تو را در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دریِ باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک، به اندازه ی کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است.
تو را به هنگام باریدن باران
-حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند-
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند .
"غلامرضا بروسان"
از کتاب: یک بسته سیگار در تبعید
بی تو
خودم
را بیابان غریبی احساس میکنم
که
باد را به وحشت میاندازد
جویبار
نازکی
که
تنها یک پنجم ماه را دیده است
زیباترین
درختان کاج را حتا
زنان
غمگینی احساس میکنم
که
بر گوری گمنام مویه میکنند
آه
غربت
با من همان کار را میکند
که
موریانه با سقف
که
ماه با کتان
که
سکته قلبی با ناظم حکمت
گاهی
به آخرین پیراهنم فکر میکنم
که
مرگ در آن رخ میدهد
پیراهنم
بی تو آه
سرم
بی تو آه
دستم
بی تو آه
دستم
در اندیشۀ دست تو از هوش میرود
ساعت
ده است
و
عقربهها با دو انگشت هفتی را نشان میدهند
که
به سمت چپ قلب فرو میافتد.
"غلامرضا بروسان"
از کتاب: یک بسته سیگار در تبعید