام مزرعه قهوه به تنهایی ام ریخته است...
دیگر چه فرقی می کند
به صدای غمگین پرنده های پشتِ پنجره ام گوش بسپارم
یا با اولین قطار با خودم دور شوم
دیگر چه فرقی می کند... ،
هر بار گریه کردم
که قرار بود
چیزی نگویم...
"امیرمحمد مصطفی زاده"
این یک تهدید نیست
می ترسم...؛
مانند طفلی بازیگوش
قلبم را
چون بادکنکی در دست گرفته ای و
لای این شاخه های بلند
به بازی نشسته ای.
"مینو نصراللهی"
به خانه خواهم آمد
اگر جادههای طولانی صد پاره شوند
اگر این تاریکی مرموز امان دهد
اگر سکوت، از سرِ زبانهای بی مهرِ ما بیفتد
اگر باران ببارد
و این کدورتِ هزار ساله را از دلهایمان بشوید
آه ... اگر باران ببارد
اگر باز دوستم داشته باشی.
"نیکى فیروزکوهی"
از کتاب: پرنده ای که از بام شما پرید / نشر مایا
...
زنده دلها میشوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دستای نام تو بهترین سرآغاز
بینام تو نامه کی کنم باز
ای یاد تو مونس روانم
جز نام تو نیست بر زبانم
---------------------------------------------------------
پ.ن:
امروز خیلی اتفاقی به این شعر از نظامی برخوردم که قطعا یکی از معروفترین اشعار پارسی هست و فکر کنم همه حداقل دو مصرع اولش را از حفظ هستیم. داشتم فکر می کردم که واقعا چند درصد از ما سراینده این اثر ماندگار را می شناسیم!؟
نمی دونم مشکل از حافظه ماست یا نظام آموزشی یا ... ؟؟ در حالی که ما ملتی هستیم که خیلی چیزها رو می دونیم یا لااقل دوست داریم ازش سر در بیاریم که نه به ما مربوط هست و نه واقعا به دردمان میخوره!
یا این شعر از حافظ:
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
البته روی سخنم با کسانی هست که دستی بر شعر دارند وگرنه به آنها که علاقه ای به مقوله شعر و شاعری ندارند ایرادی نیست.
و اول با خودم که نمی دونستم این شعر برای نظامی هست (+ همکارم!) :)
-----------------------------------------------------
(شعر کامل در ادامه مطلب)
ادامه مطلب ...
...
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
گه آوردن بهار تر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غمهای دل پرداز گفتن
جهان اینست و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
"نظامی گنجوی"
از مجموعه: خسرو و شیرین
بخشی از یک شعر بلند
آرامگاه نظامی گنجوی در شهر گنجه، جمهوری آذربایجان
نظامی گنجوی (زادهٔ ۵۳۵ هـ. ق در گنجه – درگذشتهٔ ۶۰۷–۶۱۲ هـ. ق) شاعر و داستانسرای ایرانی و پارسیگوی حوزهٔ تمدن ایرانی در قرن ششم هجری (دوازدهم میلادی)، که بهعنوان پیشوای داستانسرایی در ادب فارسی شناخته شدهاست. آرامگاه نظامی گنجوی در شهر گنجه در جمهوری آذربایجان فعلی قرار دارد.
نظامی در زمرهٔ گویندگان توانای شعر فارسی است، که نهتنها دارای روش و سبکی جداگانه است، بلکه تأثیر شیوهٔ او بر شعر فارسی نیز در شاعرانِ پس از او کاملاً مشهود است. نظامی از دانشهای رایج روزگار خویش (علوم ادبی، نجوم، علوم اسلامی و زبان عرب) آگاهی وسیع داشته و این خصوصیت از شعر او بهروشنی دانسته میشود.
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن چه تدبیر و تامل بایدش
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش...
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش.
"حافظ"