کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

یک دریا غربت

من مانده ام با یک دریا غربت

افق تا افق فاصله وُ

جایت

که حتی یک لحظه هم خالی نیست

چشم دوخته ام

به انتظار آن اتفاق تماشایی وُ

تاب می آورم.

خدا را چه دیدی

شاید هم آمدی وُ

گره کور این دوست داشتنِ ناتمام را

با دست‌های تمامت باز کردی.

 

"ماندانا پیرزاده"

(بهار 95)

 

(برگرفته از صفحه فیسبوک شاعر)


شعری شبیه تو

مداد بوی چوب

کاغذ بوی خاک

و لحظه ها

بوی دلتنگی می دهند

واژه ها اما

مدام

عطر یاد تو را

روی دفترم می پاشند

و بی هیچ تمهیدی

شعری شبیه تو

از سرانگشتانم چکه می کند.

 

"ماندانا پیرزاده"

(بهار 95)


(برگرفته از صفحه فیسبوک شاعر)


از شعرهای کوچک من برای روح بزرگ تو:

 

می خواهم بروم

و سال ها

کنار خورشید دراز بکشم

می خواهم کسی نباشد

که بیدارم کند

کسی نباشد

که یادم بیاورد به خانه برگردم

و با نوک انگشت هایم

دیوارها را نوازش کنم

می خواهم بروم

چون تو را دوست دارم

و حس می کنم قلبم

هیچ کجای زمین جا نمی شود.

 

"فرناز خان احمدی"

 

+ تولدت مبارک خانم خان احمدی عزیز


تا چشم کار می‌کند تو را نمی‌بینم!

تا چشم کار می‌کند

تو را نمی‌بینم.

از نشان‌هایی که داده‌اند

باید همین دور و برها باشی

زیر همین گوشه از آسمان

که می‌تواند فیروزه‌ای باشد

جایی در رنگ‌های خلوت این شهر

در عطر سنگین همین ماه

که شب بوها را

گیج کرده است

پشت یکی از همین پنجره‌ها

که مرا در خیابان‌های دربه‌در این شهر

تکثیر می‌کند.

تا به اینجا تمام نشانی‌ها

درست از آب درآمده است.

اما چرا تا چشم کار می کند

تو را نمی بینم؟!

 

"عباس صفاری"


رفتن، گاهی همه چیز را خراب می‌کند!

شهر همان شهر است

خیابان همان خیابان

کافه همین میز است

میز همین صندلی

که تو روی آن نشسته ای

اما دیگر

نه من آن مرد سابقم

نه تو آن فکری

که هر شب کلافه ام می کند

حالا که آمده ای

رو به روی هم می نشینیم

لبخند می زنیم

و تنها از دور

به یکدیگر فکر می کنیم.

 

"بهزاد عبدی"

خدا را در فراخی خوان

خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی
نه چون کارت به جان آمد خدا از جان و دل خوانی.


"سعدی"

 

+ با تشکر از آقای نوید کسائیان برای ارسال شعر.



تمام دست تو روز است

تمام دست تو روز است
و چهره‌ات گرما
نه سکوت دعوت می‌کند
و نه دیر است
دیگر باید حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ
و در مرگ...

 

از عشق
اگر به زبان آمدیم فصلی را باید
برای خود صدا کنیم
تصنیف‌ها را بخوانیم
که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.
بمان:
که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،
و گلوله‌یی که در قصه‌ها
عتیقه شده است
روبروی کبوتران
تشنگی پرندگان را دارد.

 


"احمدرضا احمدی"

 

از مجموعه: "من فقط سفیدی اسب را گریستم"

کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)

/ نشر نیماژ / چاپ اول زمستان 92


دوستت دارم

دوستت دارم ...

باید در چشمان نگریست،

یا در گوش‌ها گفت؟

جنبش انگشتانت که به روی هم انباشته شده بود

و مروارید چشمانت

دلیل بود؟

 

در عصر یک پاییز

در اتوبوس بودیم

دورمان دیوار شیشه‌ای سبز ...

سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را

سبز خرم کرده بود.

از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست.

 

بیرون خزان در کار بود.

نمی‌دانستم در بهار درون باید گفت؟

یا در خزان برون؟

 

من و بهار پیاده شدیم

بهار در خیابان محو شد

پاییز در کنارم راه می‌آمد.

 

"احمدرضا احمدی"

 

از مجموعه: "روزنامه‌ی شیشه‌ای"

کتاب: می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد (گزینه اشعار)

/ نشر نیماژ / چاپ اول زمستان 92


برای خستگی چشم های تو

همه ی خواب های عمیقم را بر می دارم

- حتی کودکانه ترین‌شان را از دورترین سالهای زندگی ام -

به بال نسیم می بندم

به ایوان بیا

و همه ی خواب های مرا نفس بکش

عزیز بی نیاز من!

این همه ی بضاعت من است

برای خستگی چشم های تو!


"روشنک آرامش"

از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه‌دار نیست / ص90


نامیرا شده ام

نامیرا شده ام

همه ی احساس های خوب دنیا را فراموش کرده ام

می دانم

تاس هم که بیندازم جفت شیش نمی آورم

فقط تو

که نشسته ای و امید می بافی

مرا کلافه می کنی!

می شود کمی آن سوتر بنشینی

آن قدر که دلم بتواند تو را کم بیاورد

آن قدر که دوباره دل تنگت شوم

آن قدر که بخوابم

و

وقتی بیدار شوم

سرم روی نازبالش شانه ات باشد

و تو  رفته باشی!


"روشنک آرامش"

از کتاب: هیچ اعتمادی به ساعت شماطه‌دار نیست / ص86

 

پاییز از چشمان من شروع شد

پاییز از چشمان من شروع شد

از برگ ریزان دلم

از نارنجیِ سکوتم

که مشت مشت دلتنگی به آسمان می پاشید

 

پاییز

نگاه خشکیده ی من بود

بر تنِ خسته ی کوچه

و عشق نافرجامی

که داشت کم کم غروب می کرد ...

 

"سارا قبادی"


صبح ...

صبح

از نگاه خواب آلود من

نمای بسته ی توست!

وقتی رو به آینه ایستاده ای و

موهایت را

همان مدلی که من دوست دارم

شانه می کنی و...

من مثل آدمی که

حافظه ی کوتاه مدتش را از دست داده...

ناباورانه نگاهت می کنم و

عطرت

که می دود زیر بینی ام...

به این فکر می کنم که

برای تشکر از این معجزه

اگر روزی صد بار

دست های خدا را ببوسم کافی‌ست؟!

 

"نسترن علیخانی"


امشب از عشقت انصراف می دهم

تا امروز از تو نوشتم

امشب از عشقت انصراف می دهم

سخت است

دوست داشتن تو

خسته ام

 

می خواهم

کمی استراحت کنم

شاید فردا

دوباره عاشقت شدم.

 

"غلامرضا بروسان"


موهایت در باد

موهایت در باد

به پرواز در می آمد

کنارت

به تماشایت می نشستم

خورشید می سوزاند

دریا آتش می گرفت

تو حرف می زدی

و من غرق صحبت ات بودم

می خندیدی

سکوت می کردی

به فکر فرو می رفتی

دست در دست من، راه می رفتی

راه تمام می شد

تو را نمی دیدم

زمان، سال سال می گذشت

از دور، از خیلی خیلی دور

تماشایت می کردم.

 

"اُزدمیر آصف"

مترجم: سیامک تقی زاده


نزدیک تر بیا

اینقدر سختی نکن

نزدیک تر بیا

بگذار نفسِ حبسِ سینه ات

لب هایم را زنده کند

این همه تاریکی دلیلی ندارد

شب را برای بوسه آفریده اند...

 

"علی سلطانی"


باران که می بارد

باران که می بارد

دوباره شاعر می شوم

می توانم برایت شعری بگویم

از تمام حرفهایی که نمی زنم

از جاده هایی که

بی تو  قدم زدم

از پنجره هایی که از آن ندیدمت

از روزهایی که بی تو هدر شدند..

می توانم شعری باشم

و بر لبهایت

زمزمه شوم..

باران کافی‌ست برایم

که دوباره عاشقت شوم...

 

"مونا پرستش"


مرزها

مرزها تنها می‌توانند
لب‌ها را از هم دور نگه دارند
نسیمی که هرشب
موهایت را بر پیشانی‌ات می‌ریزد
باد پریشانی‌ست که

از انگشتان من گذشته است.

 

"علیرضا عباسی"


اندوهت مرا سنگ می‌کند

به خانه می‌آیم
تو نیستی
اندوهت مرا سنگ می‌کند
مثل مجسمه می‌ایستم
در آینه نگاه می‌کنم
من نیستم

در خیابان باران به من گفته بود
که در خانه چشمانت هستند

در خیابان باران به من گفته بود
که در خانه دلم گرم خواهد شد

و لبانم لبان تو را زمزمه خواهند کرد
در خیابان باران به من گفته بود

باران در آینه می‌بارد
اندوهت مرا آب می‌کند
من نیستم.

 

"شهاب مقربین"


دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

دیگر از یک لیوان نخواهیم خورد

نه آبی، نه شرابی

دیگر بوسه‌های صبحگاهی نخواهند بود

و تماشای غروب از پنجره نیز

تو با خورشید زندگی می‌کنی

من با ماه

در ما ولی فقط یک عشق زنده است

برای من، دوستی وفادار و ظریف

برای تو دختری سرزنده و شاد

اما من وحشت را در چشمان خاکستری تو می‌بینم

توئی که بیماری‌ام را سبب شده‌ای

دیدارها کوتاه و دیر به دیر

در شعر من فقط صدای توست که می خواند

در شعر تو روح من است که سرگردان است

آتشی برپاست که نه فراموشی

و نه وحشت می‌تواند بر آن چیره شود

و ای کاش می‌دانستی در این لحظه

لب‌های خشک و صورتی رنگت را چقدر دوست دارم.

 

"آنا آخماتووا"

مترجم: احمد پوری

 

دو موج همسفر

شناور سوی ساحل‌های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم

گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما، با هم
تلاش پاک ما، توأم
چه جنبش‌ها که ما را بود روی پرده‌ی دریا.

شبی در گردبادی تند، روی قله‌ی خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی‌پیوندمان بر آب.

از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی‌خورشید
که روزی شب‌چراغش بود و می‌تابید
به هر ره می‌روم نالان

به هر سو می‌دوم تنها.

"سیاوش کسرایی"