واژههایت در قلب من
دایرههای سطح آب را مانندند!
بوسهات بر لبانم،
به پرندهیی در باد میماند!
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت،
فوّارههای جوشان در دل شب را یادآورند!
"فدریکو گارسیا لورکا"
از کتاب: جهان در بوسه های ما زاده می شود /
دفتر ششم: فدریکو گارسیا لورکا / ترجمه: یغما گلرویی
هر صبح
از خواب می پرم
عجله می کنم
دلفین های آبی را بـه موهایم می زنـم
جای ِ لب هایت را بـر لب هایم صـورتی می کنـم
مـیـز را می چینم
صدایـت می زنـم
بعـد بـه یـاد می آورم
از پـاییز بـه بعد
دیگر نبوده ای و من
هر صبح از خواب پریده ام
عجله کرده ام
دلفین هـای ِ آبی را بـه مـوهایم زده ام
جای ِ لب هایت را بـر لـب هایـم صورتی کـرده ام
میز را چیده ام و بعد
صدایت زده ام...
"روجا چمنکار"
برگرفته از وبلاگ:
http://delneveshtehayeman4u.blogfa.com/
عشق
راهیست برای بازگشت به خانه
بعد از کار
بعد از جنگ
بعد از زندان
بعد از سفر
بعد از …
من فکر میکنم
فقط عشق میتواند
پایان رنجها باشد
به همین خاطر
همیشه آوازهای عاشقانه میخوانم
من همان سربازم
که در وسط میدان جنگ
محبوبش را فراموش نکرده است.
"رسول یونان"
یک
شبِ مهتاب
مردمانِ
زیادی سازهایشان را بر میدارند
زیباترین
آهنگها را مینوازند
تا من
عاشقانهترین شعرم را برایت بخوانم
تا تو مستِ
عطرِ شب بو ها،
تا تو عاشق
یک دسته گلِ یاس شوی
و تو خواهی
دید
که تمامِ
دنیا بیدار مانده است
تا به آغوشم
بیایی
و من دیوانه
وار بگویم
"دوستت
دارم"
"نیکی فیروزکوهی"
پرواز اعتماد را
با یکدیگر
تجربه کنیم.
وگرنه میشکنیم
بالهای
دوستیمان را.
"مارگوت بیکل"
ترجمه: احمد شاملو
وقتی
تو باز می گردی
کوچک ترین
ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس
تو شاید
شرم قدیم
دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز
می گردی
پاییز
با آن هجوم
تاریخی
می دانیم
باغ بزرگمان
را
از برگ و بار
تهی کرده است
در معبرت اگر
نه
فانوس های
شقایق را
روشن می کردم
و مقدم تو را
رنگین کمانی
از گل می بستم
وقتی تو باز
می گشتی
وقتی تو
نیستی
گویی شبان
قطبی
ساعت را
زنجیر کرده
اند
و شب
بوی جنازه
های بلاتکلیف
می دهد
و چشم ها
گویی تمام
منظره ها را
تا حد خستگی
و دلزدگی
از پیش دیده
اند
وقتی تو
نیستی
شادی کلام
نامفهومی است
و دوستت می
دارم رازی است
که در میان
حنجره ام دق می کند
وقتی تو
نیستی
من فکر می
کنم تو
آنقدر
مهربانی
که توپ های
کوچک بازی
تصویرهای
صامت دیوار
و اجتماع
شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو
رنج می برند
و من چگونه
بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که
ساعت و آیینه و
هوا
به تو
معتادند
و انعکاس
لهجه شیرینت
هر لحظه زیر
سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
ای راز سر به
مهر ملاحت !
رمز شگفت
اشراق!
ای دوست!
آیا کجاوه تو
از کدام
دروازه می آید
تا من تمام
شب را
رو سوی آن
نماز بگزارم
کی ؟
در کدام لحظه
ی نایاب؟
تا من دریچه
های چشمم را
در انتظار،
باز بگذارم
وقتی تو باز
می گردی
کوچکترین
ستاره چشمم خورشید است
"حسین منزوی"
وقتی
تو نیستی
شادی کلام
نامفهومی است
و دوستت می
دارم رازی است
که در میان
حنجره ام دق می کند
وقتی تو
نیستی
من فکر می
کنم تو
آنقدر
مهربانی
که توپ های
کوچک بازی
تصویرهای
صامت دیوار
و اجتماع
شیشه های فنجان ها، حتی
از دوری تو
رنج می برند
و من چگونه
بی تو نگیرد دلم ؟
اینجا که
ساعت و آیینه و
هوا
به تو
معتادند
و انعکاس
لهجه شیرینت
هر لحظه زیر
سقف شیفتگی هایم
می پیچد!
...
"حسین منزوی"
(بخشی از شعر "وقتی تو باز میگردی")
+ با تشکر از خانم فریبا برای ارسال این شعر زیبا
+ این بخش از شعر "وقتی تو باز میگردی" آنقدر زیبا بود –و به تنهایی خودش یک شعر کامل- که حیفم آمد جداگانه پستش نکنم.
از تو با پرندگان،
از تو با فوّاره های روشن باغ،
از تو با آسمان سخن خواهم گفت...
از تو با شبچراغ ستارگان،
از تو با خورشید،
که تیغ بلند آفتابی اش را آخته به شبیخون شب؛
از تو با قطره های بازیگوش باران،
از تو با طاق رنگین کمان سخن خواهم گفت...
از تو با چشمه ها،
از تو با رودها،
از تو با اقیانوس ها سخن خواهم گفت...
با موج ها و ماهیان و مرغان سپید ماهی گیر...
از تو با درختان، از تو با بیرق بنفشه،
از تو با کودکان گردوباز سخن خواهم گفت!
از تو با بردگان نان،
از تو با مردمان سادۀ سرزمینم،
از تو با تمام برگ های نانوشتۀ جهان سخن خواهم گفت...
از تو با عطرها و آینه ها،
از تو با خنیاگران دوره گرد،
از تو با بلوغ- پس کوچه ها،
از تو با تنهایی انسان،
از تو با تمام نفس های خویش سخن خواهم گفت...
تو را به جهان معرّفی خواهم کرد...
تا تمام دیوارها فرو ریزند
و عشق، بر خرابه های تباهی
مستانه بگذرد..
رسالت دیگری در میانه نیست...
من به این رباط آمده ام
تا تو را زندگی کنم و
بمیرم..!
"یغما گلرویی"
برگرفته از وبلاگ:
هر بار
من
تو را
برای شعر
برنمی گزینم،
شعر
مرا
برای تو
برگزیده است.
در هشیاری به سراغت نمی آیم؛
هر بار
از سوزش انگشتانم درمی یابم
که باز
نام تو را می نوشته ام...
"حسین منزوی"
مرهمِ دردِ خیره شدنهات
نه حرفهای من بود
نه دستانم
نیست در من، جعبهی کوچکی
که الفبایی بر آن
شکلِ خیره شدنِ تو را به خود گرفته باشد
هر خیره شدنت، تیلهای را از کودکیام، کَم
وَ کوهی را از سوز خالی میکند
دهانم، دهانهی آتشفشان
تنم، حالتِ ناشناختهای از سوختگی
چه ناشیانه میمیریم،
تو در خیره شدنهای هر روز
من در آغوشِ سکوتِ شبها
"سید محمد مرکبیان"
شهریور 1392
میدونی"بهشت" کجاست؟
یه فضای ِ چند وجب در چند وجب!
بین بازوهای کسی که دوستش داری…
"شعر منسوب به حسین پناهی"
+ از آنجا که مطمئن نیستم، نوشتم منسوب به ...
------------------------------------------------------------------
+ دیروز با کلی تلاااااش و ترفنددددد بالاخره تونستم دکلمه زیبای "با مرجانها و خزهها" ی حسین پناهی -که موزیک زمینه سایت رسمی حسین پناهی هم هست - رو از جایی دربیارم و کانورت کنم و ... و امروز تقدیم به شما دوستان عزیز برای دانلود.
گوش کنید و لذت ببرید... شادی روح بلند زنده یاد حسین پناهی.
دانلود دکلمه زیبای "با مرجانها و خزهها" با صدای حسین پناهی
شعر "با مرجانها و خزهها": اینجا (پست 21 شهریور)
حق با تو بود
می بایست می
خوابیدم
اما چیزی
خوابم را آشفته کرده است
در دو طاقچه
رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس
های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها
نبودم
فکر می کنی
ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها
نبودی
آن وقت که می
توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا
همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ
فلک سوارم
انگار قایقی
مرا می برد
انگار روی
شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر
چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای
شیون می اید
گوش کن
می دانم که
هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای
آن
می توانم قصه
های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی
نبود
زنی بود که
به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای
خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه
دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن
کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته
های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در
اوج است
می شنوی
برای بیان
عشق
به نظر شما
کدام را باید
خواند ؟
تاریخ یا
جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای
تاریخ می سوزد
برای نسل
ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره
های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و
جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
می بایست می
خوابیدم
اما مادربزرگ
ها گفته اند
چشم ها
نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه
های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر
دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
بی نهایت
بار
در نامه ها و
شعر ها
در شعله ها
سوختند
تا سند سوختن
نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در
اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس
لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک
و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده
لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به
بهار
دانه دانه
بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه
می شود نوشت
در گذر این
لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت
آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی
فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم
را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را...
او را...
کسی را...
دوست می دارم
"حسین پناهی"
(از مجموعه ستاره)
+ با تشکر از خانم فریبا برای ارسال این شعر زیبا.
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم.
شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.
دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من- تنها
در تنگ من
در آنجا بودی.
لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من!
"پابلو نرودا"
هنوز به خودم میلرزم
درست مثلِ شاخهای که چند لحظه قبل
پرندهاش پریده باشد!
"رضا کاظمی"
برگرفته از وبلاگ: "کافه تنهایی"
دنیا را بغل گرفتیم
گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد
خوابمان برد
بیدار شدیم
دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!
"حسین پناهی"
خورشید را لای موهایت می گذارم
و عاشق می شوم
فردا برای گفتن دوستت دارم
دیر است.
"جلیل صفربیگی"
برگرفته از وبلاگ:
عطرِ بی رمقی
از بوی تنات بر شیارهای گردنم
وَ
زلالِ اشکهای تو
بر هرکجای
پیراهنم که دست میگذارم.
تراژدیِ
مسخرهایست زندگی
انسان با پای
خود میرود
همان لحظه که
دوست دارد بماند.
این شعر، پیش
از وقوعِ اتفاق نوشته شده است
پیش از درآمیختنِ
رنجِ فرش بر سینهی کفشها
وَ مرگِ
حتمیِ عطر وُ اشکها در شاهرگهای دوخته شده به پیراهنم
پیش از
امتناعِ لب به کشیدنِ سوتِ پایان، به خداحافظ
این شعر،
قطعهی موسیقیایست که نوازنده
سازش را دوست
ندارد
این مَرد که
مینویسد
دارد شبش را
با دردی که هنوز از در نیامده، سیاهتر میکند
این درد،
خاطره است
خاطرهای
کِشدار، میانِ گذشتهی شاعر وَ آیندهی چشمانی که اینک
هجده سطرِ
بلند وُ کوتاه را شنیدهاند.
"سید محمد مرکبیان"
15 شهریور 92
برگرفته از وبلاگ شاعر
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که میبرد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب میپری
و همچنان..
"حسین پناهی"
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبانها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زنها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی ز آئینه می ترسم!
سلام رادوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم.
"حسین پناهی"