بدون تو شعر به من بیشتر لبخند می زند
بغض از من روی بر می گرداند
آینده نردبانش را پیش پایم می گذارد
اما شب،
گاه ِ بازگشتن به خانه
پاهایم جوابم می کنند!
بی تو به همه چیز می رسم و نمی رسم!
بی تو بادکنکی می شوم
که اگر دستهای تو نگهدارم نباشند
هر لحظه بالاتر می روم
آنقدرها بالا
که از چشم همه می افتم!
"مصطفی زاهدی"
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد