کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

تو ماه بودی ...

زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم نگاه بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می شد مرا لگد می کرد!

تو ماه بودی و بوسیدنت، نمی دانی ...
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد!

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد .
 
"کاظم بهمنی"


برگرفته از وبلاگ:

http://heavenly.persianblog.ir

تیر غیب!

مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگِ تلخِ جوجه ها آزرده است

هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و...
سینه ام، سنگ مزار خاطرات مرده است

ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت، نه؛ به من برخورده است
 
غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است!

تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است!

آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد، برای من گلی پژمرده است.

"کاظم بهمنی"


غزل!

کسی که دوستش دارم،

غزل است...!
اسمش که نه
چشم هاش...!

"رضا کاظمی"

-----------------------------------------------

 

+ من شاعر نیستم، راوی چشمان توام...

 

برگرفته از وبلاگ:

http://www.pinarhh.blogfa.com/

مرا با آغوشت در میان بگذار

گاهی

شب ها آنقدر

به آغوشت فکر می کنم

که تنم گـُر می گیرد!

لطفن بعد از خواندن این شعر

کمی مرا

با آغوشت در میان بگذار.

 

" آیدین دلاویز"

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

کلبه ام پنجره ای باز به دریا دارد

خوب من، منظره ی خوب تماشا دارد

 

ساخته ام آینه ای را به بلندای خیال

تا خودت را به تماشای خودت وا دارد

 

راز گیسوی تو، دنیای شگفت انگیزیست

که به اندازه ی صد فلسفه، معنا دارد

 

گوش کن، خواسته ام خواهش بیجایی نیست

اگر آینه ی دستت بشوم جا دارد

 

چشم یک دهکده افتاده به زیبایی تو

یعنی این دهکده، یک دهکده رسوا دارد

 

کوزه بر دوش سر چشمه بیا تا گویند 

عجب این دهکده سرچشمه زیبا دارد

 

در تو یک وسوسه ی مبهم و سر گردان است

از همان وسوسه هایی که یهودا دارد

 

عشق را با همه ی شیرینی و شور انگیزی

لحظه هایی است که افسوس و دریغا دارد

 

بی قرار آمدن، آشفتن و آرام شدن

حس گنگی است که من دارم و دریا دارد

 

یخ نزن رودِ معمایی من ،جاری باش

دل دریای ام، آغوش پذیرا دارد.

 

"محمد سلمانی"


برگرفته از وبلاگ: شعر و غزل امروز

بی تو دنیای من آبستن ویرانی هاست

بی تو دنیای من آبستن ویرانی هاست
شانه هایم گسل درد و پریشانی هاست


 
بوی پیراهن و چشمان به خون خفته و من....
 
از غمت کور شدن خصلت کنعانی هاست


 
زهر خوراندی و از عشق نوشتم چه کنم؟
 
این بلاکش شدنم رسم خراسانی هاست


 
عشق یعنی که بباری به گل و سنگ و علف
عاشق محض شدن عادت بارانی هاست


 
بی تو احساس من از عطر اقاقی خالی ست
عطر تو باعث طغیان غزلخوانی هاست


رفتنت درد عجیبی است که در جانم ریخت
 
رفتنت عاقبتش بی سروسامانی هاست


پشت کردی به من و پشت به دنیا کردم
 
این غم انگیزترین معنی حیرانی هاست


 
باید از این قفس سینه به بیرون بپرم
 
خودکشی جیغ ترین چاره ی زندانی هاست.

"سیدهادی نژادهاشمی"


برگرفته از وبلاگ: غزل معاصر

کتاب‌هایم را بر هم می نهم

کتاب‌هایم را بر هم می نهم

تا از آنها تخت‌گاهی بیافرینم

و در این پست آباد، بر آن بایستم

تا تو

ـتنها تو!ـ

مرا ببینی!

ور نه شعر

جز خودزنی نامتناهی تازیانه نیست

در محکمه ای که قاضی و محکوم هر دو منم

و پُتککِ حکمم را

جز به مجازات خویش

بر میز نمی کوفم!

کتاب‌هایم را بر هم می نهم

تا بر تخت‌گاه خودساخته ام بایستم

و تو را

در مهتابی بالادست

بوسه ای بفرستم!

 

"یغما گلرویی"

 

از مجموعه: اینجا ایران است و من تو را دوست می دارم

دفتر اول: من وارث تمام برده‌گان جهانم! / ترانه 27


یادت باشد تو ملکه و سلطان زندگی ات هستی

گاهی وقتها کمی خودخواه بودن چیز بدی نیست. اگر دیگران را عادت بدهی که همیشه آب میوه ی مانده ته دستگاه آب میوه گیری سهم تو باشد یا کتلت زیادی برشته شده، یا بدمزه ترین آب نبات مانده در ظرف شکلات یا هر چیزی که دیگران دوستش ندارند؛ به مرور این می شود سلیقه ات، می شود سهمت!
هیچ کس هم نمی گوید:"آه چه موجود فداکار و دیگر دوستی". بد نیست گاهی برای خودت بهترین و خنک ترین نوشابه ها را باز کنی. چرا سهم تو نرم ترین بالش نباشد یا بهترین یادگاری از سفر، یا سرگل غذا یا حتی ساعتی از برنامه ی دلخواه تلویزیونی؟ گاهی باید مثل ملکه ها رفتار کرد. باید به دیگران فهماند در وجود هر زنی یا مردی غیر از یک موجود فداکار همیشه قانع، ملکه و پادشاه ای زندگی می کند که گاه باید عصای سلطنتش را بالا بیاورد محکم و شق و رق بر زمین بکوبد تا دیگران یادشان بیاید قرار نیست همیشه سهم تو از پست ترین چیزها باشد.
یادت باشد تو ملکه و سلطان زندگی ات هستی. سلطان قلبها، نه فقط مسکن و مرهم دردها!

-----------------------------------------------------

پ.ن:

+ با تشکر از "آشنا" برای ارسال این متن زیبا.

++ با این سخن به شدت موافقم. گاهی خوب بودن (زیادی خوب بودن) می شود وظیفه ات! حتی نزد نزدک ترین و عزیزترین کسانت. گاهی باید خودت را عزیزتر بداری تا یادشان نرود که خوبی و خوب بودن خصلت انسان های نیک است نه وظیفه، نیاز و ...



تو را چگونه بنویسم

شرح تو با سی و دو حرف

مگر ممکن است
تو را چگونه بنویسم

که همه بدانند
زمان در حضور تو شروع می شود!
چشمهایت را نبند
پیدا نمی شوم
باور کن.
درد من بزرگتر از ترانه های مدرنی‌ست
که گوش می کنی
هر بار که دیوار حوصله ات خراب می شود
روی ثانیه های لنگان آنجا،
دوست دارم بدانی
اینجا دلم شور می زند
و نگاهم آرام ندارد
به خودم اطمینان می دهم
باز پیراهن کرم قهوه ای پوشیده ای
و زمزمه دوست داشتنت را
بزرگتر نجوا می کنم.

 

می دانی
برای فهمیدن مروارید تنت
دریا کافی نیست
نگاهت معنای آب دارد
و چشمانم هر بار در تو می رقصند.
ای کاش می توانستم
تمام لحظات را
در حکومت تو سند بزنم.
چقدر دلتنگ صدایت هستم.
حرف که می زنی
دریا عقب می رود
و دامنش را زیر پایش جمع می کند.
بعد از تو هیچ چیز نیست!

مانده ام تنها روی پاهایم.


هر روز برمی گردم
کلید را می زنم
خانه ام روشن می شود
چند اندوه را می پزم
می نشینم و یک دل سیر
تشنه ی همان لعل آب دار تو می شوم
می مانم!
لبت بود دیدم
یا انار بود
که هرچه از خدا می خواستم
در لب های تو بود. 

 
می دانی
وقتی به صورت قشنگت
خیره می شدم
با لمس شراب رفیق میان انگشتانت
درد سالیان دور را

فراموش می کردم
توصیف تغیر من در کنار تو
آسان نیست
به گاه از تو نوشتن
هر بار گم شده ام.
وقتی تو را می نویسم
انگار قهوه ی تلخی را می نوشم
تلخ تلخ! آرام می شوم
و حس کردن بهار پیش از آنکه برسد
نمی دانی چه حالی دارد.


برای تنهایی،

نوشتن از تو را برگزیدم
تو عشق من هستی
چگونه پنهانت کنم و نمیرم!
موهایت را می بینم
در باد به پرواز درآمده است
کنارت تماشایت می کنم

 
قرار است
خورشید به روی زمین چکه کند
دریا و کوه آتش بگیرند
اما تو حرف می زنی
و من غرق صحبت توام
با تو همیشه بیدار می مانم
با تو حرف می زنم
چرا بخوابم

می گویند

همه چیز به زودی تمام می شود
اما من در این گیرو دار
پیمانه ای می جویم
تا تو را عیار زندگی کنم
هرگز نمی میرم
اگر حتی یک پیمانه
تو را زندگی کرده باشم.


"حسن خالندپور"

(آذرماه 1391)

برگرفته از وبلاگ شاعر:"می زار"

 

فراموش کردن تو

فراموش کردن تو

بلعیدن پاره سنگی ست

که از گنجایش دهان من

بزرگتر است!

 

"مصطفی زاهدی"

از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد


تنها اندوه است که پایدار است

طلا رنگ می بازد

مرمر خاک می شود
فولاد زنگ می زند

نابودی با همه چیزی است در این جهان.
تنها اندوه است که پایدار است
تا زمانی که واژه باشکوه بماند.


"آنا آخماتووا"

 

از کتاب: خاطره ای در درونم است / ترجمه احمد پوری

نشر چشمه / چاپ پنجم / زمستان 1388

---------------------------------------------------


پی نوشت:

این کتاب پر هست از اشعار سیاه و آه و غم و لعن و نفرین! من نمی دونم چرا و چطور به چاپ پنجم رسیده! شاید خیلی ها مثل من اشتباهی این کتاب رو خریدن! :) و یا شاید برخی از خواندن اینگونه اشعار لذت می برند. که به هر حال شعر مقوله ایست سلیقه ای و نظر همگان محترم. بنظر من کل کتاب رو که ورق بزنی چند شعر متوسط درش پیدا می کنی (همین چند شعری که در وبلاگ درج شده) و دیگر هیچ.

من به تو نرسیدم

در آنسوی دنیا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند
من به تو نرسیدم
من به حرفی تازه در عشق نرسیدم
و در ادامه خواب های من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد ...

"رسول یونان"

ای یوسف خوش نام ما ...

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می‌ شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

"
مولانا"
دیوان شمس / غزلیات

مرد آمد که بماند

تقدیم به سوگل عزیزم:

تو آمده ای
و من تازه کلاس اولم!
من را
روی نیمکتی از مژه هایت بنشان!
تا ببینی
در یک پلک بهم زدنت
چگونه با سواد می شوم
دستم را بگیر
و روی تخته ی سیاه گیسوانت بچرخان!
و "مرد آمد" را با من تکرار کن
"مرد آمد"
"مرد در باران آمد"
"مرد با اسب آمد..."
آنقدر تکرار کن!
تا مرد بماند!
بماند و با تو
الفبای زندگی را یاد بگیرد.

"محسن حسینخانی"
(8 مهرماه 1394)
--------------------------------------------------


+ دانلود دکلمه این شعر با صدای شاعر