تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
تلخیِ شیرین، با فرهاد کاری کرد
که ترجیح داد از خونریزی مغزی بمیرد
و کششِ کهربایی تو
مرا به سمتِ معنا کردن جهان برد...
از کتابی به کتابی کوچِیدم،
گریختم از ترانههای ترسو،
پس زدم آغوشهایی را
که هزار نئون چشمکزن در برشان گرفته بود،
دلم را در شیشهی الکل انداختم
و پیلهای از رؤیا بافتم به دور خود
برای بدل نشدن به مردی که دیوانهواربا دندانش جلدِ کاندومی را پاره میکند!
فکر میکردم جهان آنقدر بزرگ است
که بشود با شعر دگرگونش کرد؛
پس شعار دادم به جای شعر نوشتن
و در هپروت
خود را بر سکوی خطابهای دیدم
در احاطهی کرور کرور گرسنه
که میخواهند طشتِ حاکم را
از بام ملوکانهاش پایین بیاندازند!
دلخوش بودم به این که تو تماشاگرِ منی!
پس به دست گرفتم گیتارِ ویکتورخارا را
با رؤیای این که صدایش
پینوشه را از خوابِ خوش بپراند...
چه دیر فهمیدم
باب دیلن حتا کالاییست
که در حجرهی لاله زاریهای نیویورک
دست به دست میشود!
به پاکی زندهگی میاندیشیدم در آغازِ سفر
و حقیقت، به کثیفی مستراحهای بینِ راهی بود!
...
"یغما گلرویی"
(بخشی از شعر بلند "از سرگذشتهها")
از کتاب: باران برای تو می بارد / انتشارات نگاه / چاپ اول 1388
+ قسمتهایی که با رنگ آبی مشخص شده، بخشهایی
هستند که در کتاب سانسور شده!
پاورقی:
* ویکتور خارا: شاعر، آوازخوان و انقلابی
شیلیایی که در جریان کودتای نظامی آگوستو پینوشه علیه سالوادور آلنده در شیلی به
قتل رسید.
*باب دیلِن (Bob Dylan):
خواننده، آهنگساز، شاعر، و نویسندهٔ آمریکایی است. وی در اواسط دههٔ شصت بسیار
تأثیرگذار بود و به شکسپیر همنسلان خود شهرت یافت.
--------------------------------------------------------------
پی نوشت:
این شعر به قدری زیبا بود که حیفم آمد یکجا پستش کنم. واقعا چند شعر در دل یک شعر هست. بنابراین تکه تکه پستش میکنم که به خوبی دیده و خوانده بشه. در هر قسمت، شعر کامل را هم در ادامه مطلب میذارم. پیشنهاد میکنم که حتما شعر کامل را بخوانید.
(شعر کامل در ادامه مطلب)
شعر کامل:
»از سر گذشتهها... «
-------
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
تلخیِ شیرین، با فرهاد کاری کرد
که ترجیح داد از خونریزی مغزی بمیرد
و کششِ کهربایی تو
مرا به سمتِ معنا کردن جهان برد...
از کتابی به کتابی کوچِیدم،
گریختم از ترانههای ترسو،
پس زدم آغوشهایی را
که هزار نئون چشمکزن در برشان گرفته بود،
دلم را در شیشهی الکل انداختم
و پیلهای از رؤیا بافتم به دور خود
برای بدل نشدن به مردی که دیوانهوار
با دندانش جلدِ کاندومی را پاره میکند!فکر میکردم جهان آنقدر بزرگ است
که بشود با شعر دگرگونش کرد؛
پس شعار دادم به جای شعر نوشتن
و در هپروت
خود را بر سکوی خطابهای دیدم
در احاطهی کرور کرور گرسنه
که میخواهند طشتِ حاکم را
از بام ملوکانهاش پایین بیاندازند!
دلخوش بودم به این که تو تماشاگرِ منی!
پس به دست گرفتم گیتارِ ویکتورخارا را
با رؤیای این که صدایش
پینوشه را از خوابِ خوش بپراند...
چه دیر فهمیدم
باب دیلن حتا کالاییست
که در حجرهی لاله زاریهای نیویورک
دست به دست میشود!
به پاکی زندهگی میاندیشیدم در آغازِ سفر
و حقیقت،
به کثیفی مستراحهای بینِ راهی بود!.
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
از جناحی به جناحی پریدم
چون گنجشکی
که بلوطِ جهان را شاخه به شاخه میشناسد.
بر هر شاخه اما آواز خود را خواندم
و سر باز زدم از بلعیدن کرمهایی
که خود را مالکِ درخت میدانستند.
آوازِ خود را خواندم
با نتهایی که عطرِ نام تو را داشتند!
پس قفس را شناختم و کشف کردم آزادی را
به دخمهای دو قدم در دو قدم
که هیج جملهای نداشتم
برای نوشتن بر دیوارهایش...
با هر چکی که خوردم
یک تارِ موی مادر سپید شد
و پدر سیگارِ دیگری گیراند برای خود...
دانستم اگر روزی جهانی شایستهی انسان بسازیم هم
دیگر نه موی مادر سیاه میشود،
نه سرفههای پدر آرام میگیرند...
فهمیدم که مارکس و مسیح و گاندی
سه قلوهایی بودند که میخواستند از پرورشگاهِ جهان بگریزند!
سه قلوهایی که به دست همکلاسیهاشان کشته شدند
تا بدل به تندیسهایی شوند در ورودی این پرورشگاه.
تندیسهایی که قاتلان بناشان کردهاند...
تُف انداختم بر سردر تمام احزاب
و لحافی چهلتکه دوختم از پرچم همهی کشورها
برای به خواب رفتن در بهدریهایم...
پس صادر کردم مانیفست خصوصی خود را
در میتینگی تکنفره:
من عاشقم،
پس هستم!
.
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
قدم به زمستان گذاشتم در نوجوانی
و هنگامی که دوستان زیرِ هجده سالم
فیلمهای پورنو را دوره میکردند
به آغوشِ تو اندیشیدم در سرما برای گرم شدن!چشمانِ تو گالری نقاشی بود
اما من فرصت نداشتم برای بلعیدن این همه زیبایی...
چرا که باید میدویدم دنبالِ اتوبوسی به نامِ زندهگی
که بیترمز از مقابل هر ایستگاهی میگذشت.
میخواستم با کفشهای کتانیام نظم جهان را به هم بزنم...
باید انتخاب میکردم گرازی وحشی باشم
که تن میدهد به گلولهی یک دهقان
در شبیخونش به مزرعهی سیبزمینی،
یا خوکی بیآزار که در مدفوع خود زندهگی میکند،
غذا میخورد، بچه میسازد و میمیرد...
لقمههای نان را دزدیدم
از دهانِ شیری که بندهای انگشت مرا میبلعید یک به یک
تا دیگر نتوانم قلم به دست بگیرم!
پس شکل مُشت به خود گرفت
دستهای بیانگشت من
و بالا آوردم آنها را در حوالیِ میدان مجسمه
کنار مردی گلولهخورده
که خونش آرام آرام سرخابی میکرد آبِ حوضِ میدان را
و بارِ دیگر ملاقات کردم آزادی را در اتاقِ تمشیت...
باور نداشتم به ناکوک بودن ترازوی جهان
مانندِ سموری
که باور ندارد پالتوپوست شدن را
و درختی که خوابِ کتابخانه شدن نمیبیند...
جهان غلط بود
و من نتوانستم درست دوستش بدارم
و پاککنی نداشتم برای پاک کردن شعرهایی
که میخواستند زندهگی را
با چاقو بینِ انسانها قسمت کنند...
.
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من بودی
و من میخواستم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات...
منزوی شدم
چون موشِ کوری که در دالان دستساز خویش جا بهجا میشود
و خورشید، ترجیعبندِ تمام آوازهای اوست...
میخواستم قزلآلایی باشم
که سرچشمهی رودها را به جنگ میطلبد،
نه ماهی آکواریومی که از شیشهای به شیشهای میرود،
مدفوعِ خود را میبلعد در بیغذایی
و شَک نمیکند که زندهگی شاید چیز دیگری باشد...
جا عوض کردم با سایهام
و تعقیب کردم او را در سوت و کوری کوچهها،
مانند مارِ بوآیی که دُمِ خود را بلعید
و آرام آرام به سمت سرش پیش میآید...
پس سایهام مرا به تماشای کودکیام برد
و نشان داد بندِ نافم را که تا نافِ کورش کبیر ادامه داشت!
بندِ نافی به بلندی یک تاریخ
که بعد از تولدم مامای کوری به کوچهاش انداخته بود
تا سگانِ کوچهگرد گرسنه نخوابند!
تاریخِ من تودهی خونینی بود
که سگان آن را در پوزههای خویش تکهتکه کردند...
دوباره به آغوش تو برگشتم بعد از رقصیدن بر سیمخاردارها،
چون کودکی کتکخورده از مادرِ خود
که جایی جز آغوش او ندارد...
.
ای مادر و معشوقهی توأمان
که نظمِ تمام قبلهنماها را بر هم میزنی!جهان کوچکتر از آن است که تو را گم کنم!
تو پنجرهای رو به مدیترانهای
و ترانهای که هزار جایزهی گِرَمی را درو خواهد کرد!
دیواری هستی میان من و مرگ
و گلی که پاییز از عطرش پا سست میکند...
تو سیبِ گلابی در دستهای بایر من هستی
و من میخواهم دو حبه ترانه شوم
در چای زندهگیات…/
"یغما گلرویی"
واقعا زیبا بود .
ممنون از سایت خوبتون
عالی
تشکر
بسیار زیبا ممنون دوست من
درود نیما خان من ماه هاست که به وب شما سر میزنم و از خوندن گزیده های شما بهرهمند میشم.تا امروز پینوشتی برای شعرهاتون نگذاشته بودم اما این شعر اون اندازه زیبا بود که نتونستم پیامی ننویسم .بسیار سپاسگذار از جناب گلرویی وسپس از شما
پاینده باشی اقا نیما
سپاسگزارم
برقرار باشید
سلام
شعر محشری بود
چندین و چند بار خواندمش
عالی بود
فوق العاده بود اقا ... فوق العاده ..........
سلام و ممنون خیلی عالی انتخاب کردی مثل همیشه
حقیقت دارد
تو را دوست دارم
در این باران
می خواستم
تو ...
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را
در باران می خواستم
می خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
( احمد رضا احمدی )
نیما جان...بخش های آبی رو نمی بینم ...همشون مشکی هستند.
سلام
خیلی زیبا بود...