روزگار من و مویش به پریشانی رفت
یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت
یک شب آمد من مجنون به جنون افتادم
دل دیوانه ی خود را به نگاهش دادم
چشم بستم دل مجنون پی لیلا برگشت
چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت
زلف یک خاطره در باد پریشان میرفت
دل دیوانه پی اش دست به دامان میرفت
میروم گریه کنم باز دمی را در خود
میروم غرق کنم کوه غمی را در خود
میروم باز میان همه ی رفتن ها
باز هم میروم از شهر تو اما تنها
داغ فرهاد به دل دارم و دلدارم نیست
دل گرفتار همان دل که گرفتارم نیست
یک نظر دیدم و یک عمر پی یک نظرم
من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم
میروم گریه کنم باز دمی را در خود
میروم غرق کنم کوه غمی را در خود
میروم باز میان همه ی رفتن ها
باز هم میروم از شهر تو اما تنها
"احمد امیرخلیلی"
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن
از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن
از تو میخواهم خودت را مثل باران از بهار
از تو میخواهم قرار روزهای بیقرار
هیچکس در من جونم را به تو باور نکرد
هیچکس حال من دیوانه را بهتر نکرد
ای که از تو باز هم زلف پریشان خواستم
من برای شهر دلتنگی باران خواستم
من همانم که اگر مستم تویی در ساغرم
من از آنی که تو در من ساختی ویرانترم
من به دستان تو پل بستم به زیباتر شدن
از تو میخواهم از این هم با تو تنهاتر شدن
"احمد امیرخلیلی"
------
احمد امیرخلیلی شاعر و ترانه سرا متولد 1368 است
جانا به
غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو
از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه
فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه
نمیدانی یا نامه نمیخوانی
"مولانا"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...مرا توانِ تغییر تو نیست
یا تفسیر تو
باور مکن که توان تغییر زنی، در مردی باشد
و ادعای تمام مردان متوهم باطل است
که زن از دندهی آنها برآمده
زن هرگز از دندهی مرد زاده نمیشود
اوست که از بطن زن بیرون میآید
چون ماهی که از حوض
اوست که از زن جاری میشود
بهسان رودهایی که از سرچشمه
اوست که دورِ خورشید چشمانش میگردد
و گمان میکند که پابرجای است…
بقیه در ادامه مطلب
زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید
مگر آن شب که در آغوش و کنارم باشی
"اوحدی مراغه ای"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
چنین که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا
چگونه از سرکویت توان کشیدن پای
که کرده هر سر موی تو پای بست مرا
"فروغی بسطامی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
هرچه هست،
جز تقدیری که مَنَش می شناسم، نیست!
دست هایم را برای دست های تو آفریده اند
لبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش.
هی بانو!
سادگی، آوازی نیست که
در ازدحام این زندگان زمزمه اش کنیم.
هرچه بود،
جز تقدیری که تو را بازت به من می شناسد،
نشانی نیست!
رخسار باکره در پیاله آب، وسوسه لبریز آفرینه نور،
و من که آموخته ام تا چون ماه را
در سایه سار پسین نظاره کنم.
هی بانو...!
"سید علی صالحی"
از کتاب: عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور
ترک ما کردی ولی با هرکه هستی یار باش
مثل من هرگز نکن با او کمی دلدار باش
کم گذاشتی نازنین یک عمر برایم عشق خود
لااقل یکدم بساز با عشق او بسیار باش.
"ناشناس"
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
"مولانا"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
من اینجا
ایستاده ام
میان شعر
به دور از
جهانِ
سیاستمداران
و دلالان
به دور از
حنجره های زنجیر شده
بیا،
بیا پابرهنه گذر کنیم
این
سطرهای خیس را
میان
انبوه درختان سیب سرخ
تا سکوت را
به مرز
گفتن بکشانیم
و آفتاب
بوسه ای
مهمانمان کند
من اینجا
ایستاده ام
اینجا
میان شعر
آزاد و
اسیر.
"راحله شوقی جمیل"
پرنده ای که
آشیانه ساخته در سرم
مدام از تو می خواند.
"راحله شوقی جمیل"
از کتاب: مشتی توت نارس
نام اثر: تابلو رنگ روغن مدرن - راحله شوقی
ای آنکه عرض حال من زار کردهای
با او کدام درد من اظهار کردهای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
"وحشی بافقی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی
که سرنوشت بهار را روی درختها مینویسی
که شتکها هم میخوانند.
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود.
"محمد شمس لنگرودی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
چهها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم
"وحشی بافقی"
متن کامل شعر در ادامه مطلب
همان روزهای
اول
باید روی ماهت را میبوسیدم
خداحافظی میکردم
و میرفتم
برای همیشه میرفتم
نمی دانستم اما با چه لحنی
با چه دلی
با چه جراتی
ماندهام با تو.
کسی شده
ام
دو نیمه
نیمی عشق میورزد
نیمی میهراسد
نیمی با تو زندگی میکند
نیمی از خودش میگریزد
به من بگو
فرسنگها دور از خودم
چگونه تو را همچنان بی دریغ دوست بدارم؟
"نیکی فیروزکوهی"
از کتاب: خداحافظ اگر بازنگشتم
کنار من
باش
حتی اگر
بهار نیاید
حتی اگر
پرندهای نخواند
حتی اگر
زمستان طولانی
اگر سرما
نفس گیر
حتی اگر
روزگارمان پر از شب
پر از
تاریکی
باز یکی
با نفس هایش
عشق را
صدا میزند
دنیا پر
از عطر بابونه است محبوب من
بیا بودن
را اراده کنیم
بیا از سرانگشتان
این احساس آویزان شویم
لبریز و
مست
تاب
بخوریم
دنیا پر
از عطر بابونه است محبوب من
بیا شگفتی
دوست داشتن را
به سینه
هامان بسپاریم
بیا ساده
باشیم
ساده باشیم
و عاشق.
"نیکی فیروزکوهی"
می توانم با واژه ی خوشبختم
تمام اشکهایم را مخفی کنم
می توانم با لبخندی بگویم:
آری، آسمان به وسعت صداقت های سوخته زیباست
و چشمه های خشکیده ی پاکی هنوز هم جاری ست.
آری، می توانم بار دیگر دور واژهای بارانی ام را خط بکشم
و خودم، وجودم را زیر هزاران واژه فریب دهم
آری می توانم، می توانم...
ولی میدانی، من از فریب واژها خسته ام!
من اگر اینجا شاد باشم و چتر بارانی ام را از نگاهم دور کنم
دیگر واژها با من بیگانه می شوند
آن وقت دیگر من تنهاترین نیستم
من خسته ترین می شوم
که با هر بار نفس کشیدن آرزوی پرواز دارم به یک آسمان دیگر.
هیچ مهم نیست اگر نباشم، هیچ مهم نیست اگر پرشکسته پرواز کنم
هیچ مهم نیست که قانون تلخ هستی باز ستوهای وجودم را در برابر هیچ بلرزاند
هیچ مهم نیست...
بقول نادر ابراهیمی:
اگر پرنده را در قفس بیندازی مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی
و پرنده ای که قاب گرفته ای فقط تصور باطلی از پرنده است!
"ناشناس"
-----------------------------
پ.ن: این متن فکر کنم برای حدود 10-12 سال پیش باشه که امروز اتفاقی توی آرشیوم پیداش کردم. به زبان محاوره نوشته شده بود که به زبان ادبی ویرایش کردم. نمی دونم یادگاری از یک دوست هست که برام ارسال کرده بود یا برداشتی از اینترنت آن موقع. ولی الان که سرچ کردم هیچ ردی ازش در گوگل نبود! اما هرچه که هست غم قشنگی داره.
یک اتفاق
ساده بود
تحمّل دیگران را نداشتیم
خزیدیم زیر پوست هم!
حرفی نبود
پس شعر خواندیم
مقصدی نبود
ناچار در راه گم شدیم
بارانی نبود
با ذوق باریدیم
رنگین کمانی نبود
چشمهای ما بود فوارهی رنگ و نور
پیش از ما عشق
تنها یک اتفاق ساده بود
"حامد نیازی"
از کتاب: یک اتفاق ساده / انتشارات آرنا / 1398