کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

کوچه باغ شعر

«بهترین شعرهایی که خوانده‌ام» - شعر کلاسیک، شعر نو، شعر سپید، شعر جهان ...-

سقوط

از چشم هایت افتاده ام

از دهانت افتاده ام

یادت بماند

آن دلبستگی غمگین گیاه و درخت را

حالا که برگ زردی شده ام

و بر پاهایت افتاده ام.

 

"فرنگیس شنتیا"

(از مجموعه: اوی من)


دیریافته

من سالیان پیش باید
سرم را بر شانه های تو می گذاشتم

و می مردم
سال هایی که پاهایم
در شهر بی ناله و متروک جا مانده بود
و کسب و کارم
سرشماری جنازه های بی سر بود
کجا بودی که ندیدمت؟
آن سال ها که بر زمین می خوردم
و دستی نبود که از خون بلندم کند
چرا به حرمت دهانی

که التماس دعا می خواست
نگفته بودی سلام؟
حالا که دیگر
از آن موهای دخیل بسته بر درختان خشک
چیزی نمانده است
این روزها تکه پاره تر از آنم
که بخواهی به لبخند و بوسه ای
به هم پیوندم زنی.

"فرنگیس شنتیا"

از کتاب: اوی من


سرگردان

نه خودت را دارم

نه دست هایت را

و نه حتی تکه آرامی  از صدایت را

غروب که می شود

یادت را در خودم می ریزم

و دست در دست خیالت

به خیابان می زنم

و خرده ریزه های جفتی همرنگ می خرم

برای این اتاق ساده نیمه عریان

که یک شب آمدنت را

با ماندن اشتباه گرفته بود

ای کسی که با منی و مرا جا گذاشته ای

خانه تو کجای این شهر می تواند باشد؟

کجای این شهر ؟

 

"فرنگیس شنتیا"

از کتاب: اوی من / نشر فصل پنجم / چاپ اول 1396


رسیدن

من از تنگ ترین گورهای جهان به تو رسیدم

از تاریک ترین تقویم اشتباه این قرن خورشیدی

از بی چراغ ترین گوشه دنیا

و در زیر پیراهنم

پرنده ای پنهان بود

که تو را می دید و به گریه می افتاد

تو که نوازش های امروزم را

سیلی محکم فرداهای نیامده می بینی

با من بگو مگر عشق

جز پیشکش این جرم بی طاقت سوزان

چیز دیگری هم هست؟

با من بگو مگر عشق

جز آن صمیمیت برهنه بی تاب

چیز دیگری هم بود؟

 

"فرنگیس شنتیا"

از کتاب: اوی من / نشر فصل پنجم / چاپ اول 1396


بمان

بمان
نه برای من
برای این کوچه
که انتهای آن
در سپیده و انتظار گم می شود
برای این خانه
با دلتنگی هایی که از پیراهن زنانه اش می ریزد
برای این اتاق
با دنده های شکسته در زخم بی کسی
برای عشق
که در قهوه ای چشم های تو عریان می شود
بمان
نه برای من
برای این درخت
که قرار بود یک قفس آواز
بر شاخه هایش بیاویزی
برای این بهار بمان
برای این بهار
که روی شانه هایت افتاده
و ترکت نمی کند.

 

"فرنگیس شنتیا"

از کتاب: اوی من / نشر فصل پنجم / چاپ اول 1396

 


چهار شعر جدید از فرنگیس شنتیا

چهار اثر از مجموعه در دست چاپ: اوی من

 

1)

جانم برای تو

آن گاه که می گویی سلام

و جدار سینه من

با پنجه های آفتاب شکاف برمی دارد

جانم برای تو

وقتی که می خندی

و اندام های حیاتی من

از بوی دهانت تنفس مصنوعی می گیرد

جانم برای تو

آنگاه که درلابلای من می وزی

و از رگ های گردنم

به خدای من نزدیک تر می شوی

جانم برای تو

که بر جراحتم دست می کشی

و من به پابوسی انسان واپسین

وادار می شوم.

 

2)

اوی من بود

نه نام بزرگان را می دانست

نه القاب جان نثاران را

نه از مدیحه گویان کسی را می شناخت

نه از فرومایگان

و نه حتی از قلمروی آدمک های کاغذی

چیزی شنیده بود

او را همین بس که زیبا بود

بی نهایت زیبا بود

و زیباتر می شد

وقتی سیاه می پوشید

و در دانش رفیع تنهایی خودش

فرو می رفت.

 

3)

نامت چه بود؟

بامداد ؟

بهار؟

یا بشارت بهشت؟

من اما تو را

پسرخوانده خورشید شناختم

برکت دست کشیدن به آفتاب بعد از سپیده دم

سفیرارجمند روشنی

با من که دهانم را به تاریکی دوخته اند

با زبان مادری ات حرف بزن

لهجه طاهر تو

مناجات صمیمانه گنجشک با خداست.

 

4)

- خدای منهای ترس

-خدای منهای اختناق

-خدای منهای خشم و چند لحظه بعد پشیمانی

ستایش سزاوار توست

که او را آفریده ای

مردی چنان زیبا

با چشمانی درخشان بر پوستی  سبزه  و مرطوب

و بوسه هایی پر از تردیدهای فلسفی

فرزند ناخلف آدم

که نمی شود با او

در خواب طلایی هیچ گندم زاری دراز کشید

نه با وسوسه یک سیب

نه با ریختن این اشک های مصنوعی.

 

"فرنگیس شنتیا"


از مجموعه در دست چاپ: اوی من / فصل پنجم



به همین هم شکر

به همین هم شکر

به همین هوای مشترکی

که زیر آسمان این شهر

با تو نفس می کشم

به همین پرسه در خیابانی

 که اگر چراغ قرمز نداشت

مرا به خانه تو می رساند

دیدنت را شکر

که مرگ زودرس مرا

چند فصل دیگر عقب انداخت

دورنمای شانه هایت را شکر

که برای من اعتماد مقدر شد

بودنت را شکر

ماندنت را شکر...

 

"فرنگیس شنتیا"

(از مجموعه: اوی من)


از تو زاده شدم

از تو زاده شدم
وقتی مرا با نام کوچکم خواندی
آن گونه که هیچ آدمیزاده ای دیگری را صدا نکرد
مثل بودنت عزیز
مثل نامت خوشبخت
مثل یافتنت در بهار
واقعه سرخی در حوالی من برپاست
ای که همیشه خنده هایت را
با نفس های خودم اشتباه می گیرم
تو را به همین بوی بارانی که می دهی سوگند
این دلخوشی های ساده‌ی کوچک را از من نگیر.

 

"فرنگیس شنتیا"

 

از مجموعه در دست چاپ: اوی من